مادر شهید «علیرضا عطاخانی»:

جنگ اولویت «علیرضا» بود/ اقوام را برای رفتن به جبهه تشویق می‌کرد

مادر شهید «علیرضا عطاخانی» گفت: وقتی علیرضا از سرکار برمی‌گشت با بچه‌ها به پایگاه محل می‌رفت. می‌گفتیم علی برو درس بخوان. می­‌گفت «الان بایستی برویم مسئله جنگ را حل کنیم، جنگ در اولویت است. الان دشمن در کشور ماست و باید بیرونش کنیم.» خیلی دلش می‌خواست به جبهه برود؛ اما به دلیل سن کم، قبولش نمی‌­کردند.
کد خبر: ۲۵۷۸۲۵
تاریخ انتشار: ۰۴ مهر ۱۳۹۶ - ۱۲:۰۷ - 26September 2017
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، هفته دفاع مقدس فرصتی شد تا در جمع خانواده‌ای از خانواده معظم شهیدان استان یزد حضور پیدا کنیم. در جمعی که پدر خانواده چون سروی سترگ، با سخت‌کوشی مثال‌زدنی‌اش و با شغل شریف کارگری در جهت کسب روزی حلال از یزد دل کنده و برای کار عازم تهران می‌شود و مادر بار اصلی تربیت فرزندانش را به دوش می‌کشد؛ علیرضا در دامن چنین والدینی تربیت می‌شود.
 
مادر از تربیت فرزندش می‌گوید، از فعالیت‌های او در دوران انقلاب و شرکتش در تظاهرات و از آمادگی فرزندش برای شهادت می‌گوید، از اینکه خلعت شهادت پسرش را در خواب از دستان مبارک پیامبر (ص) گرفته است. مادری که ام‌وهب‌ وار وقتی می‌شنود تعدادی از شهدای مفقودالجسد را به یزد منتقل کرده‌اند...
 
به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس و یاد و خاطره شهدای والامقام گفت‌وگویی با مادر شهید «علیرضا عطاخانی» انجام دادیم که در ادامه می‌خوانید:

دفاع پرس: ضمن معرفی خود از دوران طفولیت فرزند شهیدتان بگویید.

صغری رحیمی هستم، علیرضا در مردادماه سال 1349، در بیمارستان بهمن یزد متولد شد. وقتی چهارساله بود به دلیل شغل پدرش به تهران رفتیم و تا زمان انقلاب آنجا زندگی کردیم. او همزمان با درس خواندن، در راهپیمایی‌های سال 57 شرکت می‌کرد. وقتی برمی­‌گشت می‌گفت: «مامان! رفتیم توی کوچه‌ها، سربازها تیراندازی کردند و درگیری شد، ما هم فرار کردیم و به مدرسه یا خانه‌ای که درش باز بود رفتیم.» بعد می‌گفت: «سربازهای شاه وقتی تیراندازی کردند ما گریه نمی‌کردیم، اما از چشم‌مان اشک می‌آمد! نمی‌دانم چرا؟!» نمی‌دانست که اینها گاز اشک‌آور بوده.

دفاع پرس: تا کلاس چندم درس خواند؟

رحیمی: کلاس سوم یا چهارم دبستان بود که مریض شد و گفت: «دیگر نمی­‌خواهم به مدرسه بروم» و نرفت. بعد هم در یک مغازه تعمیر دوچرخه مشغول به کار شد.

دفاع پرس: چه شد که به جبهه رفت؟

رحیمی: وقتی از تهران به یزد آمدیم، مدتی به نقاشی ساختمانی و بنایی پرداخت. چهارده ساله بود که به عنوان کارگر به کارخانه جنوب رفت. وقتی از سرکار برمی‌گشت با بچه‌ها به پایگاه محل می‌رفت. می‌گفتیم: علی برو درس بخوان. می­‌گفت: «الان بایستی برویم مسئله جنگ را حل کنیم، جنگ در اولویت است. الان دشمن در کشور ماست و باید بیرونش کنیم.» خیلی دلش می‌خواست به جبهه برود؛ اما به دلیل سن کم، قبولش نمی‌­کردند. بعضی مواقع­‌ وقتی به خانه می­‌آمد، می‌دیدم از بس گریه کرده، چشم‌هایش قرمز شده. وقتی می‌ پرسیدم: کجا بودی؟ می‌گفت: «قبولم نکردند!» من هم می‌گفتم: صبر کن، این دفعه که اعزام است خبرت می‌کنم. تازه به کارخانه جنوب رفته بود که از رادیو اعلام کردند نیرو به جبهه می‌برند. به علی گفتم، رفت اسمش را نوشت. بالاخره خردادماه 1365 در پادگان شهید بهشتی یزد با چند تا از هم سن‌های خودش از جمله شهید «جواد پارسائیان» و دو نفر دیگر آموزش دید و به جبهه رفتند.

