به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، امیر «بپژن پارسا» فرمانده سابق تیپ 65 نوهد (نیروهای ویژه هوابرد) شاید برای نسل جوان چهره چندان شناخته شدهای نباشد. او همچنین یکی از افسران قدیمی و پیشکسوت ارتش در نیروی مخصوص (تیپ 23 نوهد که بعدها تبدیل به لشکر تکاور شد) است و بهترین سالهای عمر خود را در یگان کلاه سبزها و در سالهای جنگ در دفاع از این آب و خاک گذرانده است و اکنون به عنوان «کهنه سرباز» یکی از هزاران قهرمان ملی ما محسوب میشود.
به مناسبت هفته دفاع مقدس در گفتگویی با ایشان به بررسی چگونگی عضویت در ارتش، ماجراهای کودتای نقاب و هشت سال جنگ تحمیلی پرداختیم و ایشان نیز با رویی گشاده و بیانی صریح به بازگویی برخی خاطرات و حوادث آن سالها پرداخت که ماحصل آن را در ادامه میخوانید:
به خواست پدرم عضو ارتش شدم
در ابتدا کمی از گذشته خودتان بفرمایید و اینکه چطور وارد ارتش شدید؟
من متولد تهران هستم و در خیابان پاستور به دنیا آمدم. تحصیلاتم را در دبیرستان ناصرخسرو تمام کردم و بعد از دبیرستان وارد دانشگاه افسری شدم.
البته در نوجوانی چون در آموزشگاه شکوه 14 ترم زبان خوانده بودم، در مدرسه عالی ترجمه و در رشته علوم ارتباطات نیز قبول شدم اما پدرم اصرار داشت که وارد ارتش شوم.
خودم ابتدا دوست داشتم پلیس شوم و شرایطش را هم داشتم.
چه شرایطی؟
مثلا یکی از شرایط، آمادگی جسمانی و وضعیت فیزیکی بود. آن زمان یکی از شروط پذیرش افراد این بود که قدشان یک متر و 70 باشد و قد من هم یک متر و 71 بود. از طرف دیگر در دوران تحصیل هم در رشته کشتی قهرمان استان تهران بودم و دانشگاه پلیس هم بدون آزمون، اینطور اشخاص را قبول میکرد. اما پدرم ناراضی بود و من هم چون او را خیلی دوست داشتم، هرچه که میگفت -حتی اگر برخلاف میلم بود- قبول میکردم.
به هرحال در آزمون ورودی دانشگاه افسری قبول شدم و قبل از اینکه به دانشگاه افسری بروم به نیروی هوایی رفتم تا خلبان شوم پدرم هم مخالفتی نداشت اماآنجا گفتند کمی انحراف بینی دارم و باید بینیام را عمل کنم چون انحراف بینی در ارتفاع بالا مشکل تنفسی ایجاد میکند. برای همین از خیرش گذشتم.
دانشگاه افسری که تمام شد، برای طی یک دوره مقدماتی پیاده 6 ماهه تعیین رسته به شیراز رفتم.
سال 51 که فارغ التحصیل شدم، پدرم از دنیا رفت و من که تنها پسر خانواده بودم، سرپرست خانواده هم شدم.
در آن زمان خانواده های مذهبی مخالفتی با اینکه پسرشان در ارتش خدمت کند، نداشتند؟نه. پدر من یک فرد مذهبی بود و اتفاقاً هر چیزی را در حد اعتدالش رعایت میکرد و متعصب و افراطی نبود.
یک خاطره هم از ایشان دارم. یک بار خودشان تعریف میکردند که تعدادی سلاح از لشکر 92 را تعمیر کرده بودند و میخواستند ببرند اهواز تحویل بدهند. وقتی به قم رسیدند، میخواستند برای زیارت به حرم حضرت معصومه(س) بروند ولی نمی توانستند اسلحهها را که داخل گونی ریخته بودند، رها کنند. آن زمان هم کسی را برای ورود به حرم نمیگشتند. او هم یک گونی پر از کلت کمری را با خود به داخل برده بود. بعد از زیارت، سراغ منزل آقای خمینی را گرفته بود که بهش گفته بودند اگر اسم ایشان را بیاوری دستگیر میشی. او هم ترسیده بود که اگر دستگیر شود با این همه اسلحه، چطور ثابت کند که می خواسته سلاحها را به اهواز ببرد؟
ازدواجم را از ضداطلاعات ارتش پنهان کردمچه سالی ازدواج کردید؟ یادتان هست در دوره دانشگاه افسری چقدر حقوق میگرفتید؟پدرم اعتقاد داشت که پسر باید در 16 سالگی ازدواج کند اما چون بعد از فوت ایشان مسئولیت خانواده با من بود ازدواج نکردم.
من 3 خواهر داشتم و حقوق دانشجویی (دانشگاه افسری) هم ماهی 450 تومان بود. با همین حقوق هم کرایه و خرج خانه را میدادم و هم خواهرانم را عروس کردم. نهایتا بعد از ازدواج خواهرانم، در شهریور سال 54 با دختر خالهام ازدواج کردم که همین هم داستان جالبی دارد.
