خاطرات شهید همدانی در کتاب «پیغام ماهیها»؛
یک لحظه نفسم بند آمد/ درخواست سخت محسن رضایی از حاج احمد
در بخشی از خاطرات شهید همدانی در کتاب «پیغام ماهیها» آمده است: با مشاهده چهرههای هیجانزده بچهها فهمیدم باید خبری شده باشد. خیلی مشعوف و خندان گفتند: رفیق فابریک حاج محمود و شما اینجاست. حاج احمد متوسلیان آمده. از شدت خوشحالی یک لحظه نفسم بند آمد.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، سردار حسین همدانی از فرماندهان تاثیرگذار هشت سال جنگ تحمیلی بود که از جوانی تا هنگام شهادتش لباس سبز سپاه را از تن درنیاورد.
وی بعد از مسئولیت های فراوان، فرماندهی سپاه محمد رسول الله را در تهران قبول کرد و با آغاز جنگ سوریه برای مبارزه با تکفیری ها به این سرزمین هجرت کرد و سرانجام حدود 2 سال پیش در همین سرزمین مزد سال ها مجاهدتش را گرفت و شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) شد.
آنچه خواهید خواند برشی است از کتاب «پیغام ماهیها» که خاطرات این سردار سپاه را شامل می شود.
حوالی بیستم دیماه سال 1360 بنده برای رسیدگی به یک سری از کارهای جاری خودم، رفته بودم سپاه. موقعی که برگشتم، از همان جلوی در ساختمان، با مشاهده چهرههای ملتهب و هیجانزده بچههای دژبانی و سایر نفرات، فهمیدم باید خبری شده باشد. دیدم خیلی مشعوف و خندان میگویند: برادر همدانی، مژده بده، اگر گفتی چه کسی آمده؟
گفتم: شما بگوئید. گفتند: رفیق فابریک حاج محمود و شما اینجاست؛ برادر حاج احمد متوسلیان! از شدت خوشحالی، یک لحظه نفسمام بند آمد. پرسیدم: حالا کجاست؟ گفتند: دفتر فرماندهی، پیش حاج محمود با سر قدمهایی بلند و با عجله، خودم را رساندم پشت در اتاق فرماندهی و وارد شدم. همانطور که قبلاً هم به شما گفته بودم، اتاق فرماندهی با یک دیوار چوبی کاذب، به دو بخش تقسیم میشد: بخش جلویی؛ حکم دفتر شهبازی را داشت و بخش پشتی؛ که کوچکتر و خیلی دنج بود، محل استراحت، مطالعه و بیتوته شبانه او محسوب میشد. خانه مسکونی شهبازی در همدان، همان جا بود.
خلاصه در اتاق را که باز کردم، از صدای صحبتشان متوجه شدم دو نفری رفتهاند و در آن بخش پشتی نشستهاند. خب، من هم مراعات کردم و بیسر و صدا نشستم روی یک صندلی، بغل در اتاق.
یک ساعتی این دو نفر آنجا سرگرم گفتوگو بودند. من هم ساکت، در بخش جلویی نشستم به انتظار و خودم را با مطالعه در و دیوار دفتر فرماندهی، سرگرم کردم. دست آخر پا شدند و به این طرف آمدند. خدا گواه است، شیرینترین دقایق عمر سپری شده من، دیدار این دو نفر درکنار هم بود. از هر حیث که بگویی؛ مکمل همدیگر بودند. در صفا و صداقت، افتادگی و صلابت، تدبیر و شجاعت و از همه بالاتر؛ ایمان خللناپذیر به اهداف زندگی جهادیشان که باعث شده بود از هست و نیست خودشان در جنگ مایه بگذارند، احمد و محمود را با هزاران رشته نامرئی، به هم پیوند داده بود. شاید تنها وجه افتراقشان، روحیه بازگوش و آکنده از رندیهای خاص محمود در رابطه با بچههای تحت امر او بود، احمد را در عوض به حدت جدیت او میشناختیم. گرچه خدا وکیلی، این جدیت ابداً از جنس تکبر و منیت نبود. در زیبایی روح، جانهای این دو نفر با هم متحد بود. وقتی بالاخره با هم از پشت آن دیوار چوبی کاذب، به این طرف آمدند، هر دو نفر لبخند به لب داشتند و صورتهای سبزهشان غرق در نور صفا بود. دیدم به قول مرحوم سپهری، روی زیبا، دو برابر شده است.