هفته دفاع////// شهادت علیرضا  دست قربی است که خدا بر سر ما گذاشته

دفاع پرس: در چند مأموریت بسیج به جبهه رفت؟

رحیمی: دفعه اول رفت و برگشت. بار دوم در مردادماه همان‌ سال به جبهه رفت. بعد از اتمام مأموریتش به مرخصی آمد و بعد از 10 روز دوباره رفت. به خانه فامیل‌هایمان و کارخانه جنوب رفته و از همه برای رفتن به جبهه دعوت کرده بود. به من می­‌گفت: «مردم چقدر ترسو هستند. به یکی می‌‌گویم، می‌ترسد دست و پایش قطع شود، آن یکی می‌ترسد کشته شود! اگر اجازه می­‌دهی می­‌خواهم خودم دوباره بروم.»

بعد از ظهر از کارخانه برای جذب نیرو آمدند. او هم با اینکه فقط دو سه روزی می‌‌شد که از جبهه آمده بود، دوباره اسمش را نوشت. به من می‌گفت: «مامان! خجالت می‌­کشم با اینکه تازه به سرکارم برگشته‌ام، دوباره بروم.»

گفته بودند: «اسمت را بنویس، اگر رئیس اجازه داد و برگه‌ات را امضا کرد، می‌­توانی بروی.» شب به خانه آمد و گفت: «صبح مرا صدا بزن، می‌خواهم به کارخانه بروم برای یکی از فامیل­‌ها پارچه بگیرم.» صبح جواد پارسائیان آمد و به همراه هم به کارخانه رفتند. رییس برگه را امضاء کرده بود. وقتی برگشت کارتش را به من نشان داد که رویش نوشته بود: «اعزام مجدد» دهم شهریور بود که رفت.

مهرماه، در هفته دفاع مقدس بچه‌ها با لباس غواصی و برای تبلیغ به یزد آمدند که او هم با آنها بود و به بافق و تفت رفته بودند، بعد از آن در خلدبرین و مصلی رژه رفته و در نماز جمعه هم شرکت کرده بودند و بالاخره بعد از ظهر به خانه آمد. چند تا از بچه‌ها آن روز به من گفتند: «ما علی را صبح در سپاه دیدیم.» گفتم: ما هنوز او را ندیدیم و اگر آمده خبر نداریم.

به تهران هم رفت و با فامیل‌ها خداحافظی کرد. سیزده مهر بود که به جبهه رفت و دیگر نیامد.

دفاع پرس: چند وقت طول کشید؟

رحیمی: عملیات کربلای پنج که نوزدهم دی‌ماه سال 65 شروع شد، عملیات مهمی بود، یادم است در یک روز عملیات کربلای 5، هفتاد یا هفتاد و پنج هواپیما را انداختند. فردا صبحش، 10 داوطلب برای شکستن خط می‌خواستند و او یکی از این 10 نفر بوده است. دوستانش گفتند: «وقتی برای شکستن خط رفتند، یک تیر به پایش خورد. به او می‌گویند برگرد؛ اما قبول نکرد. بعد هم تیر به سرش خورد.»

هفته دفاع////// شهادت علیرضا  دست قربی است که خدا بر سر ما گذاشته

دفاع پرس: چه زمانی خبر شهادت ایشان را فهمیدید؟

رحیمی: یک روز که پیگیر وضعیتش شدم به من گفتند: اسمش نیامده و سالم است؛ اما من خودم شب بیستم دی خوابی دیدم که بر اساس آن می‌دانستم شهید شده است.»

دفاع پرس: خوابتان را تعریف می‌کنید؟

رحیمی: در خواب، حوضی را دیدم که قبلاً در خانه‌مان بود. ته حوض، گل ته نشین شده بود و به اندازه نیم متر روی آن آب بود، ماهی‌های قرمز هم در آب می‌چرخیدند. من روی پله نشسته بودم، به اتاق رفتم و به پدرش گفتم: گل‌ها را از آب بیرون بریز. وقتی برگشتم دیدم آب‌ها را داخل باغچه ریخته و آب تمیز در باغچه ایستاده و ماهی‌ها در باغچه دارند می‌چرخند. من هم به اتاق رفتم و به او گفتم: الان آب‌ها در گل فرو می‌رود و ماهی‌ها می‌میرند. بیرون آمدیم و دیدیم هوا تاریک است، شب شده و چیزی معلوم نیست. وقتی از خواب بیدار شدم، با خودم فکر کردم علیرضا که غواص هم شده شاید در آب بیفتد و بالاخره یک اتفاقی قرار است بیافتد. بلند شدم و رفتم دعا کردم. صبح بیست و سوم تلگرافی آمد که فکر می‌کنم ساختگی بود. چون طبق گفته شاهدان عینی او روز بیستم دی شهید شده بود.