قبل از انقلاب اگر یک ارتشی میخواست ازدواج کند، باید مشخصات همسر و حتی وابستگان درجه یک و 2 او را به ضداطلاعات (حفاظت اطلاعات فعلی) میداد تا آنها بررسی کنند و بگویند بلامانع است یا اشکال دارد اما من این را رعایت نکردم. پس از ازدواج هم همسر و مادرم را به شیراز بردم و در خیابان خسروی خانهای اجاره کردم.
وقتی همسرم باردار شد و من میخواستم برای او دفترچه خدمات درمانی بگیرم، گیر افتادم که چرا مشخصات همسرم را به ضد اطلاعات ندادم.
فرماندهای به نام «جوادیان» داشتیم که الان هم هستند و یکی از ارتشیان شاخص سالهای دفاع مقدس بود. او مرا راهنمایی کرد که چگونه دفترچه بگیرم.
میخواستم خلبان شومبعد از پایان دوره برچه اساسی تیپ نوهد را انتخاب کردید؟ چه شناختی داشتید؟ با توجه به اینکه علاقه اول شما خلبانی بود.دوره 6 ماهه من در رسته پیاده تمام شد و چون شاگرد ممتاز بودم، میتوانستم بهترین گزینهها مانند ستاد مشترک یا وزارت دفاع را انتخاب کنم.
تابلوی بزرگی وجود داشت که روی آن نوشته بود مثلا وزارت دفاع 2 نفر، ستاد مشترک 6 نفر و...
در پایین آن تابلو نام «تیپ 23 نوهد» بود که 33 نفر سهمیه داشت و من آن را انتخاب کردم چون هم تهران بود و هم من آسمان را دوست داشتم و دیدم حالا که نمیتوانم خلبان شوم، چتربازی را انتخاب کردم.
همین شد که زندگیمان را جمع کردیم و به تهران آمدیم و در خیابان عارف در یک خانه قدیمی و کوچک پیش مادربزرگم ساکن شدیم.
برای آغاز دوره قرار گذاشتیم که هر 33 نفرمان جلوی درب پادگان [حُر] حاضر شویم. ما با لباس فرم کنار خیابان ایستاده بودیم و منتظر بقیه بچهها بودیم. وقتی که خواستیم وارد پادگان شویم، یک درجهدار بیرون آمد که شکم بزرگی داشت، پایش هم شکسته بود و لباس استتار پوشیده بود. تعجب کردیم فکر میکردیم باید با افرادی با ظاهر فیزیکی به اصطلاح تَرکهای روبرو شویم. برای همین وقتی آن اقا را دیدیم توی ذوقمان خورد.
به هرحال خودمان را معرفی کردیم و در گردانها تقسیم شدیم و بعد ما را به دورههای جنگهای نامنظم فرستادند.
این برنامهها ادامه داشت تا اینکه گروگانگیری در اجلاس اپک در وین رخ داد و مسئول ایرانی در آن اجلاس هم جمشید آموزگار بود.
در آن مقطع ایران احساس کرد نیاز به واحد و نفرات ویژهای برای عملیات رهایی گروگان دارد. 200 نفر از بچههای رزمی کار را جمع کردند و از این 200 نفر آزمونهای سختی گرفته شد تا 45 نفر را انتخاب کردند و من هم یکی از آنها بودم.
زیر نظر افسران اسرائیلی آموزش دیدیم
آموزشها را چه کسانی می دادند؟ ایرانی بودند یا خارجی؟
افسرانی که مسئول آموزش بودند از رژیم صهیونیستی آمدند که در عملیات «انتبه» هم شرکت داشتند [عملیات انتبه یک مأموریت نجات گروگان است که در سال 1976 توسط نیروهای دفاعی اسرائیل در فرودگاه انتبه در اوگاندا انجام شد]
قرار شد ما زیر نظر اینها آموزش ضدتروریسم ببینیم و من چون زبانم خوب بود، هم افسر عملیات و هم مترجم زبان انگلیسی شدم.
بلافاصله بعد از اتمام دوره، آموزش «رهایی گروگان» شروع شد که آن هم توسط افسرانی از SOS انگلیس مانند «میجر» و «دمیلسون» صورت می گرفت. اینها هم افسرانی بودند که در عملیات گروگانگیری در سفارت ایران شرکت داشتند.
دورههایی هم برای آموزش رهایی گروگان در قطار، هواپیما، اتوبوس، هتل و مکانهای مختلف گذراندیم.
فرق عملیات ضدتروریسم با عملیات رهایی گروگان هم در این است که در عملیات ضدتروریسم، هدف نابودی تروریستها است اما در عملیات رهایی گروگان، هدف رهایی گروگانها است نه صرفا کشتن تروریستها.
تافته جدابافته بودیم
این آموزشها همزمان بود با شروع تظاهرات و درگیریهایی که منجر به پیروزی انقلاب در بهمن57 شد. برخی معتقد هستند که رژیم شاه از نیروهای نوهد هم برای سرکوب تظاهرات مردمی استفاده کرد. روایت شما از آن روزها چیست و یگان شما در آن مقطع چه وضعیتی داشت؟
در آن زمان خیابانها شلوغ بود و مردم دائما تظاهرات میکردند اما ما کاری به آنها نداشتیم و دورههای خود را میگذراندیم.
