گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس: کتاب «منتهی الامال» از منابع معتبر و اسناد موثقی است درباره تاریخ چهارده معصوم. بخش مهم و اعظم این کتاب به مقتل امام حسین علیهالسلام اختصاص دارد. در این بخش رویدادهای قبل و بعد از عاشورا با ذکر جزییات روایت شده است.
همچنین وقایع روز عاشورا در این کتاب بدون کوچکترین تحریفی و بطور مفصل شرح داده شده است. متن زیر بازخوانی تاریخ شهادت امام حسین علیه السلام از این کتاب شریف است که به مرور منتشر خواهد شد.
قسمت اول این یادداشت به مرگ معاویه و نامه نوشتن اهل کوفه برای امام حسین و دعوت از ایشان اختصاص دارد که در ادامه میخوانید:
مرگ معاویه
«بعد از شهادت امام حسن (ع) شیعیان نامهای به امام حسین (ع) نوشتند تا معاویه را از خلافت خلع کنند. آن حضرت در آن وقت خلع معاویه را صلاح ندانسته و امر فرمود تا پایان خلافت معاویه صبر کنند. چون معاویه در شب نيمه ماه رجب سال شصتم هجرى از دنيا رفت فرزندش يزيد به جاى او نشست و نامهاى نوشت به وليد بن عتبه به این مضمون:
اى وليد! بايد بيعت بگيرى براى من از اباعبداللّه الحسين و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير و عبدالرحمن بن ابىبكر و بايد كار بر ايشان تنگ گيرى و هر كدام از بيعت امتناع نمايد سر از تن او جدا کنی و براى من بفرستی.
چون نامه به وليد رسيد با مروان مشورت كرد.
مروان گفت: تا کسی از مردن معاويه خبر دار نشده آنها را بطلب و از ایشان برای یزید بيعت بگير.
وليد ايشان را طلب نمود. چون پيغام وليد به ايشان رسيد، امام حسين عليهالسلام فرمود:
چون به سراى خود باز شدم من دعوت وليد را اجابت خواهم كرد.
عبداللّه زبير گفت: يا اباعبداللّه! دعوت وليد در اين وقت بىهنگام است درخاطر شما چه مىگذرد؟
حضرت فرمود: گمان مىكنم كه معاويه مرده است و وليد ما را براى بيعت يزيد دعوت نموده.
حضرت به خانه خويش تشريف برد و سى نفر از اهل بيت را طلبيد و امر فرمود كه سلاح بردارند و آنها را با خود برده و فرمود: شما بر در خانه بنشينيد و اگرصداى من بلند شود به خانه در آیيد.
حضرت وارد مجلس ولید شد و وليد خبر مرگ معاويه را به حضرت داد، آن جناب كلمه استرجاع گفت پس وليد نامه يزيد را كه درباره گرفتن بيعت نوشته بود براى آن حضرت خواند.
امام حسين عليهالسلام فرمود: من گمان مىكنم كه تو میخواهى من در حضور مردم بيعت كنم.
وليد گفت: چنين است .
حضرت فرمود: پس امشب تحمل كن تا صبح تا ببينى چه پیش خواهد آمد.
مروان به وليد گفت: دست از او مدار اگر الان از او بيعت نگيرى ديگر دست بر او نمىيابى. او را رها مكن تا بيعت كند و اگرنه او را گردن بزن.
حضرت در غضب شد و فرمود: تو مرا خواهى كشت يا او، تو و او هيچ يك قادر بر قتل من نيستيد.
پس رو كرد به وليد و فرمود: يزيد مردى است فاسق و شرابخوار و كشنده مردم به ناحق و مثل من با مثل او هرگز بيعت نمىكند.
چون حضرت بيرون رفت مروان با وليد گفت: سخن مرا نشنيدى به خدا سوگند ديگر دستت به او نمیرسد.
وليد گفت: واى بر تو! رأي تو موجب هلاكت دين و دنياى من بود، تو راضى مىشوى كه من حسين را بكشم براى آنكه گويد با يزيد بيعت نكنم.
در شب يكشنبه دو روز به آخر رجب مانده بود، امام حسین علیهالسلام تصمیم گرفت به مكه برود. چون عازم خروج از مدينه شد سر قبر جدش پيغمبر و مادرش فاطمه و برادرش حسن عليهماالسّلام رفت و با آنها وداع كرد و با خود تمام اهل بيتاش را همراه برد.