دفاع پرس: ایشان مفقودالجسد شدند، درست است؟

رحیمی: بله. فهمیدیم که مفقود‌الجسد شده، برای همین یک روز برادرش به سپاه رفته بود که خبری از او بگیرد. آنجا «حسین گلشن» را که عکاس و خبرنگار جبهه بود، می‌بیند و به او می‌گوید: «شما در چه گردانی بودید؟» می‌گوید: «گردان ثارالله» از وی سراغی از برادرش می‌گیرد و برای اینکه گلشن چیزی را از او پنهان نکند، وانمود می‌کند از شهادت برادرش با اطلاع است و می‌­پرسد: «علیرضا کجا شهید شد؟» او هم می‌گوید: «روی دژ یک تیر به سرش خورد. من او را خواباندم و عکسی از جنازه او گرفتم.» این عکس را ظاهر می­‌کنم و به شما می‌دهم.

دفاع پرس: کجا به شهادت رسید؟

رحیمی: منطقه شلمچه

دفاع پرس: پیکر شهید چه زمانی به یزد برگشت؟

رحیمی: پس از 9 سال در آبان ماه 1374

دفاع پرس: فقط ایشان را آوردند؟

رحیمی: نه، حدود 70 شهید آورده بودند که ایشان هم جزوشان بود.

دفاع پرس: شما چگونه متوجه شدید که علیرضا جزو این شهداست؟

رحیمی: آن موقع به مدرسه­ ایثارگران می­‌رفتم. روز شهادت شهید فهمیده، هشتم آبان ماه و روز دانش‌آموز، ما را بردند خلدبرین سر مزار شهید پاکنژاد و شهدای دیگر.

وقتی رفتیم چند تا از بچه‌ها دیده بودند که تعدادی شهید آورده و دارند پیکر آنان را از ماشین به سالن نمازخانه خلدبرین منتقل می‌کنند. یک نفر که برادر شوهرش مفقود بود، می­‌خواهد برود ببیند او هم در بین شهدا هست یا نه؟ وقتی درخواست می‌کند لیست را ببیند به او می­‌گویند: «لیست نداریم، اگر می‌خواهی برو داخل و شهیدها را ببین.» او هم رفته بود و اسم شهدا را سریع خوانده بود. فردا صبح وقتی وارد کلاس شدم، دیدم دو نفر مشغول صحبت هستند؛ همان خانم و یک نفر دیگر. گفتم: قضیه چیست؟ جریان را تعریف کردند. پرسیدم: کسی به نام عطاخانی نبود؟ گفت: «اتفاقاً یک نفر به نام عطاخانی هم بود.» به خانه آمدم و به آقای غضنفری که در بنیاد شهید کار می‌کرد، زنگ زدم و گفتم: تعدادی شهید آورده‌اند، علیرضا در بینشان نیست؟ او هم گفت: «می‌پرسم و به شما خبر می‌دهم.» سراغ برادر شوهرم که پسرش در ستاد آزادگان بود، رفتم و به آنها هم قضیه را گفتم. آنها هم با اینکه مطلع شده بودند، به ما چیزی نگفتند. خودم روز پنج شنبه به خلدبرین رفتم و دیدم علیرضا نفر دوم یا سوم بود. به خانه آمدم و به فامیل‌هایمان تلفن زدم و گفتم: لیستی به دستتان رسید؟ گفتند: نه. گفتم: هرچه نقش بازی کردید بس است! خودم رفتم و او را دیدم.

دفاع پرس: خود شهید را دیدید یا اسمش را؟

رحیمی: اسم هر شهید را روی تابوتش نوشته بودند. من اسمش را دیدم و به خانه آمدم. آقای بنایی که در بنیاد شهید کار می‌کرد، بعداز ظهر شنبه به خانه‌مان آمد، این پا و آن پا می­‌کرد و نمی‌گفت چه شده. گفتم: آقا رضا آن چیزی که شما می‌خواهی بگویی را من خودم می­‌دانم! گفت: پس فردا صبح عکسش را بیاورید بنیاد شهید.

دفاع پرس: چگونه شهید را شناسایی کردید؟

رحیمی: او را بر اساس پلاکش شناسایی کرده بودند. وقتی می‌­خواستیم به خلدبرین برویم، به برادرهایش گفتم اگر ساعدش را پیدا کنیم، معلوم می‌شود که خودش است یا نه؟! در هفت سالگی ساعد دستش شکسته بود. من گشتم و پیدا کردم؛ چون همه استخوان‌ها بند بند جدا شده بود؛ اما فقط وسط ساعدش که قبلاً شکسته بود، دوباره جدا شده بود. همچنین طبق گفته­ آن شاهد که گفته بود تیر به سرش خورده، دو ورودی تیر داشت و یک خروجی. تیری که از راه دور به سرش خورده بود در جمجمه‌اش مانده بود؛ ولی تیر خلاص عراقی‌ها از پشت سرش، پیشانی‌اش را شکافته و بیرون رفته بود.