با هر دو ـ خصوصاً حاج احمد ـ سلام علیک و دیدهبوسی کردم. از آنجا که چند روزی بیشتر از خاتمه عملیات محمد رسولالله(ص) در مریوان نگذشته بود، به حاج احمد تبریک گفتم و اضافه کردم: خدا میداند چقدر دلمان میخواست ما هم توی این عملیات با شما حضور داشتیم. میگویند عملیات در سرمای بسیار شدید و برف و بوران و شرایط خیلی دشواری انجام گرفت. حاج احمد در تأیید صحبت من گفت: درست شنیدهاید، من به حاج محمود عزیزمان هم گفتهام که اوضاع آن عملیات چطور بوده. در مجموع، شکر خدا عملیات بسیار بسیار خوبی بود. برادرهای من و همینطور بچههای حاج همت، غوغا کردند. این بعثیها پدرسوخته را زدند و درب و داغانشان کردند.
صد و خردهای نفر هم از آنها اسیر گرفتند و ضرب شست خوبی به آنها نشان دادند. با یک لحن بسیار مهیج و پرشوری داشت این حرفها را میزد. بعد برگشت و گفت: برادر محسن مرا به تهران خواسته و دارم به ملاقات او میروم. حاج محمود پرسید: برای چه منظوری؟ حج احمد جواب داد: از آنجا که قرار است در جنوب عملیات بزرگی انجام شود، ایشان یک سری تدابیری را مدنظر قرار داده. روز دوم بعد از عملیات محمد رسولالله(ص) برادر محسن شخصاً وارد منطقه شد، از خط بازدید کرد و با همت و من صحبتهایی داشت. موضوع اصلی حرفهای ایشان، بحث درباره ضرورت تشکیل یک تیپ رزمی مستقل بود.
یگانی شبیه تیپ مستقل 58 تکاور ذوالفقار ارتش که از کارایی جنگیدن در مناطق متنوع عملیاتی برخوردار باشد. برادر محسن به من گفت: باید هر چه زودتر با همت به خوزستان بروی و در آنجا یک چنین یگانی را برای سپاه تشکیل بدهید. پرسیدم: برای فرماندهی این تیپ ایشان شخص خاصی را هم در نظر گرفته، یا این که تعیین فرمانده آن را به بعدها محول کرده؟ حاج احمد گفت: طوری که ایشان میگفت؛ مسئولیت فرماندهی آن را مایل است خودم به عهده داشته باشم.