شاه که از ایران خارج شد، انگلیسیها هم گفتند ما دیگر نمیمانیم. البته دوره ما هم تقریبا تمام شده بود و جشن خاتمه آموزش هم در لویزان در محل نیروی زمینی انجام شد.
ما هم به واحدمان برگشتیم درحالیکه به قول معروف خودمان را تافته جدابافته می دانستیم. در واحد ما همه بچهها ویژه بودند اما برخی افراد آموزشهای خاص دیگر هم دیده بودند.
به دنبال سیاست نبودم
فضای کار در ارتش برای افراد مذهبی چطور بود؟ آیا با کسی که مذهبی بود و مثلا نماز میخواند، برخورد میکردند؟
در ارتش هرکس عقیده خودش را داشت، ما هم آدم مشروب خور داشتیم و هم نمازخوان و مومن. در همین تیپ 23 نوهد یک مسجد بزرگ داشتیم که البته نماز جماعت در آن برگزار نمیشد. کسی هم نمیگفت چرا نماز میخوانی یا نمیخوانی؟
هرکس هم روزه میگرفت برایش سحری جداگانه درست می کردند. تعداد روزهگیرها هم کم نبود.
یادم هست حتی در طبقه زیر زمین که اسلحه خانه بود، در زیر پله یکی از بچه ها به نام پیرزادفر یک کتابخانه اسلامی درست کرده بود و حتی کتابهای شهید مطهری هم بود و کسی هم کاری نداشت.
مذهبیها هم زیاد بودند مثل همین آقای پیرزادفر یا غلامرضا خزایی که همین چند سال پیش در جریان یک پرواز به زمین خورد و شهید شد.
در کل اگر کسی علیه سیستم حکومتی و سلطنت فعالیت نمیکرد، کاری با او نداشتند.
شما هم که فعالیت سیاسی نداشتید.
من بیشتر دنبال ورزش بودم. همین [باخنده]. البته مذهبی بودیم و مسجد محل از کودکی محل رفت و آمدمان بود اما سیاسی نبودم و از سیاست هم سر در نمیآوردم.
یادم هست یک روز ظهر در مسجدی در خیابان اقبال بودیم. وقتی نماز تمام شد روحانی بالای منبر رفت و علیه حکومت و دولت شروع به حرف زدن کرد. من به بچهها گفتم بلند شید برویم الان است که بریزند و ما را هم بگیرند [با خنده].
البته آگاهی سیاسی داشتیم و مثلاً میدانستیم کومونیسم چیست، امپریالیسم چیست و یا آشنایی مکاتب سیاسی جزو دروس ما بود ولی عضو جایی نبودیم.
شما هم جزو نیروهایی که به جنگ ظفار اعزام شدند، بودید؟
نه. وقتی من وارد تیپ 23 شدم، برخی بچهها دنبال این بودند که به ظفار بروند و با پول ماموریت آن یک پیکان بخرند. [شورش ظُفّار یا انقلاب ظفار به نبرد چپگرایان کمونیست تحت حمایت شوروی و چین عمانی با حکومت سلطنتی این کشور در استان ظفار در شرق این کشور گفته میشود. این نبرد با تأسیس جبهه آزادیبخش ظفار در 1962 میلادی آغاز شد و با شکست مخالفان در سال 1975 پایان یافت.]
بعد از اتمام دوره نیرو مخصوص، من را با درجه ستوان دومی به عنوان آجودان فرماندهی انتخاب کردند. فرمانده تیپ هم فردی به نام «شفاعت» با درجه سرتیپی بود که قد بلندی داشت که در بعد از پیروزی انقلاب اعدام شد.
در اوج درگیریهای انقلاب در روزهای آخر خصوصا، در پی برخی حملات به پادگانها، کنترل از دست ارتش خارج شد. اوضاع پادگان شما در آن مقطع چطور بود؟
شاه که رفت مردم به پادگانها و اسلحهخانهها ریختند و برخی تجهیزات را بردند؛ در یگان ما هم سلاحهای خاصی وجود داشت مثل تفنگهای دوربیندار. چون ما دورههای تک تیراندازی را هم طی میکردیم. این سلاحها و وسایل همه داخل یک ساختمان و در داخل یک گاوصندوق بزرگ بود اما همه آنها غارت شد.
ما اسلحه خانهای داشتیم که از سلاحهای جنگ جهانی اول تا سلاحهای جدید در آن نگهداری میشد. تمام سلاحهایی هم که ممکن بود در کشورهای مختلف وجود داشته باشد، آنجا وجود داشت.
یادم هست که یک تیربار داشتیم که با آب خنک میشد و برای جنگ جهانی اول بود. وقتی مردم به پادگان ریختند، یکی داشت سهپایهاش را میبرد و یکی هم خود اسلحه را. پرسیدم کجا میبرید؟ میگفتند ما کاری به این کارها نداریم فقط میبریم [با خنده]. آن زمان ما با لباس شخصی تردد میکردیم.