هفته دفاع////// شهادت علیرضا  دست قربی است که خدا بر سر ما گذاشته

دفاع پرس: رفتار و کردار ایشان در خانه چگونه بود؟

رحیمی: این قدر با بچه‌ها خوب بود که می‌گفتم باید مربی مهد کودک شود، همه بچه‌ها را سرگرم می‌کرد و آنها هم با او دوست بودند.

دفاع پرس: در کارها کمک می‌کرد؟

رحیمی: خانه پدرم در تفت بود. پنج‌شنبه که از کارخانه تعطیل می‌شد، مستقیم با دوچرخه به تفت می‌رفت تا اتاق بابایم را رنگ بزند و به بابابزرگش کمک کند. پسر فعالی بود. زمانی در خانه بنایی داشتیم، شاید نصف کارها را او انجام داد. کوچه بن‌بست بود و ماشین آجر چون نمی‌توانست به داخل کوچه بیاید، سر کوچه می‌ایستاد، او تا نصف شب با فرغون از سر کوچه آجرها را به داخل خانه می­‌آورد.

دفاع پرس: وقتی ایشان کار می­‌کردند، درآمدشان را به شما می­‌دادند یا خودشان برمی‌­داشتند؟

رحیمی: مقداری از درآمدش را خرج می­‌کرد، مثلاً وقتی پول می­‌گرفت، جعبه سیب یا میوه می­‌خرید و به خانه می­‌آورد و بقیه‌اش را هم در بانک عیش‌آباد پس انداز می­‌کرد. حدود 20 هزار تومان شده بود. آن موقع که این خانه را می­‌ساختیم، هزینه­ موزاییک‌ها و درها 24 هزار تومان شده بود، که با پول او این هزینه‌ها را پرداختیم.

دفاع پرس: رابطه شهید با خواهر و برادرهایش چگونه بود؟

رحیمی: برخوردش با بچه‌ها خیلی خوب بود. مثلاً وقتی چیزی به او می­‌دادیم، با انصاف بین بچه‌ها تقسیم می­‌کرد و با هم می­‌خوردند.

دفاع پرس: تا حالا آرزو کرده‌اید؛ ای کاش علیرضا بود و دامادش می‌کردید؟

رحیمی: خیر. داماد شدن که چیز مهمی نیست، همه داماد می‌شوند؛ اما آنها را خداوند گلچین کرده و دست ما نبوده است. شهیدان چیز کوچکی را از دست داده و چیز بزرگی را به دست آورده‌اند. شهادت چیز کمی نیست، چیزی نیست که نصیب همه شود. حضرت علی (ع) که در این همه جنگ شرکت می‌کردند از پیغمبر (ص) پرسیدند: «سرانجام من شهید می‌شوم یا نه؟» گفتند: بله. ایشان بسیار خوشحال شدند. شهادت چیزی است که همه آرزویش را دارند.

دفاع پرس: اگر زمان جنگ این دو پسر را هم داشتید، بعد از شهادت علیرضا حاضر بودید اینها را هم به جبهه بفرستید؟

رحیمی: اگر همه پسرهایم به جنگ می‌رفتند؛ غمی نداشتم و به حالم فرقی نمی‌کرد. آن وقت‌ها هم به مردم می‌گفتم: بگذارید بچه‌هایتان بروند. من هرچند تا پسر داشتم، می‌گذاشتم به جبهه بروند. اوایل پدرش می‌گفت: «کسی به جبهه نمی‌رود، نباید اجازه می­‌دادی برود.» گفتم: من به سهم خودم جلویش را نمی‌گیرم. دفعه دوم که می‌رفت، پدرش گفت: «تازه از جبهه برگشته، گذاشتی دوباره برود؟» گفتم: شما پدرش هستید و اختیارش را دارید، اگر می‌­خواهید، جلویش را بگیرید. ایشان هم به خیابان حضرت مهدی (عج) رفته بود، که ببیند علی چه کار می‌کند؟ وقتی دیده بود خیلی شلوغ است، دیگر رویش نشده بود بایستد و به خانه آمده بود. علی حتی شناسنامه‌اش را هم دست‌کاری کرده بود تا به جبهه برود. وقتی جنازه‌اش را آوردند، دیدم در کارتش نوشته بود متولد 47، درصورتی که او متولد 49 بود.

دفاع پرس: وقتی خبر شهادت فرزندتان را شنیدید، چه حسی داشتید؟

رحیمی: قبل از اینکه بشنوم، خودم احساس می‌کردم که شهید شده باشد؛ ولی به کسی نمی‌گفتم. وقتی هم خبرش رسید، گریه نکردم. حتی به کسانی که به خانه‌مان می­‌آمدند و گریه و زاری می­‌کردند، می­‌گفتم شهید که گریه کن نمی‌خواهد، رهرو می‌خواهد. اگر راست می‌گویید، راهش را ادامه بدهید. پدرش یک روز در محل با موتور به خانه می‌آمد که یک زرتشتی خبر شهادت علیرضا را به ایشان می‌دهد، ایشان هم متحیر شده، به خانه آمد و پرسید: «علیرضا شهید شده؟» گفتم: تازه فهمیدی؟! آن زمان برادر و دایی­‌ام به منطقه رفته بودند تا شهید را شناسایی کنند.

