خاطرات علیرضا شعبان‌نژاد از شهید سید اسماعیل سیرت‌نیا

شعبان‌نژاد در خاطرات خود آورده است: همرزمش در سوریه می‌گفت: شب عاشورا یک ماشین اصلاح آورد و گفت بیا موهایم را از ته بزن! با تعجب پرسیدم چرا؟! گفت؛ فردا روز عاشوراست. غلام نباید مو داشته باشد.
کد خبر: ۲۵۹۴۹۵
تاریخ انتشار: ۰۴ مهر ۱۳۹۶ - ۱۵:۱۹ - 26September 2017
خاطرات علیرضا شعبان‌نژاد از شهید سید اسماعیل سیرت‌نیا

به گزارش خبرنگار ساجد، شهید «سید اسماعیل سیرت‌نیا» متولد سال 1357 اهل شهر رشت و ساکن تهران بود .وی سال 1394 در عملیات محرم در حلب سوریه، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه پهلو و پشت سرش، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

متن خاطرات علیرضا شعبان‌نژاد از شهید مدافع حرم سید اسماعیل سیرت‌نیا را در ادامه می‌خوانید:

«سید اسماعیل سیرت‌نیا نامی آشنا برای بچه هیئتی‌ها و بچه مذهبی‌های رشت است. کسی که با همه قشرهای مذهبی حشر و نشر داشت و این خصلتی بود که از شهدا برای خودش برگزیده بود. نه تنها در صورت بلکه در سیرت هم همانند شهدا رفتار می‌کرد. لوتی‌منش بود. حتی با کسانی که از آن‌ها دل خوشی هم نداشت بگو و بخند می‌کرد. سید در ارتباط برقرار کردن همیشه پیش دستی می‌کرد و همیشه در کارهایش هم موفق بود. روابط عمومی بالایی داشت و به سرعت در دلها نفوذ می‌کرد، همیشه متعجب بودم از این رفتارش که چگونه اینقدر سریع به قلب‌ها نفوذ می‌کند! هرکس از سید سوال می‌کرد متولد چه سالی هستی؟ می‌گفت؛ ما بچه‌های انقلابیم! سید متولد سال انقلاب بود، خود را فرزند روح‌الله می‌دانست به همین جهت هم مراسم عقدش را به سادگی در حرم امام (ره) برگزار کرد. همین حرکات، رفتار و گفتار او باعث می‌شد خیلی‌ها در همان برخورد اول شیفته‌اش شوند.

شهید سید اسماعیل سیرت‌نیا علمدار جبهه فرهنگی استان گیلان بود، الحق که شهادت حقش بود. بارها برای برپایی یادواره شهدا از زندگی خودش زده بود، همیشه احساس بدهکاری به شهدا داشت.

اولین بار وقتی به منزلش رفتم باورم نشد این منزل یک تازه داماد و تازه عروس باشد! شش ماه از ازدواج‌شان گذشته بود. زمانی که وارد شدم اول فکر کردم این طبقه خالی است و خانه سید طبقه بالاست. ولی بعد دیدم همسرش هم در آشپزخانه است. چیزی که واقعا تعجب من را برانگیخت این بود که پس وسایل اینها کجاست؟! چون آن زمان من هم درگیر فراهم کردن اثاث زندگی برای ازدواج بودم وقتی منزل سید را دیدم تعجب کردم. همه جا موکت بود، تنها یک فرش ماشینی و چند تا پشتی ساده و یک تلویزیون کوچک، این تمام زندگی سید بود. بعدها باز هم به منزلش رفتم هیچ تغییری در زندگیش ایجاد نشده بود. همان موکت و پشتی‌ها و تلویزیون کوچک.

سال 93 با راهیان نور همراه شدیم. به منطقه فتح‌المبین که رسیدیم کنار یک تابلو ایستادیم عکس بگیریم. یکی از بچه‌ها کنار تابلو ایستاد و من از او عکس گرفتم. روی تابلو نوشته شده بود: سعی کنید واقعا بسیجی باشید! بصورت اتفاقی سیداسماعیل در انتهای عکس و پشت به دوربین در حال راه رفتن بود زمانی که عکس را باهم می‌دیدیم شروع کرد به خندیدن و گفت: من دارم می‌روم و شهید می‌شوم و شماها ایستادید و فقط شعار می‌دهید! حکمت آن حرف یک دهه بعد روشن شد.

برای پدر و مادرش خیلی احترام قائل بود، سال 88 سهمیه حج خودش را داد و یک سهمیه دیگر هم خرید و پدر و مادرش را راهی حج کرد. ساعت برگشت سه نصف شب بود. با موتورش رفت فرودگاه امام (ره)، ماشین دربست گرفت و آنها را راهی رشت کرد و خودش برگشت. برای همسرش هم خیلی احترام قائل بود.

همرزمش در سوریه می‌گفت؛ شب عاشورا یک ماشین اصلاح آورد و گفت بیا موهایم را از ته بزن! با تعجب پرسیدم چرا؟! گفت؛ فردا روز عاشوراست. غلام نباید مو داشته باشد!

دائم ذکر حضرت زهرا (س) بر لبانش بود، مداح نبود اما همیشه وسط هیئت روضه حضرت زهرا (س) می‌خواند. این ارادت قلبی او به مادرش حضرت زهرا (س) باعث شد همچون مادر پهلو‌ شکسته‌اش با اصابت ترکش به ناحیه پهلو شهید شود.»

انتهای پیام/ 181

نظر شما
پربیننده ها