به گزارش
دفاع پرس از گیلان، روایت جنگ داستان و افسانه نیست، حکایت مردانی از دیاری است که همیشه تا پای جان برای دفاع از نوامیس و مام وطن جنگیدند. روایت جنگ حکایت پرپرشدن مظلومانه مردانی است که در عین شهامت و شجاعت، بی آلایش و مومن بودند.
آنان رفتند تا ما بمانیم و زیر سقف خانه ها آرامش داشته باشیم. آنان گرسنگی، سرما، گرما و دوری از خانواده و تنهایی را تحمل کردند و عاشقانه جان باختند. در دوران دفاع مقدس، همه اقشار جامعه حضوری چشمگیر و حماسی داشتند. آحاد ملت نقش داشتند. از آن پیرزن روستایی که اندک محصول کشاورزی خود را به جبهه ها هدیه می داد تا سرمایه داران مومن و متعهد و از آن امدادگر هلال احمر تا آشپز و راننده؛ همه و همه نقش داشتند.
«سید رحیم حسینی»، نه فرمانده بوده و نه درجه دار. حتی سلاح هم در دست نگرفته بود. اما «رزمنده» بوده مثل همه مردم ایران. وی یکی از راننده کامیون هایی بوده که اگر نبود، نه کمک های مردمی به جبهه ها می رسید و نه امکانات رزمندگان. حسینی که اکنون عنوان زیبای «پدر شهید» را بر مدال های افتخارات خود افزوده، مُشتی نمونه خروار است. از مردمان باغیرت گیلان. در ادامه گفت و گو با این رزمنده دفاع مقدس را می خوانید:
دفاع پرس: خودتان را معرفی نمایید:
من سید رحیم حسینی، متولد سال 1330 در روستای «کولکاسرای رودسر» هستم. در خانواده ای مذهبی رشد کرده و علاوه بر مکتب خانه، به مدرسه هم رفته و تا پایان دوران ابتدایی را خوانده ام.
دفاع پرس: چه شد که سراغ رانندگی کامیون رفتید؟
من در دوران نوجوانی در کارهای کشاورزی به پدرم کمک می کردم. اما بعدها به علت سختی کار و کم بودن درآمد کشاورزی، تصمیم گرفتم سراغ شغل دیگری بروم. لذا گواهینامه پایه یک گرفتم و با شراکت یکی از دوستان، کامیون گرفته و راننده کامیون شدم.
دفاع پرس: از ازدواج و فرزندانتان برایمان بگویید.
من سال 1346 یعنی وقتی 16 ساله بودم به اصرار پدرم ازدواج کردم. ثمره آن دو دختر و پنج پسر است. یکی از پسرانم به نام سید جواد، شهید شد و یکی دیگر روحانی است. دو پسرم کارمند جهاد کشاورزی و مهندس شهرداری هستند. یکی از پسرانم هم رانندگی کامیون می کند و الان با خودم مشغول است.
دفاع پرس: آیا شما هم در مبارزات پیش از انقلاب حضور داشتید؟
من صادقانه عرض کنم که جزء مبارزین نبودم. دلیل آن هم بیشتر به شغل من برمی گشت؛ یعنی چون اغلب در جاده بودم و کمتر از اخبار مطلع می شدیم، فرصت شرکت در تظاهرات و ... را نداشتم. از طرفی تا سالها، مبارزات بسیار مخفیانه انجام می شد. البته فرزند شهیدم در پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) تلاش هایی کرده بود و با دوستانش فعال بودند.
دفاع پرس: چه شد که به فکر حضور در جبهه افتادید؟
من از سال 52 راننده کامیون هستم. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، کمک های زیادی توسط مردم به جبهه ها اهداء می شد که توسط هلال احمر به مناطق جنگی و دست رزمندگان اسلام می رسید. به دلیل علاقه به انقلاب و اسلام، داوطلبانه به هلال احمر رودسر مراجعه کردم و به انتقال رایگان کمک های مردمی به جبهه پرداختم. برای بردن هدایای مردمی، گاهاً با پسر شهیدم سیدجواد و یا پدرم به جبهه می رفتیم.
دفاع پرس: یکبار شما اسیر هم شده اید. داستان آن را تعریف کنید.
تا سال 60 من همیشه بار را از گیلان به سمت اهواز و مناطق پشتیبانی دیگر می بردم. در یکی از سفرها، قرار شد با یکی دیگر از رانندگان کامیون که از دوستانم بود، وسایل را از هلال احمر تحویل بگیرم و با دو ماشین به سمت بوکان ببریم. در هنگام مراجعه به هلال احمر رودسر چهار نفر از پرسنل آنجا گفتند که ما هم با شما به جبهه می آییم. ما به علت نبود جای کافی در ماشین، ابتدا مخالفت کردیم؛ اما با اصرار آنها، پذیرفتیم و به راه افتادیم.
در سنندج به دلیل بسته شدن جاده، مجبور به توقف شدیم. صبح از سنندج به همراه یک ستون از ماشین های ارتشی به سمت سقز رفتیم. در بین راه، متأسفانه ماشین دوست من چپ کرد که الحمدالله به وی آسیب جدی نرسید. من به اجبار بارها را از سقز به بوکان بردم. مسوولین در آنجا به من گفتند که چون راهها ناامن است و ممکن است برایت خطری پیش بیاید، برو به تبریز و برنگرد. اما من تنها گذاشتن دوست خود در جاده برفی و خطرناک را رسم جوانمردی ندانسته و دوباره برگشتم تا کامیون او را بوکسل کنیم. در آن زمان به دلیل حضور کومله دموکرات در منطقه، از عصر به بعد جاده ها ناامن بود. بعد از انجام کارهای ماشین، تا پاسگاه زرینه رفتیم. نیروهای پاسگاه گفتند: نروید خطرناک است. ولی ما مجبور بودیم حرکت کنیم. در 15 کیلومتری «دیواندره» بودیم که کومله دموکرات ما را محاصره کرد. آنها بعد از بازرسی کامیون من، چون عکس های حضرت امام (ره) و برخی از مقامات را در داخل کابین دیدند، فکر کردند من سپاهی هستم. لذا دستور دادند که ماشینم را آتش بزنند. من هم شروع به اعتراض کردم؛ به آنان گفتم آتش زدن ماشین من چه دردی از شما درمان می کند؟ اگر فکر می کنید به آتش زدن آن کاری از پیش می برید. من ترسی ندارم. آنها هم شروع کردند به کتک زدن من. کومله ها بعد که مطمئن شدند من فقط یک راننده هستم، مرا به همراه کمک راننده ام و دوستم آزاد کردند و اما آن چهار نفر نیروهای هلال احمر را اسیر کردند و با خود بردند.
دفاع پرس: از سرنوشت آن افراد اطلاعی دارید؟
یک نفر از آنها را خبر دارم که سالها بعد برگشت؛ اما از آن سه نفر خبری ندارم.
دفاع پرس: از حضورتان در جبهه ها برایمان بگویید.
من بعد از ماجرای پیش آمده، ماشین خود را به شریکم دادم و خودم راننده سپاه شدم. در واقع به استخدام قراردادی درآمدم، نه نظامی، بعد از شش ماه که در سپاه بودم به جبهه رفتم. اول به اهواز و بعد به کردستان رفتم و در تمام مدت حضور، به عنوان راننده در نقل و انتقال رزمندگان دیده بان نقش داشتم.
دفاع پرس: اگر خدای ناکرده دوباره جنگ شود، چه می کنید؟
اگر جنگ شود، فرزندانم را به جبهه می فرستم و چون خودم به دلیل مشکلات جسمی توان جنگیدن ندارم، سقای رزمندگان می شوم تا به آنان خدمتی کرده باشم.
دفاع پرس: در حال حاضر مشغول به چه کاری هستید؟
من به علت عمل های جراحی پی در پی کلیه، دیگر قادر به رانندگی کامیون نیستم. بعد از جنگ اتحادیه کامیونداران را راه اندازی کردم و در حال حاضر نیز مدیرعامل شرکت تعاونی کامیونداران رودسر و رئیس شرکت حمل و نقل ایثارگران هستم.
دفاع پرس: از پسر شهید خود سید جواد برایمان بگویید.
سید جواد پسر بزرگم بود که در 20 آذر سال 47 به دنیا آمد. وی در نوجوانی علیه رژیم طاغوت مبارزه می کرد و در دوران جنگ هم به کمک هلال احمر برای جمع آوری هدایای مردمی به جبهه ها می رفت. با دست کاری در شناسنامه توانست در سنی کمتر از سن قانونی به جبهه برود. سید جواد چند باری به جبهه رفت و حتی سربازیش را هم در جبهه خدمت کرد. در آن مدت مجروح هم شد. سپس ضمن گذراندن دوره آموزشی رانندگی با لودر از طرف جهاد سازندگی به جبهه اعزام شد. در4 تیرماه سال 67 در جزیره مجنون در حین کار، پس از بمباران شیمیایی منطقه مفقودالاثر شد. ما هم به مدت 8 سال برای وی مراسم ختم می گرفتیم که پس از این مدت، جسد پسرم را با پلاکش آوردند.
دفاع پرس: خاطره ای از شهید بفرمایید.
سید جواد 3 روز قبل از شهادت، برای ما نامه ای نوشت که در آن شعری گفته بود، با این مضمون که در کوچه ها یک شهید از تبار سادات کم است. بعد از سه روز هم شهید شد. او را در خواب دیدم و گفت که شیمیایی و بعد شهید شده است. پسرم سنگر ساز بی سنگر بود.
انتهای پیام/