دفاع پرس: همان زمان شهادتش؟

رحیمی: بله. گفته بودند تعدادی شهید آورده‌اند که شناسایی نمی‌شوند، آنها برای شناسایی رفتند؛ اما پیدایش نکرده بودند. وقتی آمدند، می‌خواستند به من بگویند ولی می‌ترسیدند. آنها واقعیت را فهمیده بودند؛ اما من از روی حدس و گمان می‌دانستم که علیرضا شهید شده و به همسرم هم گفتم.

دفاع پرس: شهید را کجا دفن کردید؟

رحیمی: حسینیه­ ابوالفضل، گلزار شهدای خیرآباد.

دفاع پرس: اگرخاطره دیگری از ایشان دارید، بفرمایید.

رحیمی: در رابطه با خاکسپاریش گفته بود: «مرا کنار شهید بنایی خاک کنید.»

دفاع پرس: این کار را انجام دادید؟

رحیمی: بله. پایین قبر شهید بنایی دفن است.

دفاع پرس: علت اینکه می‌خواست کنار شهید بنایی دفن شود چه بود؟

رحیمی: شهید بنایی فامیل ما بود و چند سال قبل به شهادت رسیده بود. قبرش بعد از مدتی شکافته شده بود. پدرش گفته بود: «می‌خواهم ببینم بچه‌ام سالم است یا نه؟» دیده بودند بدن کاملاً سالم است و تکان نخورده؛ چون با لباس غواصی شهید شده بود، با همان لباس هم دفنش کرده بودند. می‌­گفتند: از قبرش بوی عطر می­‌آمده. شهید بنایی؛ حتی در خط مقدم جبهه هم غسل جمعه‌اش ترک نمی‌شد.

جواد پارسائیان هشت روز بعد از اینکه به یزد آمده بود، به جبهه برگشت. بچه‌ها گفته بودند: «چرا این قدر زود برگشتی؟» عکس علی را نشان داده و گفته بود: «این بهترین دوست من است، رفته و برنگشته. تا پیدایش نکنم، برنمی گردم.» رفت و بعد از 10 روز شهید شد. او را مستقیم به یزد نیاوردند؛ بلکه به کرمان و اصفهان برده و بعد از آن به اینجا آورده بودند. چون گفته بود: «تا پیدایش نکنم برنمی‌گردم» همه فکر می‌کردند رویش نشده برگردد؛ اما 10 روز بعد از شهادتش او را آوردند و پایین پای شهید بنایی به خاک سپردند. در کنار قبر او، یک صورت قبر بستیم و وقتی علی بعد از 9 سال برگشت، آنجا دفنش کردیم.

هفته دفاع////// شهادت علیرضا  دست قربی است که خدا بر سر ما گذاشته

دفاع پرس: شما به عنوان برادر شهید ضمن معرفی خود، اگر خاطره‌ای از ایشان دارید بفرمایید؟

محمود عطاخانی هستم و 5 سال از برادر شهیدم، کوچکترم.

دفاع پرس: وقتی علیرضا شهید شد، چندسال داشتید؟

عطاخانی: یازده ساله بودم.

دفاع پرس: پس کاملاً او را درک کردید؟

عطاخانی: بله. من اول دبستان بودم که او مشغول به کار شد. خیلی دل­رحم بود و البته تابع. هرچه بزرگترها و علما می­‌گفتند گوش می­‌داد. حتی وقتی از جنگ برمی­‌گشت، اتفاقاتی که افتاده بود را به کسی نمی­‌گفت. زمان انقلاب من سه سالم بود. عکسی داریم از راهپیمایی روز سیزده محرم 57 در میدان آزادی تهران که یادم است عکس امام دست ایشان بود. هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود؛ البته حکومت شاهنشاهی دیگر رفته بود و علناً عکس امام در دست همه بود.

هم در تهران و هم در یزد کار می­‌کرد. با وجود حساسیتش به رنگ، به نقاشی ساختمان می‌پرداخت و با این حال چیزی نمی‌گفت. یک سال هم شاگرد بنا بود. سیزده سالش بود که به کارخانه ­رفت. الآن اگر به بچه سیزده ساله بگویی برو نان بگیر، زورش می‌آید و می‌گوید می‌ترسم؛ ولی او این قدر دل و جرأت داشت که ساعت 5 صبح با دوچرخه به کارخانه جنوب می­‌رفت. شیفت بعدازظهر که می‌رفت و نصف شب بر می‌گشت، ما خواب بودیم. دو سال زحمت کشید و کار کرد.