آموزش به پاسداران
شما جزو کسانی هستید که در ابتدای پیروزی انقلاب که سپاه در حال شکلگیری بود، به نیروهای پاسدار آموزش نظامی میدادید. چطور شد که با آنها ارتباط گرفتید؟ چه کسی شما را معرفی کرد؟
من بچه دروازه دولاب بودم و با بچههای محلهمان رفاقت زیادی داشتم. محصل که بودم، تابستانها علیرغم اینکه پدرم خیلی اصرار داشت در ادارهای مشغول به کار شوم، ولی من میگفتم میخواهم یک هنری کسب کنم، به همین دلیل 3 سال تراشکاری کردم و تراشکار خوبی هم هستم. بعد هم در یک شرکتی، سیم پیچی یاد گرفتم و بیشتر سیمپیچیهای ساختمان شرکت نفت را هم من انجام دادم. پولی که در میآوردم را با بچههای محل به سینما میرفتیم و روابط گرمی با هم داشتیم. بعد از انقلاب هم با اینکه میدانستند من نظامی هستم، ولی تغییری در روابطمان پیش نیامد.
برخی از همین دوستان ما بعد از انقلاب وارد سپاه یا کمیته یا سازمانهای دیگر شدند. آنها من را میشناختند.
یک روز به ساختمان مرکزی ساواک که بعداً ساختمان مرکزی سپاه پاسداران شد، رفتیم. آنجا مسئولیت با آقای جواد منصوری بود [جواد منصوری اولین فرمانده سپاه است]. ایشان به من ماموریت دادند که به اصفهان برویم و نیروهای سپاه آنجا را آموزش بدهیم، در حین کار با اشرار منطقه هم مقابله میکردیم.
بعد به سپاه تهران آمدیم و بیشتر آموزشهایی هم که می دادیم در رابطه با ضدتروریسم و رهایی گروگان بود.
شما از دوستان سردار شهید محمد ناظری هستید که پایهگذار یگان تفنگداران دریایی سپاه بود. چطور با ایشان آشنا شدید؟
من در دوراهی قپان تراشکاری میکردم و ایشان هم محصل بود. همان جا با هم آشنا شدیم و البته وقتی که انقلاب شد یک مدت از هم خبر نداشتیم تا اینکه در سقز مجددا همدیگر را دیدیم.
آن زمان ایشان بسیجی بودند و من افسر قرارگاه ویژه عملیات بودم. ماجراهای زیادی با ایشان داشتیم و خیلی صمیمی و رفیق بودیم. این دوستی و رفاقت را با سردار [شهید] احمد مایلی هم داشتیم که زمانی رئیس هیأت چتربازی بود.
کودتای نقاب را بچههای نوهد لو دادند
یکی از اتفاقاتی که در همان ماههای اول انقلاب رخ داد و تبعات آن دامن تیپ 23 را هم گرفت، کودتای نافرجام «نقاب» بود که از پایگاه نوژه همدان شروع شد. بعد از شکست این کودتا، افراد زیادی هم از نیروی هوایی و هم نوهد بازداشت و برخی هم اعدام شدند.
درباره این کودتا صحبت های زیادی شده است و برخی هم روایات متفاوتی از آن دارند. شما به عنوان کسی که در نوهد خدمت میکردید، چه روایتی از این ماجرا دارید؟
همیشه طراحی عملیاتها و کودتاها بخصوص در این زمینه طوری انجام میشود که حتی اگر شکست بخورد، یک پیروزی نسبی نصیب طرف مقابل میکند.
این کودتا هم اگرچه نافرجام ماند اما به هرحال ضررهایی هم وارد کرد. تعداد زیادی خلبانهای خوب ما فریب خوردند و اعدام شدند. تعداد زیادی از یگان «رهایی گروگان» هم اعدام شدند. به هرحال اینها همه سرمایههایی بودند که ما از دست دادیم. اینها فریبخورده بودند اما به هرحال در این ماجرا نقش داشتند.
این را هم بگویم که کودتا را خود بچههای تیپ ما لو دادند. یک فردی به نام آقای «آفتابی» بود که گویا بعدا شهید هم شد.
البته شنیدم که یکی از درجهدارها هم در اتوبوس بر روی کودتاچیهایی که به سمت پایگاه نوژه میرفتند اسلحه کشید و در آنجا شهید شد.
بیماری دخترم نجاتم داد
بعد از شکست کودتا، تصفیههای زیادی صورت گرفت ازجمله در همین تیپ نوهد و برخی مسئولین هم اظهارات تندی درخصوص کلاهسبزها داشتند. شما خودتان درگیر این ماجراها نشدید؟
من از این ماجرا یک خاطره جالب دارم که بازگو کردن آن شاید خالی از لطف نباشد.
بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب، غائله خلقهای ایران شروع شد، خلق کُرد، ترک، بلوچ، فارس و عرب که جمعاً 5 خلق بودند و من در مبارزه با تمام این غائلهها شرکت کردم.
عملکرد نیروهای مخصوص شبیه سایر واحدهای ارتش نیست و سازمانشان فرق میکند. ما چند تیم داشتیم که در تیم الف 11-12 نفر از درجهدارهادر آن بودند و سرباز نداشت.
هرکدام از این افراد 5 تخصص داشتند و یک زبان بلد بودند. مخصوصا افسرها که یا فرانسه یا انگلیسی یا آلمانی و یا روسی بلد بودند و هر گردان هم مخصوص یک منطقه بود.
گردانی که من در آن خدمت میکردم، مخصوص منطقه کردستان بود.
من فرمانده تیم الف بودم که درگیریهای کردستان شروع شد و به ما ماموریت دادند که مجددا یگان رهایی گروگان را تشکیل دهیم.
