به گزارش خبرنگار دفاع پرس از رشت، پس از گذشت 37 سال از جنگ تحمیلی، همسران رزمندگان همچنان با عشق و مودت خاصی از آن روزها یاد میکنند و با رویی گشاده، در یادآوری جوانی و سالهای حماسه و شور، به بازگویی خاطرات خود میپردازند و در این راه علاوه بر اینکه خود از چهرههای موفق در تاریخ انقلاب بودند، فرزندانی سالم و صالح نیز تحویل نظام مقدس جمهوری اسلامی دادند که خود همه این الطاف را ثمره خون شهدا و رهنمودهای داهیانه حضرت امام خمینی (ره) و نایب برحقش حضرت امام خامنهای (مدظلهالعالی) میدانند.
با امید به اینکه تمامی جوانان امروز ما با مطالعه زندگی و خاطرات «زنان ایثارگر دفاع مقدس» عملاً
از زندگی زوج های جوان دیروز انقلاب درس فداکاری، گذشت، عشق و معرفت بگیرند و در زندگانی
خود، خصوصاً روزهای سخت، آن را به کار گیرند، خبرنگار دفاع پرس گفتوگویی را با «سیده فاطمه میرصالحی» همسر «حسن محمدیان» یکی از رزمندگان استان گیلان انجام داده است که ماحصل آن را در ادامه میخوانید.
دفاع پرس: لطفا خودتان را معرفی کنید؟
«سیده فاطمه میرصالحی» متولد تیرماه سال 1339 در روستای «شالما» از توابع شهرستان «شفت» استان گیلان هستم. سال 1359 در رشته «بازرگانی» دیپلم گرفتم و در سال 1360 نیز به استخدام آموزش و پرورش در آمدم و در حال حاضر بازنشسته آموزش و پرورش هستم. همسرم نیز در اواخر سال 1389 با سمت جانشین فرمانده سپاه شهرستان «فومن» پس از 30 سال خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشست شد.
پدرم کشاورز و مادرم خانهدار بود. در یک خانه روستایی زندگی میکردیم. 7 برادر و خواهر بودیم که البته برادر پاسدارم «سیدابراهیم» بر اثر جراحات در یکی از عملیاتها یکسال بعد از اتمام جنگ، شهید شد. وضعیت مالی خوبی نداشتیم و زندگیمان به سختی میگذشت. بهخاطر همین موضوع، خانوادهام اجازه نمیدادند که درس بخوانم. البته در آن سالها میگفتند که دخترها نباید درس بخوانند، آنها باید کار کشاورزی و خانهداری کنند. با این حال تا سوم راهنمایی را در روستا درس خواندم و بعد از آن مقطع دبیرستان را در مدرسه «پروین اعتصامی» شفت ادامه دادم. فاصله بین مدرسه تا خانه چند کیلومتر بود، یعنی روزانه من سه تا چهار ساعت پیاده به مدرسه میرفتم، بعضی روزها پاهایم تاول میزد، اما با وجود نبود آب و برق و جاده مناسب، با شور و حالی وصف ناپذیر به ادامه تحصیل مشغول میشدم.
دفاع پرس: قبل از پیروزی انقلاب چه فعالیتهایی داشتید؟
اخبار انقلاب و فعالیتهای مردم را از طریق رادیو گوش میکردم و به طبع مثل همه مردم ایران از رژیم پهلوی متنفر بودم. یک روز سر کلاس درس، با معلم بحث کردم و به نوعی فضا را شلوغ کردم. گفتم شما در حال درس دادن هستید، درس به چه درد ما میخورد، در حالی که در کوچه و خیابان جوانهای مردم را یا شکنجه میدهند یا به شهادت میرسانند که بعد مدیر مدرسه آمد و گفت: «شما را به عنوان اخلالگر به شهربانی معرفی میکنم». در همین راستا، موضوع را صورت جلسه کرد و خیلی ما را سرزنش کرد و ترساند. مقداری گریه کردیم، اما بعد گفتیم چرا باید از او بترسیم، مقاومت کردیم. آن روز کلاس و مدرسه را به هم ریختیم، اما بعداً ترسیدیم چون از روستا میآمدیم و پدرم خرجی ما را به سختی میداد، گفتیم باید درس بخوانیم و آن ماجرا به نوعی حل شد. در آن سالها برادرم «سید ابراهیم» سرباز بود که به دستور حضرت امام خمینی (ره) از سربازی فرار کرد. پدرم با آن که از سواد بیبهره بود تا حدودی در محله فعالیت داشت که در درگیری با ضدانقلابها خیلی کتک خورد.