حاج محمود پرسید: آخر چه جوری احمد؟ تو که بهتر میدانی؛ تیپ درست کردن که به این آسانیها نیست. بگو بدانم؛ حالا نیروی رزمی این تیپ را از کجا میخواهی فراهم کنی؟ همین الان برای تأمین نیازهای دفاعیتان در جبهه مریوان، مخصوصاً از بابت نفرات، مشکل کم نداری؛ بعد برای یک تیپ مستقل از کجا میتوانی نیرو بگیری؟ حاج احمد در جواب گفت: والله خودم هم این مطلب را مطرح کردم. منتها برادر محسن به من و همت اطمینان خاطر داده و گفته شما از این بابت اصلاً نگران نباشید، ما مسئولیت تمام مسائل آمادی و پشتیبانی و اعزام نیروی این تیپ را محول میکنیم به سپاه منطقه 10 و به حاج داوود کریمی هم میگوئیم نیروهای داوطلب بسیجی سپاه منطقه 10 تهران را دراختیار تیپ شما بگذارد. البته از بابت چارتبندی ردههای ستادی و عملیاتی این تیپ، باید از کادرهای سپاهی حاضر در جبهه غرب استفاده کنید. گفتم: برادر احمد، حالا شما اصلاً تا به حال از جبهه خوزستان دیداری داشتهاید؟ کار در آنجا، مثل کار در مریوان نیست، متوجه عرایض من که هستی؟
به تأیید سری تکان داد و گفت: بله، به همین علت هم، من به اتفاق حاج همت و تعدادی از بچههای سپاه مریوان، حدود یک هفته به جنوب رفتیم که از محورهای عملیاتی آنجا بازدید کنیم. عمده نگرانی خود من، معطوف به این مطلب بود که چون ما به اقتضای شرایط جغرافیایی غرب، به شیوه جنگ پارتیزانی عادت کردهایم، آیا خواهیم توانست یک تیپ رزمی منظم را تشکیل بدهیم و در منطقه ای مثل خوزستان که از هر حیث، شرایط جغرافیایی آن با غرب، متفاوت است، با دشمن بجنگیم یا خیر.
حاج محمود پرسید: خب، نتیجه بازدیدتان از خوزستان چه شد؟ حاج احمد با سیمایی شکفته و لبخند قشنگی جواب داد: آخر سفر، نشستیم با همت و سایر برادرها، درباره مشاهداتمان در جنوب، مفصل تبادلنظر کردیم. مشخص شد چنین استعدادی برای کار منظم در جنوب در ما وجود دارد. پریروز به کردستان برگشتیم و دیروز برادر محسن تلفنی با من تماس گرفت و خواست برای نهایی کردن مطلب، بیایم تهران. اگر معضل خاصی پیش نیاید، به زودی به جنوب میروم. به محض این که صحبت حاج احمد به اینجا رسید، حاج محمود مچ دست او را گرفت و با یک لحن بیقراری به او گفت: ببین احمد؛ من از تو خواستهای دارم. اگر آن را رد کنی؛ خدا شاهد است آن دنیا، سرپل صراط یقه تو را میگیرم!
حاج احمد متحیر از این بیتابی محمود پرسید: خواستهات چیست؟ حاج محمود با چهرهای برافروخته به او گفت: سفر حج که بودیم، موقع طواف کعبه، من و تو و همت یک عهدی زیر ناودان طلای خانه خدا با هم بستیم؛ به همدیگر قول دادیم در اولین فرصت مناسب، در جبهه به هم ملحق بشویم و تا هر وقت عمرمان به دنیا باقی مانده باشد، دوش به دوش هم بجنگیم، یادت که هست؟
حاج احمد خیلی محکم گفت: مگر میشود یک چنین عهد و پیمانی را فراموش کرد؟ حالا بگو بدانم منظورت چیست؟ محمود گفت: آن اولین فرصت مناسب که شرط قول و قرار ما سه نفر بود، حالا فراهم شده، حتماً باید من هم با تو و همت به خوزستان بیایم. در این مأموریت، من هم هستم.
حاج احمد که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود، قدری نگران گفت: ولی مسئولیت فرماندهی سپاه استان همدان را چه میکنی؟ به علاوه؛ فکر نکنم آقا میرزا به این آسانی رضایت بدهد مسئولی در سطح تو را به جنوب بفرستد. محمود گفت: آن دیگر مشکل خود من است. از پس حل و فصلاش برمیآیم. خب، چه میگویی؟! حاج احمد، اگر بگویم داشت از خوشحالی در عرض سیر میکرد، اغراق نیست. دست آزاد خودش را گذاشت روی شانه محمود و لحظهای کوتاه در سکوت، به قیافه مصمم او خیره شد و سرانجام گفت: پس یعنی واقعاً تو هم با ما هستی؟ محمود با لبخند جواب داد: بله که هستم احمد جان.