 عضو پایگاه محل هم بود و با وجود تمام زحماتش چیزی نمی‌گفت. اهل تعریف و تمجید از خود نبود و وظیفه خودش می‌دانست. با اینکه درس نخوانده بود؛ ولی معرفت زیادی داشت. به همه کمک می‌کرد و از کسی توقعی نداشت.

دفاع پرس: در خانه با هم چگونه رفتار می‌کردید؟

عطاخانی: علی برادر بزرگتر ما بود، البته در خانه با هم دعواهایی داشتیم که او آن را آمادگی برای جنگ می‌دانست. اگر چیزی در دعوا پرت می‌کردیم و مادر اعتراض می‌کرد، می‌گفت: «آماده می‌شویم برای جنگ. باید در صحنه جنگ آماده باشیم.»(با خنده)

رحیمی: وقتی می‌آمد خانه، سر و صدایش به اندازه 10 نفر بود. هرچه بالش بود به سر و کلهی هم پرت می‌کردند. می‌گفتم: علی چرا این کار را می‌کنی؟ می‌گفت: «دارم تمرین می‌کنم که وقتی به جبهه رفتم، جنگ تن به تن کنم.»

عطاخانی: سال 65 که شهید شد، من اول راهنمایی بودم. بچه‌های همسایه می‌پرسیدند: «از برادرت خبر داری؟» می‌گفتم نه.

تقریباً 23 بهمن بود، می­‌دانستم که دایی‌ام رفته جبهه و برگشته. خبر نداشتم که چه شده؟ رفتم خانه دایی، دیدم ساک برادرم آنجا بود. فردای آن روز از مادرم پرسیدم: مگر علی جبهه نیست؟ گفت: «بله» گفتم: مگر برگشته؟!  گفت: «چرا؟» گفتم: ساکش در خانه دایی بود. ساک او آنجا چه‌کار می‌کرده؟ تنها جایی که گریه مادرم را دیدم، همان‌جا بود. گریه کرد و گفت: «علی شهید شده. اینها ساک را از ما قایم می‌کنند که خبردار نشویم، فکر می‌کنند ما نمی‌دانیم؛ ولی من می‌دانم که علی شهید شده.» آنجا بود که من متوجه شدم، او شهید شده است.

«حسن مرادی» یکی از همرزمانش، می‌گفت: «از چند رفیقی که آنجا بودیم همه شهید شدند، فقط من و یکی دونفر ماندیم. لحظه‌ای که علیرضا شهید شد من او را خواباندم و آقای گلشن از او عکس گرفت. عجیب بود که از لحظه ای که تیر خورد تا آن لحظه ای که شهید شد خون از بدنش فواره می‌زد.»

دفاع پرس: درک شما از شهادت ایشان چه بود؟

عطاخانی: با اینکه یازده سال داشتم؛ اما شهادت برایم چیز عادی بود. یادم است در چهارسالگی تشییع جنازه آقای طالقانی را دیدم. در 5 سالگی‌ام بهشتی به شهادت رسید. شهادت آقای رجایی زمانی بود که به یزد آمدیم. روز شهادت آقای صدوقی را هم یادم است که هفت ساله بودم و در کلاس اول دبستان درس می­‌خواندم. در تشییع جنازه بچه‌های خیرآباد شرکت می‌­کردم و جنازه‌هایشان را می‌دیدم. برای شهادت ایشان هم آمادگی داشتم.

هفته دفاع////// شهادت علیرضا  دست قربی است که خدا بر سر ما گذاشته

دفاع پرس: به برادر کوچک شهید می­‌رسیم. شما هم خودتان را معرفی کنید و از برادرتان بگویید.

احمد عطاخانی هستم و فکر می‌کنم وقتی خبر شهادت برادرم آمد، پنج سال داشتم. نه تابوتی از او آوردند و نه چیز دیگری. دقیقاً به یاد دارم که چهار ماه بعد از شهادت علیرضا، جواد پارسائیان شهید شد. تشییع جنازه‌ای را هم‌زمان، برای برادرم و شهید پارسائیان گرفتند، حجله درست کردند، ماشین بستند و مراسم مشترکی به اسم دو شهید برایشان برگزار کردند. دفعه دومی که برای برادرم مراسم گرفتیم، زمانی بود که بعد از نه سال جنازه‌اش را آوردند. به یاد دارم که به خلدبرین رفتیم و سر تابوت نشستیم. فامیل به سر می‌زدند و گریه می­کردند، ولی مادر با خیال راحت نشسته بود و در استخوان‌ها می‌گشت.

مادر: برای علی یک بار با شهید جواد پارسائیان مراسم گرفتیم و صورت قبرش را بستیم و بار دیگر هم با شهید علی (رضا) پارسائیان که با هم تشییع‌شان کردیم و طرف دیگرش دفن شد، او هم سیزده سال مفقود بود.