دفاع پرس: در دوران پیروزی انقلاب چه میکردید؟
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی از سالهای 1357 تا 1359 در انجمن «زینبیه» روستا که مسئول آن آقای «باقرنژاد» بود، قرآن تدریس میکردم، به جهاد سازندگی میرفتم و به مردم دیگر روستاها کمک میکردم . بیشتر کارهای من به صورت فعالیتهای فرهنگی و قرآنی بود و این کارها را تا قبل از ازدواجم انجام میدادم .حتی در آن سالها در پاکسازی روستای «احمدسرگوراب» شفت از وجود ضدانقلاب جز 12 نفر کفن پوشی بودم که به مقابله با آنها برخاستم.
دفاع پرس: چه شد که ازدواج کردید؟
من 20 ساله بودم که با آقای محمدیان ازدواج کردم. در آن ایام خواستگارهایی داشتم و برایم مقام، سواد و ثروت مهم نبود، علت انتخابم در امر ازدواج با ایشان، فقط بحث ایمان بود. در آن سالها کسی که به سپاه میرفت ایمانش قوی بود، یعنی من به نوعی به پاسدارها اعتقاد و عقیدهی خاصی داشتم. آقای محمدیان هم تازه به سپاه رفته بود و در آن زمان در انجمن اسلامی فعالیت میکرد. ما هم از دور همدیگر را میشناختیم. عموهای همسرم، همسایه ما بودند و ایشان در فعالیتهای مذهبی و مسجدی در مسجد محله ما بیشترین رفت و آمد را داشتند که بعد برای امر خواستگاری، آقایان «صبوری» و «قنبری» از همکاران ایشان با پدرم صحبت کردند. پدرم پذیرفت و مراسم عقد و ازدواجمان شکل گرفت.
دفاع پرس: از خانواده همسرتان بگویید.
خانواده همسرم، 9 برادر و خواهر هستند که حسن فرزند پنجم خانواده است. پدرشان در «نصیر محله» مغازه داشت و علاوه بر آن، باغ چای هم داشتند و خانواده مذهبی و متعهدی بوده و هستند.
دفاع پرس: مراسم عروسیتان چگونه برگزار شد؟
من فرزند چهارم و عروس اول خانواده خودمان بودم . در آن ایام من تا قبل از مراسم عقد اصلاً با همسرم صحبتی نکردم . هرچه پدرم میگفت همان را اطاعت میکردم. نهم اسفندماه سال 1359 مراسم عقدمان برگزار شد. مهریهی ما فقط یک جلد کلام الله مجید بود. در روز خرید وسایل عروسی همسرم آمادهباش بود و نتوانست با ما به خرید بیاید. من با خواهر و پدر و مادرش برای خرید به رشت رفتیم. کل خرید طلا و مراسم عروسی ما 13500 تومان شد. چون آنها هم موقعیت مالی مناسبی نداشتند.
مراسم عروسیمان کاملاً مذهبی برگزار شد و در منزل همسرم از مهمانها با غذاهای محلی به صرف شام پذیرایی کردیم. حاج آقا حائری فومنی سخنرانی و یکی از بستگان نیز یک ضبط و نوار شاد آورده بود که من اجازه ندادم آن را در مراسم استفاده کند. گفتم: جوانهای مردم شهید شدند، همه عزادارند آن وقت من نوار طاغوتی بگذارم؟ من زندگانی حضرت زهرا (سلام الله علیها) را الگوی خود قرار دادهام، آن وقت در این شرایط از عهدم دست بردارم؟
برادر خدا بیامرزم همیشه به من سفارش میکرد که این دنیا زودگذر است، به فکر آخرتت باش. من از دوران ابتدایی حجاب داشتم، وقتی به مقطع دبیرستان رسیدم در آن شرایط خفقان طاغوت چادر به سر میکردم. در مراسم عروسی هم کاملاً با پوشش مذهبی حاضر شدم.
دفاع پرس: به چه صورت زندگی مشترک خود را آغاز کردید؟
در ابتدا چون از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبودیم، به مدت سه ماه و نیم در منزل پدر شوهرم به سر بردیم، اما بعد به علت کمبود جا و حضور برادر شوهرهایم و سختی خاصی که در پوشش و رعایت مسائل دینی بود، در شفت خانهای کرایه کردیم. هیچ امکاناتی نداشتیم، حتی موکت صاحب خانه را خریدیم و بعد کم کم پولش را دادیم.