به اعتقاد بنده، خدا خواسته قلبی محمود را اجابت کرد. درست است که روحیه آشفتهاش ظرف آن چند هفته بعد از عملیات تنگ کورک تا حد زیادی ترمیم شده بود، اما تازیانه حوادث تلخ، خواهی نخواهی بر گرده دل و روح آدمها، یک رد محوناشدنی به جا میگذارند. محمود در عمق ضمیر وجداناش، بابت تک به تک شهدایی که طی کمتر از چهار ماه، در عملیات یازدهم شهریور و تنگ کورک داده بودیم، معذب بود. حالا بله، آدم یکوقت، در یک محیط امن و به دور از هیجانها و اضطراب روحی موقعیت جنگی، می نشیند و درباره فلسفه جهاد فیسبیلالله و حکمت شهادت ساعتها دُرفشانی میکند، اما باید در هیجای عمل و توی هزار توی سرشار از دلهره و دغدغههای عملایت بوده باشی تا بفهمی وقتی بعد از هفت، هشت ساعت درگیری به تو آمار میدهند که پنجاه یا صد نفر از بچههایی که همین دیروز در جمعشان میگفتی و میخندیدی، حالا شهید شدهاند و حتی اجسادشان را نمیتوانی تحویل خانوادههایشان بدهی، چه مزهای میدهد! بچههایی که مسئولیت حیات و مماتتشان در حمله، رسماً به عهده شما بوده.
احمد که برای ملاقات آقای رضایی راهی تهران شد، در جریان مراجعتاش به مریوان، باز هم به سپاه همدان آمد و به ما سر زد. این بار خبر داد که در مذاکراتاش با برادر محسن، بحث تشکیل تیپ کاملاً قطعی شده، بعد به شهبازی گفت: لازم است شما هم هر چه زودتر آماده بشوید تا به محض اعلام، بیائید به جنوب. محمود گفت احمدجان ما آمادگی داریم تعدادی از بچهها را هم به جنوب بیاوریم، منتها ماندهام چه تعداد باشند. احمد گفت: از این بابت شما خودت را اذیت نکن، هر تعدادی که بتوانی بیاوری خوب است، مهم نیست ده نفر باشند یا صد نفر، ما نیاز به آدمهای کیفی داریم.
برگشت به محمود گفت: شما عجالتاً هر تعداد از برادرها را که میتوانی، با خودت بیاور، متنها از اینجا به اینها نگو چه کسی قرار است چه مسئولیتی بگیرد. این دیگر مربوط به بحث سازماندهی نفرات است. ما این بچهها را به یاری خدا در جنوب سازماندهی میکنیم و در همان مرحله، برایشان تقسیم وظایف را هم انجام میدهیم. علی ای حال، مقرر شد برای عزیمت به جنوب و گزینش کادرهای عملیاتی که باید به خوزستان می رفتند، برنامهریزی سریعی انجام بگیرد.
در بحث عزیمت به جنوب، چندین نوبت شبها در اتاق او دو نفری مفصل صحبت کردیم. محور عمده مباحث ما این بود که چه کسانی را میتوانیم برای این سفر از پیکره سپاه همدان خارج کنیم. دل مشغولی اساسیمان هم این بود که اولاً: برای استمرار عملیات در جبهه سرپل ذهاب، اقدامات تمهیدی شروع شده و این روند، نباید دچار رکود شود، چه رسد به این که متوقف بشود. دوم این که نگران پاتک های محدود دشمن به مواضع دفاعی خودمان هم بودیم. تجربه این را دیگر حسابی داشتیم که کافی است در هر گوشهای جبهه گیلان غرب، تحرکی ولو محدود، صورت بگیرد، در این صورت و بیتردید، ارتش عراق، نیشی هم به جبهه سرپل ذهاب میزند. پس بنا را بر این گذاشتیم که در بحث برداشت کادرهای عملیاتی، به نحوی اقدام کنیم که منجر به تضعیف محور میانی جبهه سرپل ذهاب نشود. حالا اینجا، محمود باز آن زرنگی مدیریتی خودش را به کار بسته بود.
یک لیست مقدماتی ـ حاوی اسامی بچههایی که فکر میکرد برای این سفر مناسباند ـ شخصاً آماده کرده بود؛ منتها در جلسات شبانه دو نفره ما، این مطلب را بروز نداد و بعدها بود که آن لیست را به من نشان داد. میگفت: ببین حسین؛ ما به احمد قول دادهایم آدمهای زبدهای را به جنوب ببریم، نیروی تکور ساده که بنا نیست دستچین کنیم، قصدمان این است نفراتی در سطح کادرهای عملیاتی و مدیریتی قوی را برداشت کنیم. حالا بگو بدانم؛ به نظر تو چه کسانی برای منظور ما واجد صلاحیتاند؟ ضمناً گفته باشم؛ هر کس را که معرفی کنی، نفر قوی جایگزین او را هم باید به من پیشنهاد بدهی.
اگر پیش از عملیات یازدهم شهریور و تنگ کورک کسی از من چنین درخواستی میکرد، قطعاً نفرات پیشنهادی من، آدمهای دیگری میبودند. منتها آن دو نبرد، معیار و محک خوبی به دست من ـ و همچنین شهبازی ـ دادند، طوری شد که دیگر خیلی راحت میتوانستیم بر سر این که چه کسانی مرد حضور در صحنههای سخت و نفسبُر نبردهای جدی هستند، نظر بدهیم.
در آن لحظات ما در خصوص آدمهایی تصمیم میگرفتیم که درست حال و هوایی را داشتند که درباره اصحاب شهادتطلب حضرت سیدالشهداء(ع) در شب عاشورا برایمان وصف کردهاند. خلاصه این که به تفصیل درباره سوابق رزمی و دلایل کارآمدی بچههای سپاه استان همدان با هم صحبت میکردیم و همینطور که تک به تک اسم این بچهها را میگفتم و دلایل خودم را مطرح میکردم، محمود اسامی را مینوشت. درنهایت 25 نفر به شرح ذیل برای اعزام به جبهه جنوب انتخاب شدند: 1ـ محمود شهبازی دستجردی؛ 2ـ حسین همدانی؛ 3ـ خسرو ارژنگی مهربان؛ 4ـ اسماعیل شکری موحد؛ 5ـ حبیبالله مظاهری؛ 6ـ باقر سیلواری؛ 7ـ محمد شفیع علامه قانع؛ 8ـ فریدون عیوضی؛ 9ـ علی آقا صفری؛ 10ـ جهانگیر ئیل گلی؛ 11ـ حمید حجهفروش؛ 12ـ سعید بادامی؛ 13ـ علیاکبر مختاران؛ 14ـ حسین کشوری دلاور؛ 15ـ علی خوشلفظ؛ 16ـ علیاصغر حاجیبابایی؛ 17ـ علاءالدین حبیبی؛ 18ـ رضا مستجیری؛ 19ـ حمیدرضا رهبر؛ 20ـ سعید بیات؛ 21ـ جمشید ایمانی؛ 22ـ محمدرضا شانهای؛ 23ـ علی صیادزاده؛ 24ـ محمد صیادزاده؛ 25ـ ... آروانه.
وقتی همه نفرات تعیین شدند، شهبازی خطاب به من گفت تو باید جای من در همدان بمانی.
یک مرتبه شوک عجیبی به من وارد شد. مات و مبهوت نگاهاش کردم و پرسیدم: معلوم هست تو داری چه میگویی؟ جواب داد: نمیشود که من بروم و جای خودم این جا کسی نباشد، تو میمانی جای من. گفتم: یعنی تو واقعاً این حرف را گفتی، قبول داری؟ با لبخند گفت: بله! زدم به سیم آخر و گفتم: این قبای پیشکشی، برای تن من گشاد است، ارزانی هر کس دیگری که خودت انتخابش کنی، من هم همدان بمان نیستم، برمیگردم سرپل ذهاب و همان جا میمانم. هر کس را دلت خواست جانشین خودت در همدان تعیین کنی، مختاری، اما من اینجا بمان نیستم، میروم پیش حاجی بابایی در سرپل ذهاب.
بغضام گرفته بود، پا شدن از اتاق بزنم بیرون، که دیدم با همان لحن بازگشو خودش، آمرانه گفت: حسین!... مینشینی، یا خودم تو را بنشانم؟! گفتم: تو که حرف خودت را زدی، دیگر چه کارم داری؟ این بار چاشنی تأکید را بیشتر کرد و گفت: فرمانده دارد به تو دستور میدهد؛ به تو تکلیف میکنم، بنشین.
سست شدم و روبهرویش نشستم. نزدیک یک دقیقه سرم پایین بود و از فرط بغض، نمیتوانستم چیزی بگویم، بالاخره او بود که سکوت را شکست و گفت: اصلاً به دَرَک؛ فکر بهتری به نظرم رسید. گوش کن، ببین چه میگویم؛ من اول یک جلسه خداحافظی برگزار میکنم و به جنوب میروم، بعد از رفتن من، تو هم بیا و در خوزستان به ما ملحق شو، بهتر است با هم نرویم. خب چه میگویی؟
گفتم: از کجا معلوم نمیخواهی کلک بزنی؛ من را این جا بکاری و بروی و دستم را بگذاری توی پوست گردو؟ خندید و گفت: تو با این شمِ پلیسی، میرفتی افسر اداره آگاهی میشدی، بهتر نبود؟... باباجان، چکار کنم باور کنی قصد کلک زدن به تو را ندارم؟ اصلاً محض خاطرجمعی تو، این بچههایی را که انتخابشان کردیم، من نمیبرم. بمانند این جا، خودت آنها را بردار و بیاور خوزستان. حالا راضی شدی جناب بازپرس؟!
این را که گفت، خاطرم آسوده شد و قبول کردم. بعد پرسیدم: حالا جانشین خودت در سپاه استان چه کسی باید باشد؟ گفت: سعید فرجیانزاده. برای این مسئولیت سعید کاملاً مناسب است.
محمود ابتدا خودش به همراه سعید بادامی با همان پیکان سپاه استان همدان راهی جنوب شدند و در ساختمان واحد اعزام نیروی سپاه ناحیه دزفول که در خیابان 12 فروردین این شهر قرار داشت به نیروهای کادر تیپ 27ملحق شدند.
چهل و هشت ساعت بعد، با مرکز پیام سپاه استان همدان تماس گرفت و گفت: به همدانی بگوئید بچههای را آماده کند تا در اولین فرصت عازم دزفول بشوند.
برای اعزام نیروها یک دستگاه مینیبوس بنز دراختیار گرفتیم. برادر بزرگوارمان حاج محمد سماوات که علاوه بر مدیریت امور مالی، مسئولیت واحد تدارکات سپاه استان را هم به عهده داشت، سریع مقادیر زیادی مواد غذایی و قوطیهای کنسرو، به علاوه حجم معتنابهی نان خانگی همدان را فراهم کرد و آن را پشت مینیبوس بار زدند. طوری شد که درهای صندوق عقب مینیبوس، به زحمت بسته شدند. بعد هم تا کل بچهها را جمع و جور کنیم و به خرده امورات مربوط به این سفر برسیم، عملاً ساعت شد حدود 10شب. لطیفترین لحظات، آن لحظه های آخر وداع ما با بچههایی بود که در همدان باقی میماندند. میآمدند با چشمهایی اشکبار، بدون خجالت از این که هق هق گریههاشان را کسی میشنود، صورت ما را میبوسیدند و با التماس میگفتند: شما را به خدا، آنجا که رسیدید از ما غافل نشوید، به مسئولین این جا بگوئید اجازه بدهند ما هم بیائیم پیش شما.
شهبازی در تماس تلفنی، به من گفته بود: شما حداکثر ساعت 8 شب از همدان حرکت کنید تا اگر همه چیز بر وفق مراد باشد، صبح برسید به دزفول. منتها در عمل کلی وقت تلف شد تا بچههای اعزامی به سپاه بیایند، قدری زمان از دست دادیم. بعد هم نماز مغرب و عشاء را به جماعت، با امامت حاج آقا جوادی خواندیم. قرار بود برای صرفهجویی در وقت، شام را بین راه، داخل مینیبوس بخوریم، ولی بنا به اصرار شدید بچههایی که میماندند، بهناچار در سالن غذاخوری سپاه شام خوردیم و دست آخر، حوالی ساعت 10 شب به هزار مکافات توانستیم از بدرقهکنندگان، اذن سفر بگیریم و سوار مینیبوس شویم.
از راننده مینیبوس پرسیدم: شما فکر میکنی چند ساعته بتوانی ما را به دزفول برسانی؟ ایشان گفت: من امروز به قدر کفایت خوابیدهام و حسابی سرحال و قبراقام. از جاده ملایر ـ بروجرد شما را به جنوب میبرم. تمام راه را یکسره میرانم و به یاری خدا، حداکثر تا ساعت 10 صبح فردا، میرسیم دزفول.
خلاصه با بدرقه گرم بچههای سپاه و صلواتهای پیدرپی، مینیبوس به حرکت درآمد و راهی شدیم.
یکی دو ساعتی که گذشت، هر کدام از نفرات، خودشان را توی صندلیها جمع کردند و به خواب رفتند. آقای راننده هم الحق و الانصاف سر حرفاش ماند و مینیبوس یک نفس و تخت گاز، بدون لحظهای توقف، توی آن جاده تاریک و نسبتاً خلوت پیش میرفت. حالا خود بنده، از آنجا که متولد آبادان بودم و شماری از اقوام و خویشاوندان ما در شهرهای خرمشهر، آبادان و حتی دزفول مقیم بودند، قبلاً این مسیر را زیاد رفته بودم و با جاده آشنایی داشتم. نشسته بودم ردیف آخر صندلیهای مینیبوس، به چهرههای خسته و معصوم بچهها نگاه میکردم که عموماً لبخند برلب، خوابیده بودند. غرش خفه موتور کوچک دیزلی، آمیخته با زوزه باد سردی که پرفشار از لای منفذهای زهوار دررفته دور پنجرهها به داخل هجوم میآورد، تنها صدایی بود که در اتاقک مینیبوس شنیده میشد. محض دفع الوقت داشتم شعر «پیغام ماهی»های مرحوم سپهری را زیر لب زمزمه میکردم.
در آن شعر، سهراب قرار است پیغام ماهیهای تشنه یک حوض بیآب را ببرد برای خدا.
ماهیها پیغامشان این است:
تو اگر در طپش باغ، خدا را دیدی
همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است
آن تکه آخرش را خیلی دوست دارم و آن شب هم مدام همان را زیر لب میخواندم. جایی که میگوید:
باد میرفت به سروقت چنار
من، به سروقت خدا میرفتم.
پیچ و امام خمینی(ره) جاده، تمامی نداشت؛ دل مشغولیهای من هم سرانجام در صبحی ابری و خنک حوالی ساعت 10 صبح، وارد شهر دزفول شدیم. آقای راننده به وعدهاش وفا کرده بود.
به ساختمان واحد اعزام نیروهای سپاه دزفول که رسیدیم، بچههای اعزامی سپاه مریوان، پاوه از ما به گرمی استقبال کردند. به دو علت: اول؛ شناسایی متقابل قبلی، دوم؛ به آنها خبر داده بودند که ما از همدان عازم شدهایم. یادش به خیر، تقی رستگار مقدم، اسماعیل قهرمانی و اکبر حاجیپور خیلی گرم و برادرانه به خوشامدگویی ما آمدند.