من بنا به دلایلی خیلی تمایل نداشتم ولی پذیرفتم. دوباره بچهها را جمع کردیم و سازماندهی کردیم. فرماندهمان هم سرگرد دولوی قاجار بود (که بعد از کودتای نقاب دستگیر و زندانی شد) و محل تمرین مان هم ورزشگاه آزادی بود که در محل دریاچه و اماکن دیگر آن تمرینات سختی میکردیم.
یک روز فرمانده ما گفت که من چند روز نمیآیم. من هم فردای آن روز افسر نگهبان بودم. افسر نگهبان میتوانست یک روز بعد از شیفت خود را مرخصی بگیرد.
من به یکی از دوستان گفتم که فردا شیفت هستم و دو روز بعد از آن را هم مرخصیمیگریم و آخر هفته هم که تعطیل است. از او خواستم این چند روز نیروها را تمرین بدهد.
شوهر خواهرزاده من در پایگاه نوژه همدان، همافر بود و ما زیاد به منزل آنها میرفتیم. ماجرا را برای خانمم تعریف کردم و تصمیم گرفتیم این چند روز مرخصی را به منزل آنها برویم. همان روز متوجه شدیم که دخترم سرخک گرفته و صورتش قرمز شده بود و تب هم داشت. پیگری کارهای درمان دخترم طول کشید و نتوانستیم به همدان برویم. بجای همدان به منزل خواهرم رفتیم و آنها هم شب ما را با اصرار نگه داشتند.
یادم هست که آن شب تلویزیون فیلم «نبرد الجزایر» را نشان میداد که یک دفعه قطع کردند و گفتند که کودتای نافرجامی توسط کلاهسبزها در پایگاه نوژه در دست انجام بود که با شکست مواجه شد. بعد هم بنیصدر آمد و صحبت کرد.
آن موقع برخی مردم تیپ های نظامی میزدند و مثلا در همین میدان امام حسین(ع) برخی بودند که کلاه سبز به سر میگذاشتند و میگفتند ما کلاهسبز هستیم.
من باور نکردم و گفتم لابد همین کلاهسبزهای الکی بودند.
صبح شنبه در میدان هفت حوض منتظر اتوبوس سرویس بودم. وقتی اتوبوس آمد دیدم فقط 2-3 نفر در آن هستند که یکی از آنها مربی پرش من بود. به من گفت پیاده شد و برو چون کودتا شده و ممکن است تو را هم بازداشت کنند. من گفتم من کاری نکردم که بخواهند مرا بگیرند.
به محض اینکه وارد پادگان شدیم، متوجه شدم که فضا عادی نیست و چند نفر ما را زیرنظر داشتند. ما هم یکراست رفتیم رکن 2 (ضد اطلاعات) که مسئول آن «سرگرد تهرانی» بود و داستان را تعریف کردیم.
ایشان گفت فعلا در یکی از اتاقها منتظر باشید. نیم ساعت بعد عدهای با لباس مشکی آمدند و چشمها، دستها و دهان مرا بستند و با یک وَن بردند.
وقتی چشمم را باز کردم دیدم در زندان اوین در یک سلول انفرادی هستم که زمینش هم داغ بود. اول ماه رمضان بود و من هم روزه بودم.
سه روز گذشت تا اینکه یک نفر با صورت پوشیده آمد و پنجره درب سلول را باز کرد و برگهای به من داد و گفت این را پر کن.
از روی صدایش او را شناختم یکی از بچههای یگان رهایی گروگان بود به نام «غلام علی شانقی» که بعدها سردار شد و در سپاه ماند و چند سال قبل هم در اثر عوارض شیمیایی از دنیا رفت.
به او گفتم تو من را میشناسی؛ من اهل کودتا و این حرفها نیستم. بعد گفت نگران نباش محاکمه تقی شهرام که تمام شود تو را آزاد میکنند اما فعلا این برگه را پُر کن و بگو کجا بودی و چه شد.
من همه چیز را نوشتم و مدام هم فحش و لعنت میدادم به این تقی شهرام که نمیشناختمش و میگفتم کاش زودتر محاکمهاش کنند تا ما خلاص شویم. خلاصه چند روز بعد ما را آزاد کردند و آمدیم منزل.
من خیلی به این آیه «وَعَسَىٰ أَن تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ» اعتقاد دارم و معتقدم اگر این اتفاق نمیافتاد و بچه من سرخک نگرفته بود، من الان در خدمت شما نبودم چون در آن زمان از کسی نمیپرسیدند در پادگان نوژه و همدان چه کار میکردی!
[امیر پارسا در این بخش از مصاحبه عکس دختر خردسالش را که در آن سال سرخک گرفته بود از کیفش درآورد و به ما نشان داد و گفت این عکس را همیشه به یادگارنگه میدارم]
بعد از کودتا، تیپ 23 منحل شد؟
تیپ 23 ،پنج گردان داشت. آمدند و از ما پرسیدند که میخواهید در ارتش بمانید یا بروید؟ از من سوال کردند و من در جواب گفتم فکر میکنم و پاسخ میدهم که فردای آن روز درگیریهای کردستان پیش آمد و گفتند دیگر نمیشود بروید ولی خب یک تعداد برنگشتند.