دفاع پرس: شما از حیات برادرتان چیزی به یاد دارید؟

عطاخانی: بله من هم خاطرات کمی از او در خاطر دارم. دوچرخه‌ای داشت و مرا هم سوار می‌کرد و یا اواخر که موتورگازی داشت و با هم در کوچه­‌ها موتورسواری می‌کردیم.

دفاع پرس: وقتی جنازه برادرتان را دیدید چه حسی داشتید؟

عطاخانی: احمد سال 65 که شهید شد جنازه‌ای وجود نداشت. از مراسم‌هایی که می­‌گرفتند، می‌دانستم شهید شده و این را هم خوب می‌فهمیدم که وقتی کسی فوت می‌­کند و یا شهید می‌شود، دیگر نیست و قرار هم نیست که بیاید و با ما زندگی کند؛ ولی به دلیل اینکه خانواده‌ام اهل داد و فریاد و گریه و زاری این‌گونه کارها نبودند، این قضیه برایمان عادی بود. سال 74 وقتی جنازه‌اش را آوردند، می‌دانستم که خوشبخت‌ترین آدم در دنیا کسی است که به شهادت برسد. خوش به‌ حال او.

دفاع پرس: به عنوان یک جوان امروزی چه برداشتی از شهادت شهیدانی دارید که بینشان همه جور آدمی داریم، از بچه 11 ساله تا پیرمرد 96 ساله، همه‌شان به امام اقتدا کردند، هیچ‌ کدام‌شان هم امام معصوم را ندیدند. شهادت اینها برای مملکت چه کار کرده؟

عطاخانی: کسی که از خانواده شهید است، خودش این خاطره‌ها و قضایا را با چشمش می‌بیند. زمانی که شهدا رفتند و جنگ تمام شد، خوبانی بودند که با حرف و گفته راهشان را ادامه دادند و خاطره‌ها و بزرگی و عظمت‌شان را گفتند. مثلاً وقتی در پایگاه از شهدا صحبت می­‌شود، می‌بینم که واقعاً کارهای بزرگی کرده‌اند و می‌فهمم که آنها خوشبخت‌ترین هستند. هم با توجه به روایاتی که در مورد شهادت موجود هست و هم معجزات و اتفاقات پیش‌بینی نشده‌ای که در خانواده‌های شهید پیش می‌­آید. زمانی هم که به مناطق جنگی می­‌رویم و برایمان از جنگ می‌­گویند، وقتی همه چیز را کنار هم می­‌گذاریم، متوجه می‌­شویم که هیچ‌کدامش کذب نیست، همه‌اش حقیقت است. مثلاً وقتی کسی که بیست سال درس خوانده یا حتی به حد اجتهاد رسیده، باور دارد که حرف‌هایی که اینها در سن بچگی زدند او هنوز نمی‌تواند بزند؛ یعنی شهیدان به آن جایی رسیدند که هیچ چیز را نباختند و از دست ندادند.

دفاع پرس: هیچ وقت شده که بگویید کاش برادرم شهید نشده بود و زنده بود؟ یا اینکه پشیمان شوید از اینکه برادرتان شهید شده؟

عطاخانی: شاید ما شناخته شده نباشیم؛ ولی در تمام محلات مجاور ما را به اسم شهیدمان می‌شناسند، به اسم خودمان نمی‌شناسند. این خودش عظمتی است. اگر چیزی داریم از علیرضا داریم، از خودمان چیزی به آن صورت نداریم. پدرم فرد ساده‌ای هستند و نتوانستند درس بخوانند؛ ولی اعتباری که در جامعه دارند همه از وجود برادر شهیدمان است. این را هم بگویم، که این راهی بوده که برای آنها باز بوده و توفیقی بود برای عده‌ای که توانستند خودشان را در معرض امتحان بگذارند. برای ما در این زمان مشکل‌تر است.

من می‌توانم به یقین بگویم که این یک افتخار است. جالب اینجاست که با اینکه رفته و نیست، اثرات و برکاتی که برادر شهیدم در زندگی خانواده دارد، هزار بار از وجود من و برادر دیگرم موثرتر است. از لحاظ معنوی که دیگر هیچ. چندین برابر مشکل گشاست. در سال 82 توفیقی پیش آمد و قرار شد جمعه‌ها در خانه مراسمی برای حضرت امام زمان (عج) داشته باشیم. بعد از اینکه هفته اول مراسم برگزار شد، در هفته دوم یکی از نانواهای محل آمد و گفت: «خواب دیدم در گلزار شهدای اهرستان هستم، یک جوی آب از زیر قبر برادرت بیرون آمده و جاری است و یک گنبد مانند هم مانند آنهایی که برای امامزاده‌ها می­‌گذارند، آنجا گذاشته شده. گفتم چه گلدسته و چه نمای قشنگی! گفتند: این را برادرش ساخته. قضیه‌اش چیست؟» گفتم: برای یاد امام زمان (عج) و به دنبال راه و مسیر ایشان این مراسم را راه انداختم و حالا هم محال است که هر هفته روحانی از شهید ما یادی نکند. ما هم از وجود ایشان فیض معنوی می­‌بریم.