هر چه کادو عروسی گرفته بودیم همانها وسایل خانهما بود . پدرم فقط یک دست رختخواب و یک دست قاشق و بشقاب به من جهیزیه داد. یادم است، همان روزی که به مستاجری رفته بودیم، پدرم از دوشنبه بازار شفت دو دیگ کوچک برای پخت و پز برای ما خرید. زندگی در شهر به جهت امکانات رفاهی که در آن وجود داشت، بهتر از روستا بود. آقای محمدیان پس از گذشت 5 ماه از ازدواجمان که من تازه باردار بودم گفت که میخواهد به صورت داوطلب به همراه آقای مقتدر از شفت برای ماموریت به کردستان برود. از من پرسید نظرت چیست؟ گفتم: «من با یک پاسدار ازدواج کردم، پس الان که به وجود شما در مناطق جنگی نیاز است، به سلامت بروید، خدا پشت و پناه شما باشد.» گفت اگر اوضاع و احوال را مناسب دید به دنبالم میآید تا با هم در آنجا زندگی کنیم در غیر این صورت، باید تنها در شفت زندگی میکردم.
به هنگام بدرقه، تنها از جلوی درب حیاط با او خداحافظی کردم و او هم ساکش را برداشت و به تنهایی رفت. بعد از دو سه هفته از اولین اعزامشان از سپاه به ما اطلاع دادند که فلان ساعت در آنجا باشیم تا تلفنی با ایشان حرف بزنیم که من به اتفاق خانم مقتدر به سپاه رفتیم و با همسرانمان حرف زدیم. تا حدودی خیالمان جمع شد که حالشان خوب است. بعد از آن از طریق نامه با هم ارتباط داشتیم. در آن روزها اطرافیانم به من طعنه میزدند که در این شرایط چرا اجازه دادید تا همسرتان به جبهه برود و چرا اصلاً با یک پاسدار ازدواج کردید؟ که من در جوابشان میگفتم: «مگر خون ما از خون دیگران رنگینتر است که ما در آسایش باشیم و دیگران به شهادت برسند؟»
بعد از 50 روز، همسرم به مرخصی آمد
بعد از 50 روز، همسرم به اتفاق آقای مقتدر به مدت 10 روز به مرخصی آمدند. تا یکسال حال و هوای رفت و برگشتشان به کردستان به این صورت بود. بعدازظهر یک روز بود که به مدرسه آمد و اجازه مرخصی از مدیر را گرفت و بعد با هم به خانه پدرشوهرم رفتیم در آن سالها من معاون مدرسه ابتدایی بودم. وقتی فهمید من به استخدام آموزش و پرورش در آمدم خیلی خوشحال شد.
دفاع پرس: چگونه در آموزش و پرورش استخدام شدید؟
برادر خدا بیامرزم یک روز به من خبر داد که مدارکت را آماده کن و برای ثبت نام در آزمون آموزش و پرورش به آنجا برو. من گفتم خجالت میکشم تازه از سر کلاس درس و نیمکت بیرون آمدم. خودم را هنوز دانشآموز میدانم که بعد خودش مدارکم را برای ثبت نام برد . روز امتحان از 76 سوال به 73 سوال پاسخ دادم. اکثر سوالات از کلاسهایی بود که من در انجمن اسلامی یاد گرفته بودم، از احکام و مسائل اعتقادی و دینی و سیاسی و... امتیاز بسیار خوبی گرفتم و به استخدام آموزش وپرورش درآمدم.
دفاع پرس: فرزندانتان چهموقع و در چه شرایطی متولد شدند؟
پنجم خرداد ماه سال 1361 همزمان با تولد آقا امام حسین (ع) فرزندم «حسین» متولد شد . همسرم قبل از تولدش به من گفت که دو هفته قبل از وضع حمل به او اطلاع دهم تا او از منطقه مرخصی بگیرد. چون من در آن روزها تنها بودم و خانواده من و همسرم به کار کشاورزی مشغول بودند و حتی گاهی صاحبخانه هم در خانه نبود. من به خاطر همین از همسرم خواستم تا در کنارم باشد. پسرم در بیمارستان «حمایت مادران» رشت متولد شد که در حال حاضر کارمند بانک و متاهل است. فرزند دوممان «بنتالهدی» نیز همزمان با شهادت «بنتالهدی صدر» در بیستم اسفندماه سال 1362 به دنیا آمد که همسرم به خاطر همین اسمش را بنتالهدی گذاشت که هماکنون وی لیسانسه، متاهل و خانهدار است. فرزند آخرمان لیلا نیز سال 1368 متولد شد که در حال حاضر کارمند است.