در آن زمان مبلغ 250 هزار تومان برای بازخرید میدادند که اندازه 250 میلیون الان بود و میشد با آن یک آپارتمان 200 متری خرید.
خودمان از پادگان حفاظت کردیم
این سوال را برای این پرسیدم که اخیرا فیلمی منتشر شده که در آن آقای روحانی که آن زمان نماینده مجلس بود، در نطقی در مجلس به شدت علیه نیروهای ارتشی خصوصا نیرو مخصوص موضع گیری کرد و خواهان اخراج آنها از ارتش بود اما شهید چمران با او مخالفت کرد. این تحلیلهای مخالف ریشه در مسائل پیش از انقلاب نداشت؟
شاید باور نکنید وقتی که انقلاب پیروز شد، تنها واحدی که در اختیار انقلابیون بود همین تیپ 23 بود چون عمدتاً بچههای خوبی بودند.
طوری شده بود که بعضی از بچهها میگفتند شما خیلی کلاس ما را پایین آوردید، مثلا یک زن و شوهر در یک جایی دعوا میکردند، میگفتند نوهد برود و آنها را جدا کند [با خنده]. هیچ نیرویی در دسترس ارتش نبود و خود بچهها از پادگانها و اسلحهخانهها محافظت میکردند. کسی سر خدمت نمیآمد ولی ما هر روز صبح سر خدمت بودیم.
بعد از اینکه مستشاران انگلیسی رفتند، گردان ما را به خیابان فرستادند. یک بیسیم هم از کلانتری داشتیم که میگفتند فلان جا اغتشاش شده شما بروید و سرکوب کنید.
یک بار به ما گفتند بروید خیابان خوش. ما در اسکندری مستقر بودیم که فاصله زیادی تا خوش نداشت.
ماشین ما که یک کامیون بود طوری رفت که کوچه بسته شود. آنقدر هم معطل کردیم که وقتی رسیدیم دیگر غروب شده بود و همه رفته بودند یعنی بچههای ما سعی میکردند خودشان را از درگیریها دور کنند.
یکی از بچهها برگشت و گفت ما این همه آمدیم اینجا نمیگویند چرا اینها یک تیر دَر نکردید؟ اجازه بدهید یک تیر هوایی لااقل شلیک کنیم. وقتی شلیک کرد، یکهو دیدم یک ضربه محکمی به سر من خورد. شانس آوردم که من همیشه کلاه آهنی به سرم میگذاشتم.نگاه کردم و دیدم تیر به بالکن یک ساختمان برخورد کرده و یکی از آجرها کنده شده و محکم به سر من خورده بود. بهش گفتم این هم نتیجه تیراندازی [با خنده].
در کل میخواهم این را بگویم که بچههای نوهد اینطوری بودند و در درگیریهای خیابانی شرکت نمیکردند.
ما یک سرهنگی به نام اطاعتی داشتیم که البته فکر میکنم بعدها شهید شد. گارد شهربانی به خیابان ویلا (نجات الهی) حمله کرده بود و تیراندازی میکردند. ما هم در آنجا بودیم. ایشان همین که رفت پایین تا جلوی تیراندازی را بگیرد، یک گلوله به دستش برخورد کرد، در انقلاب بچههای ما تیر هم خوردند.
شما پیش از شروع جنگ هم در کردستان بودید؛ وضعیت جنگ در کردستان چطور بود؟
اوضاع در غرب سخت بود و ما مشغول مقابله با ضدانقلاب بودیم.
یک بار یکی از ارتفاعات را در میان کامیاران و نوسود پاکسازی کردیم و تحویل نیروهایی دادیم که متشکل از پیشمرگههای کُرد مسلمان و یک سری از بچههای سپاه کرمانشاه بودند. البته من خودم در عملیات پاکسازی حضور نداشتم.
بعدا یکی از پایگاهها سقوط کرد چون نیروها تازه به سپاه ملحق شده بودند و آموزش لازم را ندیده بودند،مثلا بجای ساختن سنگر، پشت تختهسنگها و صخره ها پناه میگرفتند.
ضدانقلاب هم با ترفندهای خودشان به آنها حمله کردند و تعداد زیادی را کشتند. این کار را هم با بیرحمی فراوان میکردند. مثلا سر تعدادی از نیروها را بریده بودند و جنازهها را هم تیرباران کرده بودند طوری که یک تخته سنگ بزرگ کاملا با خون بچهها قرمز شده بود.
به ما گفتند شما باید بروید و ارتفاعات را پس بگیرید. 3 فروند هلیکوپتر برای اعزام ما آماده شد. یکی از هلیکوپترها در اختیار احمد دادبین بود، یکی [شهید] حسین شهرامفر و یکی هم من.
من هم کمی معطل کردم و به بچه ها هم گفتم در بارگیری مهمات عجله نکنند. منتظر بودم که اول هلیکوپتر دادبین و شهرام فر برود تا اگر مشکلی پیش آمد، آنها درگیر شوند [با خنده].
هلیکوپترها پرواز کردند و من هم جلوی در نشستم. کلاه آهنی بر سرم و تفنگ ژ3 دستم بود.
سه فروند کبرا هم همراه ما آمدند و شروع به آتش کردند.