در وقت بيرون رفتن از مدينه اين آيه «فَخَرَجَ مِنْها خاَّئَفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّني مِنَ الْقَوْم الظّالِمينَ» را تلاوت کرد.
ورود به مکه معظمه
آن حضرت در شب جمعه، سوم شعبان وارد مكه شد و هنگام ورود آیه «وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبّى اَنْ يَهْدِيَني سَواءَالسَّبيل» را تلاوت کرد.
چون اهل مكه و جمعى كه از اطراف به عمره آمده بودند خبر ورود امام حسين عليهالسّلام را شنيدند، به خدمت آن جناب میرفتند تا ملازم آن حضرت باشند.
از طرفی چون خبر وفات معاويه به كوفه رسيد و كوفيان خبر امتناع امام حسين عليهالسّلام را شنیدند، در منزل سليمان بن صُرد خزاعى جمع شدند تا راهی در موضوع پیدا کنند.
سليمان گفت: اى جماعت! معاويه ستم كاره مرد و يزيد شرابخواره به جاى او نشست. و امام حسين عليهالسّلام سر از بيعت او بر تافت و به مكه رفت. اگر مىدانيد كه او را يارى خواهيد كرد نامه به سوى او بنويسيد و او را طلب کنید. اگر هم ضعف دارید و در يارى او سستى میکنید او را در مهلكه نياندازيد.
ايشان گفتند: ما همگى به دست ارادت با او بيعت خواهيم كرد.
پس نامهها نوشتند كه يابن رسولاللّه! ما در اين وقت امام و پيشوايى نداريم به سوى ما بیا تا از بركت شما حقّ بر ما ظاهر شود.
پس آن نامه را عبداللّه بن مسمع همدانى و عبداللّه بن وال به خدمت امام حسین علیهالسلام بردند. مردم كوفه بعد از دو روز از فرستادن آن قاصدان، قيس بن مسهر صيداوى و عبداللّه بن شدّاد و عماره بن سلولى را با صد وپنجاه نامه فرستادند. پيوسته اين نامهها به آن حضرت مىرسيد تا آنكه تعداد آن نامهها به دوازده هزار نامه رسید.
فرستادن جناب مسلم به کوفه
چون نامههای کوفیان از حد گذشت سيدالشهدا عليهالسلام نامهاى به اين مضمون در جواب آنها نوشت.
«بسم الله الرحمن الرحيم. اين نامهاى است از حسين بن على به سوى گروه مسلمانان و مؤمنان كوفيان. اما بعد؛ بعد از آنكه رسولان بسيار و نامههاى بىشمار از شماها به من رسيد و برمضامين همه آنها اطلاع يافتم. به سوى شما فرستادم برادر و پسر عم و ثقه اهل بيت خويش، مسلم بن عقيل را. پس اگر بنويسد به سوى من درستی آنچه كه ادعا کردهاید، به زودى به سوى شما خواهم آمد انشاءاللّه.»
پس مسلم بن عقيل را طلبيد و براى بيعت گرفتن از اهل كوفه فرستاد. جناب مسلم از مكه بيرون رفت و تا به مدينه رفت و در مسجد مدينه نماز خواند و قبر پیامبر را زيارت كرده با اهل خانه خود وداع کرد و با دو راهنما به كوفه رفت.
مسلم در خانه سالم بن مسيب رفت. مردم كوفه به خدمت آن حضرت مىآمدند بيعت مىکردند.
عبداللّه بن مسلم بن ربيعه كه هواخواه بنىاميه بود به يزيد نامه نوشت و خبر آمدن مسلم به كوفه و بيعت كوفيان را گفت.
چون اين نامه به يزيد رسید به پیشنهاد سر جون از خدمت گزاران معاویه، عبيداللّه بن زياد را به کوفه فرستاد تا به کوفه برود و مسلم را به قتل رسانده و کوفیان را با اطاعت وادار کند.
چون نامه يزيد به ابن زياد رسيد همان وقت به كوفه رفت و وقتی نزديك كوفه رسيد صبركرد تا هوا تاريك شد داخل شهر شد. مردم كوفه چون منتظر امام بودند كه آن حضرت است كه به كوفه آمده اظهار شادى مىكردند. عبیدالله خود را به قصرالاماره رسانيد و داخل قصر شد و آن شب را صبر کرد. روز ديگر مردم را آگهى داد كه جمع شوند آنگاه بر منبر رفت و خطبه خواند و كوفيان را تهديد کرد. آنگاه از منبر فرود آمد و رؤسای قبائل را طلبيد و تاكيد کرد كه هر كه را گمان بريد كه در نفاق با يزيد است. نام او را برای من بنویسید و اگر سستى كنيد خون و مال شما حلال است.