دفاع پرس: در شرایطی که همسرتان حضور نداشت، چگونه خانه را اداره میکردید؟
زندگی در زمان جنگ خیلی سخت بود، اما با توکل به خدا سختیها را تحمل میکردیم. در آن روزها خانوادهها هر کدام مشغول کار و زندگی خودشان بودند. من با تولد دو فرزندم به خاطر شرایط کاری که داشتم، دختری به نام «فریده» را از محلهی خودمان برای نگهداری فرزندانم به خانه آوردم. همسرم نیز در سال 1364 به خاطر این که اکثر دوستان شهید و رزمندهاش از شهرستان «فومن» بودند، به خاطر عشق و علاقه فراوان به آنها، از من خواست که در فومن مستاجر شویم.
در ابتدا به سه دلیل مخالفت کردم: دوری راه به محل کارم، دوری از خانواده و همچنین غریب و نابلد بودن شهر. اما بعد پذیرفتم و به فومن آمدیم. ما در طول جنگ مستاجر بودیم و بعد از آن نیز در نزدیکی مزار شهدا فومن خانهای را ساختیم که دلیل اصلی انتخاب این قسمت از شهر، نزدیکی به گلزار شهدا بود.
فرزندم به دلیل شرایط اقتصادی نامناسب مریض میشد
فرزندم حسین، هر شیری به او نمیساخت. در شهر هم سهمیه شیر کم بود، حتی دو حبه قندی که نیاز بود در شیر بریزم، را هم نداشتم و همکارانم به من میدادند تا همسرم از منطقه برگردد و آن را برایم تهیه کند. به خاطر همین، حسین مریض میشد. یک روز به سختی او را به مطب دکتر رساندم، چون آن زمان مثل الان ماشین یا آژانسی وجود نداشت. من تا به مطب دکتر رسیدم بد حال شدم، منشی که خانوادهام را میشناخت به آنها اطلاع داد و برادر و خواهرم به مطب آمدند.
به من هم مثل حسین سرم وصل کردند. بعد از ترخیص، خانوادهام من را به خانه رساندند و خودشان رفتند و من تنها ماندم. دخترم بنتالهدی هم وقتی سراغ پدرش را از من میگرفت و به نوعی لجبازی میکرد، به او میگفتم: «بابا حسن رفته جبهه تا با دشمنها بجنگه» وقتی همسرم به مرخصی میآمد، دخترم او را عمو صدا میکرد و میگفت : «بابا حسنم تو نیستی، بابا حسنم رفته جبهه تا با دشمن ها بجنگه» احساس نمی کرد که او پدرش است، در همان موقعیت زندگی، با اصرار فراوان مدیریت مدرسه ابتدائی فاطمیه شفت را به من دادند که به ناچار پذیرفتم.
چندبار منافقین به سمت من سنگ پرتاب کردند
چند نفر از منافقینی که همسرم در دستگیری آنها نقش داشت، چندینبار در حین رفتن به مدرسه یا تردد در شهر، به سمت من سنگ پرتاب میکردند و به نوعی آزارم میدادند. از آنجایی که محله ما درختان بسیار زیادی داشت و به شکل یک جنگل بود، تردد در آنجا و رفتن به مدرسه و حضور منافقین برایم سخت بود. لذا وقتی همسرم از منطقه برگشت، با رئیس آموزش و پرورش صحبت کرد و من به مدرسه دیگری انتقال داده شدم.
در دوران جنگ، ایمان ما خیلی زیاد بود. میگفتم امام حسین (ع) جنگیدند و شهید شدند . همسران و برادران ما هم برای اسلام میجنگند. هدف، اسلام بود و ایمان به خدا. هیچ وقت نشد که به همسرم بگویم به جبهه نرود، البته هر بار که میرفتند دلم به شور میافتاد . یکبار مادرش از او خواسته بود که در کنار خانواده بماند و از زن و فرزندانش مراقبت کند. ایشان از من سوال کردند: «نظر شما برای رفتنم به جبهه چیست؟» که من موافقت خودم را اعلام کردم. با رفتن ایشان، همیشه میترسیدم که بروند و اتفاقی برایشان به وجود بیاید که من نتواتم جواب مادرش را بدهم که از قضا در همان اعزام ایشان مجروح شدند و از ناحیه دست ترکش خوردند وشیمیایی هم شدند.