به ما اشاره کردند که فرود بیاییم.، نزدیک زمین که شدیم، من ترسیدم که تیر بخورم برای همین زودتر پریدم. نتوانستم خود را کنترل کنم و با سر به زمین برخورد کردم طوری که چشمم تار شد.
همان لحظه یک نفر را دیدم و سریع به سمت او تیراندازی کردم. دستور هم داشتیم که هرکس را دیدیم بدون درنگ شلیک کنیم. بعد متوجه شدم که یکی از نیروهای ضدانقلاب بود و اگر من او را نزده بودم، او مرا میزد.
درگیری که تمام شد، تازه متوجه شدم که دادبین و شهرامفر به من کلک زدند و ما زودتر راه افتاده بودیم [با خنده].
در بیسیم شنیدم که به ایران حمله شده است
وقتی که جنگ شروع شد شما کجا بودید و چطور مطلع شدید؟
وقتی ما در تیپ نوهد ماندیم، تعداد بچههایی که مانده بودند، 3 گردان شد. خدا رحمت کند تیمسار ظهیرنژاد به ما گفت به پادگان خضرزنده در غرب برویم و آنجا مستقر شویم.
ما در آنجا طی یک عملیات، یکی از ارتفاعات را گرفتیم اما 2 روز بعد، ضدانقلاب به ما حمله کرد که حمله سنگینی هم بود.
در آن عملیات فرمانده اردوگاه سرگرد کشاورزیان از ناحیه سر مجروح شد به طوری که لکنت زبان گرفت و به سختی حرف میزد. یک بیسیمچی داشتیم به اسم جمالی که او هم از ناحیه فک ترکش خورد. یک دیدهبان توپخانه داشتیم که پایش قطع شد و از شدت درد التماس میکرد که او را بکشند. اوضاع سختی بود.
فردای آن روز بود که نیروی هوایی عراق به ما حمله کرد. ما هواپیماها را میدیدم ولی میگفتیم اینها چرا این شکلی هستند؟ تعدادی هم بمب انداختند که با ارتفاعات برخورد کرد و البته ما آسیبی ندیدیم. بعد هم رفتند و پالایشگاه کرمانشاه را بمباران کردند.
آنجا ما در بیسیم شنیدیم که به ایران حمله شده است.
ما مدتی آنجا ماندیم و با حملات ضدانقلاب مقابله میکردیم تا اینکه طبق دستور قرار شد به اهواز برویم و خودمان را به قرارگاه لشکر 92 معرفی کردیم که فرماندهاش سرهنگ لطفی بود.
آنجا اقای اصغر صباغیان معاون مهندس غرضی ما را دید و من را میشناخت. پرسید اینجا چه کار میکنید بیایید برویم پیش دکتر [چمران]. میخواهد شما را ببیند.
دکتر چمران آن موقع فرمانده جنگهای نامنظم بود؟
بله. ما را به دانشگاه جندی شاپور بردند و دیگر با ایشان بودیم تا زمانی که من زخمی شدم.
ماجرای مجروحیتتان چه بود؟
ما در سوسنگرد بودیم که عراقی ها با چند دستگاه تانک حمله کردند. ما یک جیپ با یک خمپاره 106 و آرپیجی داشتیم که با همانها یک BMP و 3 تانک زدیم اما گلوله هایمان تمام شد.
به گروهبان احمدی که همراهمان بود گفتم ماشین را بگذاریم و فرار کنیم ولی او قبول نکرد و گفت من حتی اگر شده خانوادهام را اینجا بگذارم ولی جیپ رها نمیکنم. ما هم دیدیم به قول معروف نامردی حساب میشود که ما با اینها بودیم و حالا اینها را تنها بگذاریم. من نشستم پشت صندلی راننده و در کنارم هم تعداد زیادی پتو بود. هنوز 10 قدم حرکت نکرده بودیم که یکباره دیدم سر گروهبان احمدی افتاد روی فرمان ماشین و بلافاصله یک حجم آتش زیاد و من پرت شدم به هوا. یک گلوله تانک درست خورده بود به پشت ما و به پا و دست و سر و پهلوهای من ترکش اصابت کرده بود.
این فرآیند تنها چند لحظه بود اما برای من چند دقیقه طول کشید و آخر سر هم رفوزه شدم و برگشتم.
با هر سختی بود خودم را به نیروهای خودی رساندم و از آنجا هم به بیمارستان منتقل شدم.
از آنجا به اهواز رفتم و بعد هم با یک هواپیمای C-130 به تهران آمدم. در حین گذراندن دوره معالجه بودم که خبر دادند دکتر چمران شهید شده است.
شهید چمران بالاخره از دوستان و نزدیکان افرادی بود که عضو گروه نهضت آزادی بودند که مخالف جنگ بودند و مواضعشان نسبت به جنگ معلوم است ولی نگاه دکتر چمران برعکس آنها بود. شما در آن زمان این مواضع برایتان مسئلهساز نبود؟
من راستش اصلا نمیدانستم نهضت آزادی چیست و چه میگویند. الان هم نمیدانم. شاید باور نکنید من اوایل انقلاب مدتی هم محافظ [مهندس] بازرگان بودم. ما آن موقع رفته بودیم جزء کمیته. سپاه هم تازه شکل گرفته بود و من هنوز بعضی حکمهای آن موقع را دارم. به من گفتند شما بروید محافظ بازرگان شوید. البته کار سختی هم بود چون خودشان هم زیاد رعایت نمیکردند و به حرف ما هم گوش نمیدادند.
حتی وقتی هیأت حسن نیت به کردستان آمد، یک تعداد از بچههای خود ما مسئولیت حفاظتشان را برعهده داشتند.
با دکتر چمران در ماجرای پاوه هم بودید؟
بله. البته این فیلمی هم که به نام «چ» ساختند، دیدم که فیلم بسیار بدی بود. آقایی که این فیلم را ساخته نکرده یک کمی تحقیق کند. 3 تیم نیروی ویژه با اینها (شهید فلاحی و چمران) بود. وقتی هم ما آنجا هلیبُرن کردیم، تعداد زیادی از بچههای سپاه در بیمارستان شهید شده بودند. یک تعداد کمی هم در ژاندارمری مقاومت میکردند.
اگر دیر رسیده بودیم پاوه سقوط میکرد چون مهمات هم کم بود. بعدا نیروهای دیگر ازجمله سپاه هم آمدند.
شما در آغاز جنگ چیزی درحدود 29 سال داشتید و از اول هم در جبهه حاضر بودید. امروز برخی اظهارات راجع به آن مقطع میشود ازجمله اینکه برخی افراد خصوصا جوانان را با زور به جبهه میبردند، شما موردی در تایید این اظهارات مشاهده کردید؟
خیر، به هیچ وجه. هیچکس حتی یک نفر را من سراغ ندارم که به زور آمده باشد.
در یکی از عملیاتها یک جوانی را دیدم که با یک پیراهن آبی و یک کفش کتانی پاره آمده بود. یک جفت پوتین هم دستش بود که کفش ملی بود و جنس بسیار خشکی داشت که پا را زخم میکرد. من به او پیشنهاد دادم که همان کتانیها را بپوشی بهتر است. تفنگ هم نداشت.
یک نیرو که میخواست بجنگد، تفنگ هم نداشت. و البته این مشکل تفنگ زیاد بود و شاید از 100 نفری که آنجا بودند فقط 10 نفر اسلحه داشتند. من گفتم تفنگتان کجاست؟ گفتند تفنگ ما آنجاست و با دست سمت عراقیها را نشان دادند. گفتم یعنی چی؟ گفت وقتی رفتیم خاکریز عراقیها را گرفتیم، تفنگ آنها را برمیداریم و با آن میجنگیم. گفتم خُب اگر قبل از اینکه خاکریز را بگیریم درگیر شدیم چه؟ گفت تفنگ شهدا را برمیداریم. ببینید بچهها چنین روحیاتی داشتند.
پایهگذاری ورزشهای هوایی در کشور در بعد غیرنظامی
حدود 16 سال از بازنشستگی شما میگذرد. این روزها مشغول چه کاری هستید؟
من سال 74 رئیس هیأت چتربازی ستاد کل نیروهای مسلح بودم. یک سفر به ایتالیا رفتم برای مسابقات و آنجا هم مربی بودم و هم مترجم و هم سرپرست تیم و تیممان هم برای اولین بار بود که در مسابقات المپیک ارتشها شرکت میکرد. آنجا با آقای مکس ریچارد که رئیس فدراسیون جهانی ورزشهای هوایی بود آشنا شدم. ایشان گفتند شما در کشورتان هیچ تشکیلاتی برای ورزشهای هوایی ندارید و من را ترغیب کرد که با سازمان کشورهای دیگر هم آشنا شوم.
گفتم که ما اگر بخواهیم عضو فدراسیون جهانی شویم باید چه کار کنیم؟ گفت که شما اول باید تشکیلاتی داشته باشید تا عضو بگیرید. من آمدم تهران و رفتم خدمت آقای هاشمیطبا و ماجرا را برایشان تعریف کردم و ایشان هم به من گفتند که شما یک تشکیلاتی را در سازمان تربیت بدنی به وجود بیاورید. بعد گفتند چون شما هنوز با قوانین سازمان تربیت بدنی آشنا نیستید، بروید زیر نظر فدراسیون کوهنوردی کار کنید.
آنجا هم خیلی به ما کمک کردند. از فرمانده نیرو هم اجازه گرفتیم و تعدادی چتر را به آنجا بردیم و کمیته چتربازی تشکیل شد. بعد پاراگلایدر و کایت و این چیزها اضافه شد و تغییر نام پیدا کرد و شد انجمن ورزشهای هوایی. تا اینکه مدتی بعد هم درخواست عضویت در فدراسیون جهانی را دادیم.
بعداً آقای مکس ریچارد برای ما نوشتند که علیرغم مخالفتهای کشورهای آمریکا و فرانسه با عضویت ما موافقت شده و ما شدیم عضو فدراسیون جهانی و در سطح دنیا رسمیت پیدا کردیم.
در واقع من به نوعی بنیان گذار ورزشهای هوایی در کشور در بُعد غیرنظامی بودم و حدود 16 سال هم آنجا ماندم و در این مدت نزدیک به 5 هزار شاگرد تربیت کردم که اخیراً هم مسابقاتشان در کرمانشاه به اتمام رسید و در سطح جهانی هم مقام چهارم جهان را کسب کردند.