مسلم در خانه هانى بود و شيعيان پنهانى با مسلم بيعت مىكردند. تا آنكه تعداد بیعت کنندگان به بيست و پنج هزار تن رسید. ابن زياد نمىدانست كه مسلم در كجا است و برای همین جاسوسی تعیین کرده بود تا مسلم را پیدا کند. مدتی بعد به واسطه غلام خود معقل مطلع شد كه مسلم در خانه هانى مخفی شده است. معقل هر روز به خدمت مسلم مىرفت و اخبار آن را به ابن زياد خبر مىداد.
ابن زیاد با حیله، هانی را به قصر خود دعوت کرد و گفت: اى هانى! چرا با يزيد در مقام خيانت بر آمدهاى و مسلم بن عقيل را در خانه خود جا دادهاى و گمان مىكنى كه اينها بر ما پنهان و مخفى خواهد ماند.
هانى انكار كرد پس ابن زياد، معقل را طلبيد. چون نظر هانى بر معقل افتاد دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زياد است.
ابن زیاد امر کرد تا هانی، مسلم را تحویل دهد که هانی نپذیرفت و این زیاد از خشم با آن چوب كه در دست داشت بر رو و بينى هانی بسيار زد تا بينى هانى شكست و خون بر جامههاى او جارى شد. غلامان هانی را گرفتند و كشيدند و در اطاقى زندانی کردند.
خبر به عمرو بن حجاج رسيد كه هانى كشته گشته، عمرو قبيله مذحج را جمع كرد و قصرالاماره را احاطه كرد. ابن زياد متوهم شد، شريح قاضى را فرمان كرد كه به نزد هانى برو و با او ديدار كن آنگاه مردم را خبر ده كه او زنده است. شريح چون هانی را دید به مردم گفت هانى زنده است و خبر قتل او دروغ بوده چون قبيله دانستند كه او زنده است پراكنده شدند.
چون خبر هانى به جناب مسلم رسيد به اصحاب خود امر كرد كه بيرون آیيد براى قتال. كوفیان در خانه هانى جمع شدند مسلم بيرون آمد براى هر قبيله علمى ترتيب داد در اندك وقتى مسجد و بازار پر شد از اصحاب او و كار بر ابن زياد سخت شد.
ابن زياد چون شورش كوفيان راديد، تصمیم گرفت با تهدید و تطمیع کوفیان را زیر فرمان خود درآورد. او با وعدههای بسیار توانست سران قبایل را راضی نگه دارد و از بیعت با مسلم خارج کند. مردم كوفه پيوسته از دور مسلم پراكنده مىشدند. تا آنكه وقت نماز شد و مسلم نماز مغرب را در مسجد خواند. بعد از نماز هیچ کس با مسلم نماند.
پس در کوچههای کوفه میگشت تا به در خانه طوعه رسيد. طوعه بر در خانه به انتظار پسرش ايستاده بود. مسلم چون او را ديد نزديك او رفت و سلام كرد طوعه جواب سلام گفت پس مسلم فرمود: مرا به شربت آبى سيراب نما.
طوعه آبى براى آن جناب آورد. چون مسلم آب آشاميد آنجا نشست. طوعه ظرف آب را برد به خانه گذاشت و برگشت ديد آن حضرت را كه در خانه او نشسته گفت: اى بنده خدا! مگر آب نياشاميدى؟
فرمود: بلى.
گفت: اى بنده خدا! به سوى اهل خود برو؛ چه بودن تو در اين وقت شب بر در خانه من شايسته نيست.
مسلم برخاست فرمود: من در اين شهر غريبم آيا ممكن است مرا در خانه خود پناه دهى من بعد از اين روز جبران كنم.
عرضه كرد: تو مگر کیستی؟
فرمود: من مسلم بن عقيلم كه كوفيان دست از يارى من برداشتند و مرا تنها گذاشتند.
عرض كرد: بفرما داخل خانه شو.
پس او را به خانه آورد و حجره نيكو براى او فرش كرد و طعام براى آن جناب حاضر كرد. پس زمانى نگذشت پسرش بلال به خانه آمد چون ديد مادرش به آن حجره رفت و آمد بسيار مىكند. از مادرش علت آن را سؤال کرد. مادرش خواست پنهان دارد پسر اصرار كرد. طوعه خبر آمدن مسلم را به او گفت.
انتهای پیام/ 161