وقتی به ما خبر دادند، یک روز تا ساعت یک و نیم شب منتظر بازگشتشان ماندیم. من هم به شدت روحیهام را باخته بودم که بعد از سپاه به ما اطلاع دادند ایشان در بیمارستان تبریز بستری هستند و قرار است به تهران انتقال داده شوند که من به اتفاق فرزندانم، مادر و برادر شوهرم به تهران رفتیم. کمرش به خاطر موج گرفتگی به شدت درد میکرد. ترکش را از بدنش خارج کردند و به مدت دو هفته در آنجا بستر ی بود که بعد از ترخیص، یک ماه از ماجرا گذشت که بار دیگر عازم مناطق جنگی شدند.
دفاع پرس: آیا همسرتان از جبهه برایتان خاطرهای هم تعریف کرده است؟
همسرم وقتی که به خانه برمیگشت، از حال و هوای رزمندگان و شهدا تعریف میکرد. میگفت در عملیات «کربلای 5» در شلمچه شیمیایی شده است، آنقدر بیحال بوده که همرزمانش فکر میکنند او به شهادت رسیده و روحیه خود را از دست میدهند و به گریه و زاری میپردازند که ما جواب خانوادهاش را چه بدهیم؟ البته بعد، او را به اورژانس میرسانند که با سرم حالش رو بهبودی میرود . او از تیر و ترکش و خمپاره و از توپ و تانک و رشادتهای رزمندگان و شهدا و توجهات خاص خداوند متعال و راز و نیازهای عارفانه شهدا و رزمندگان در عملیاتها برایم تعریف میکرد.
دفاع پرس: وقتی همسرتان میخواست به جبهه برود چه سفارشاتی را به شما میکرد؟
هر وقت که همسرم میخواست به منطقه اعزام شود، میترسیدم که شهید یا اسیر شود. ایشان دلداریم میدادند و میگفتند: «توکل به خدا کنید و مواظب بچهها باشید، سعی کنید خوب آنها را تربیت کنید. اگر شهید شدم و تمایل داشتید، ازدواج کنید و اگر هم ازدواج نکردید، خانوادهام را ترک نکنید و با آنها در ارتباط باشید.»
دفاع پرس: آیا وصیتنامهای هم نوشته بود؟
در هر نوبت اعزام، معمولاً متن وصیتنامه را عوض میکردند و میگفتند، تا زمانی که به شهادت نرسیدم نباید وصیتنامه را باز کنید و بخوانید.
دفاع پرس: در دورانی که همسرتان جبهه بود چگونه با یکدیگر ارتباط داشتید؟
اکثر ارتباطهای ما با یکدیگر از طریق نامه بود، چون آن زمان ما تلفن نداشتیم. در تمام نامهها مینوشتم «با توکل به خدا، حال همه ما خوب است. اصلاً نگران ما نباش.» حتی آن زمان که بیمار بودم و استراحت مطلق داشتم، هر نامهای از ایشان میرسید را بلا فاصله جواب میدادم. میگفتم: «حواستان فقط به خودتان و جنگ باشد.» همسرم هم سفارش میکرد «به فکر سلامتی خودتان و بچهها باشید و اگر مشکلی پیش آمد، بروید از برادرم محسن کمک بگیرید».
دفاع پرس: زیباترین جملهای که همسرتان در نامهنگاری به شما گفت چه بود؟
ایشان برایم نوشته بودند: «همسرم! سعی کن در زندگی خودت، زندگانی حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را الگو خود قرار بدهی و به یاد حضرت زینب (سلام الله علیها) و مصائب و سختیهایش باشی و صبر پیشه کنی».
دفاع پرس: در دوران جنگ چندبار مسافرت رفتید؟
اوایل سال 1362 بود. همسرم به مرخصی آمده بود که به اتفاق مادر شوهر، خواهر، فریده (همان دختر که در نگهداری از بچه کمکم میکرد) و پسر ده ماههام به سفر زیارتی مشهد مقدس رفتیم، این تنها سفری بود که در طول هشت سال دفاع مقدس با هم داشتیم.