دفاع پرس: الان هم روضه‌خوانی دارید؟

عطاخانی: بله، جمعه‌ها زیارت آل یاسین و نماز جماعت خوانده می‌شود، سخنرانی هم داریم. او همیشه هست، برای همین هیچ وقت نمی‌گویم کاشکی بود.

دفاع پرس: مادر شما هیچ وقت شد از اینکه فرزندتان شهید شده پشیمان شده باشید؟

عطاخانی: خیر. من هیچ وقت پشیمان نشدم، این دست قربی است که خدا بر سر ما گذاشته و لیاقتی است که به ما داده. یک بار در شب هجدهم ماه رمضان وقتی خوابیدم که شبش به احیا بروم، خواب دیدم آمد و بالای سرم نشست. گفتم: علی! گفتند: تو مردی! گفت: «چه کسی گفته من مردم؟ من که نمردم. من زنده‌ام!» گفتم: دوستانت، همسنگرانت. گفت: «نه» گفتم: اسیر عراق هستی؟ گفت: «نه، من آنجا افتادم، نتوانستم حرف بزنم، اینها فکر کردند مردم.» گفتم: مگر می‌شود آدم پنج ماه جایی بیافتد و زنده بماند؟ گفت: «بله، من آنجا افتادم و زنده هم هستم. هرچه بگویند می­‌فهمم، فقط نمی­‌توانم جواب بدهم.»

 روز بیست و دوم رمضان به مراسم تشییع جنازه یکی از اقوام‌مان رفته بودم، یکی از فامیل‌ها که به جبهه رفته بود، می‌گفت: فرمانده­ی ما گفته: «اگر از این خط رفتید جلوتر و کشته شدید؛ خونتان به گردن خودتان است و شهید نیستید.» با خودم گفتم: نکند او هم به آن طرف خط رفته و نبایست می‌رفته و شهید نشده؟ شبش که شب بیست و سوم ماه رمضان بود، به مسجد رفتم و وقتی برگشتم، بعد از سحری خوردن و خواندن نماز صبح خوابیدم، خواب دیدم؛ در مسیری دارم می‌روم که یک طرفش کوه است و طرف دیگرش دره. دیدم جاده خیلی باریک است و وقتی به پایین دره نگاه می‌کنم هول می‌شوم. گفتم اگر علی شهید شده باشد و جایش خوب باشد، راه من هم خوب می­شود. وقتی جلوتر رفتم، داخل کوچه بزرگی شدم که جوی آبی وسطش بود و درختان سرسبزی داشت. به یک کوچه فرعی وارد شدم و دختربچه‌ای را دیدم. سه کوچه باریک رو به قبله وجود داشت. از دختربچه پرسیدم: شهیدها کجا هستند؟ او هم کوچه­ی وسطی را نشانم داد و گفت: «علی‌اکبرها در این کوچه هستند.» گفتم: اسم پسر من علی‌اکبر نیست، علیرضاست. گفت: «همه آنهایی که اول اسم‌شان علی بوده، این جا هستند.» به همان کوچه رفتم و دیدم دو پسر 14 15 ساله، هم‌سن پسرم، در این کوچه نشستند و دارند درس می­خوانند. یکی از آنها لباس مشکی و دیگری لباس سفید بر تن داشت. لباس روحانی تن‌شان بود. گفتم: بچه‌ها فلانی را می‌شناسید؟ گفتند: «بله» دفترهای‌شان را کنار گذاشتند و به حیاطی رفتند و برای من یک سینی میوه چیدند و آوردند. گفتند: «ما این خانه را تازه خریدیم.» گفتم: کی خریدید؟ گفتند: «کربلای پنج» گفتم: علی من هم در کربلای پنج شهید شده. بعد دیدم علی از در داخل شد. لباس آبی بر تن داشت. گفت: «بچه‌ها ما یک شدیم.» از خواب بیدار شدم و مطمئن شدم که شهید شده.

دفاع پرس: به عنوان مادر شهید چه پیامی برای جوانان امروزی دارید؟

عطاخانی: آنهایی که رفتند کار حسینی کردند، ما که هستیم باید کار زینبی بکنیم. آنها چیزی را به دست آوردند که نگه‌داشتنش سخت‌تر است. ما باید از خون آنها پاسداری کنیم و انقلاب را حفظ کنیم. آنها دشمنی را از خانه بیرون کردند و سنگری را تصرف کردند و ما باید از آن سنگر حفاظت کنیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها