به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، شهید بهمن (محمدجواد) درولی فرزند ماشاءالله سال 1340 در دزفول متولد شد. دوران دبستان خود را با موفقیت اما در محرومیت و فقر گذراند. سالهای ورود به دبیرستان او مصادف شد با اوج خفقان و اختناق ساواک و حکومت پهلوی. در همان دوران بهمن شروع به مطالعه کرد. جلسات مخفیانه را به همراه دوستان و برادرانش در خانه برگزار میکرد و آنان را همانند خود آماده قیام علیه حکومت پهلوی میکرد.
شهید بهمن درولی از همان ابتدای فعالیت های انقلابی خود، برنامه خودسازی را هرگز فراموش نکرد. در دوران انقلاب در اکثریت فعالیت های انقلابی نقش ایفا نمود و پس از پیروزی انقلاب هم به عضویت شورای فرماندهی سپاه دزفول درآمد.
با آغاز جنگ تحمیلی، حضور خستگی ناپذیر شهید درولی در جبهه های جنگ در بین دوستان اش هم مثال زدنی بود. جبهه های «پاوه» ، «ایلام»، «کوشک و دال پری»، «کرخه»، «دشت عباس و شوش»، «سایت 5»، «پاسگاه زید» و... این فرمانده خستگی ناپذیر را خوب میشناخت. در سال 61 در آزمون کنکور شرکت کرد و بعد از کنکور مجددا به جبهه باز گشت.
پس از مدتی برادرانش به او اطلاع دادند که در رشته مهندسی متالوژی دانشگاه «علم و صنعت تهران» قبول شده و باید برای ادامه تحصیل به تهران برود. شهید بهمن مقاومت می کند و می گوید که « امروز مسئله اصلی کشور جنگ است». پس از دو سال وقفه تحصیلی برای تحصیل راهی تهران می شود. بهمن در حالی که یکی از دانشجویان ممتاز و رتبه های برتر دانشگاه بود، برای مرخصی میان ترم (بهمن ماه) به دزفول بازگشت. در زمان مرخصی و بازگشت به دزفول بود که از عملیات والفجر 8 برای آزاد سازی فاو مطلع شد. به همین دلیل بجای بازگشت به تهران راهی جبهه می شود. در یکی از محورهای فاو نیرو کم است و دشمن شدیدا در حال تک کردن است. شهید در ولی که از آن محور نگران است برای مقابله با غواص های دشمن رفته است. ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند می شود. سرانجام شهید درولی به تاریخ بیستم خردادماه سال 65 در منطقه فاو در اثر اصابت ترکش به بدن به شهادت می رسد.
دل نوشته پاسدار شهید محمدجواد درولی «دوست دارم آ ن قدر در بين برادران بسيج باشم تا روزي كه اجل من فرا رسد.
خدايا دوست ندارم ديگر حتي لحظه اي در دنيا باشم. تو را به خون ريخته شدة محبّانت در صحراي كربلا، خون ناقابلم را در راهت بر زمين ريز!
خدايا راضي ام به رضايت، ولي
دوست دارم و اميدوارم هر لحظه كه نوبتم باشد، حتي مويي از بدنم باقي نماند و اگر اذن دهي دوباره و دوباره بميرم و زنده شوم.» «برادراني را در جبهه مي بينم كه شرمم مي آيد به صورتشان نگاه كنم. اينان كجا و من كجا، «الله اكبر» از اخلاصشان، «الله اكبر» از عبوديتشان، «الله اكبر» از شجاعتشان. دوست داشتم گل و لاي بودم و در اين زمستان، محكم بر كف پوتين هايشان مي چسبيدم و همراهشان قدم بر مي داشتم.
كاش اجازه مي دادند قدري از گرد و غبار روي صورتشان را بعد از هر عمليات با عرق بدنشان مخلوط مي كردم و از آن مهر مي ساختم و تما م عمرم را بر روي آن سجّاده به سر مي بردم تا در آن روز با افتخار و سربلندي ادعاي بندگي كنم.»
مي خواهم كمتر اسم من برده شود. خدايا به همه بفهمان كه اگر شوري در سر دارم از خودم نيست. آن مقدارش كه با ريا همراه است بر من ببخش و آنچه را كه مي ماند بر من افزون فرما.
خدايا گاهي كه تنفسي عاشقانه و وزشي مخلصانه در درونم ايجاد مي شود، فكر مي كنم ديگر كسي بهتر از من تو را نشناخته است. چقدر من ضعيفم.
خدايا عشقم به تو لحظه اي است، دائمي گردان! اخلاصم به تو دم دمي است، همه دمي گردان! شورم به سوي تو موجي است، هميشگي گردان!
خدايا از درگاهت تمنا دارم حال كه نعمت ورود را داده اي، نعمت حضور را نيز عطا كني.
منبع: سرو های سرخ