دفاع پرس: خوشحال کنندهترین خبر دوران دفاع مقدس برای شما چه خبری بود؟
در خانه بودم که از رادیو اعلام کردند: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید، خونینشهر، شهر خون، آزاد شد.» ذوق عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت و خوشحال شدم که پس از چندین ماه، بالاخره رزمندگان ما با این پیروزی بزرگ، دل حضرت امام خمینی (ره) را شاد کردند و با وجود این که شهدای زیادی را در این راه داده بودیم، اما خیلی خوشحال بودیم که دشمن را شکست دادیم.
دفاع پرس: شهادت دوستان، اقوام و آشنایان چه تأثیری بر روی شما داشت؟
شهید رمضانی پور از «نصیرمحله» شفت یک هفته پس از ازدواجش به شهادت رسید که خبر شهادت ایشان، روی من خیلی تأثیر گذاشت. همچنین شهادت دو تن از پسر داییهایم (شهیدان رضا و قاسم عسلی) و شهادت دوستان همسرم (شهیدان هدایت پناه و شهید غلامحسین زمانی) که هر چهار نفر از یک خانواده به شهادت رسیده بودند (سه برادر و یک داماد)، همچنین شهادت «سعید بزرگیراد» و خیلیهای دیگر، باعث ناراحتی من و همسرم میشدند، به ویژه در سال 1366 که صمیمیترین دوست ایشان یعنی شهید «محمد رضا قربانی» از «آستانه اشرفیه» در «جزیره مجنون» بر روی پاهای همسرم به شهادت رسید، باعث ناراحتی روحی او شده بود.
دفاع پرس: تلخترین خبر جنگ تحمیلی برای شما چه خبری بود؟
وقتی حضرت امام خمینی (ره) قطعنامه 598 را پذیرفتند، نه نتها من، بلکه همسرم و برادرم سید ابراهیم بسیار ناراحت شدیم و حتی گریه کردیم. میدانستیم که ایشان به اجبار این امر را پذیرفتند و دستهایی در پشت پرده دخالت داشته است. اما چون تابع امر ولیفقیه بودیم، پذیرش قطعنامه را به دستور ولیفقیه زمان پذیرفتیم.
دفاع پرس: همسرتان چه مدتی در جبهه حضور داشت؟
حاج آقا در طول هشت سال دفاع مقدس، 42 ماه در سنگرهای نبرد حق علیه باطل به دفاع از حفظ ارزشهای انقلاب اسلامی پرداختند که بیشترین حضورشان در غرب و به خصوص در شهر «سقز» کردستان بود که به عنوان مسئول تعاون آنجا بودند. همچنین در منطقه عملیاتی «شط علی» به عنوان مسئول پاسگاه در عملیات «کربلای 5» به عنوان مسئول دسته و در «ماووت عراق» به عنوان جانشین گروهان، مشغول به خدمت بودند. ضمناً در سپاه شهرستان فومن نیز مسئول تعاون بودند.
حاج آقا همچنین بر اثر عوارض شیمیایی 36% به درجه جانبازی نائل شد که در بعضی از مواقع، آرامششان از بین میرود و از دارو استفاده میکنند.
حرف آخر . . .
من به عنوان یک فرهنگی، همیشه به دانشآموزان خود
میگفتم که شهدا چه کسانی بودند و چه دنیایی داشتند و اینکه ما در قبال سفارشات آنها
چه مسئولیتی داریم. شهدا هدفشان اسلام و حفظ ولایت فقیه بود و تمام هم و غم آنها حفظ
انقلاب اسلامی تا ظهور حضرت مهدی (عج الله) بود.
ما باید در روزگاری که به پشتوانه خون آنها در رفاه و آسایش هستیم، تابع امرشان باشیم. برویم وصیتنامههایشان را بخوانیم و ببینیم خواسته آنهایی که جانشان را برای ما فدا کردهاند چه بود؟ نکند روزی فرا برسد که انگشت حسرت به دندان بگیریم و بگوییم شهدا شرمندهایم؟ در این زمانه هم که شهدای مدافع حرم را داریم و جوانان عزیزی را از دست میدهیم و در دنیا هم این همه کشتار بیرحمانه توسط دشمنان اسلام صورت میگیرد بر تک تک ما واجب است که با به دست آوردن اطلاعات از شبکههای مجازی و اینترنتی، حداقل کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که به سراغ وصیتنامهها وسفارشات شهدا برویم و به نحو احسن دین خود را نسبت به خون شهدا ادا کنیم.
انتهای پیام/