مادر شهیدان نادری در گفت‌وگو با دفاع پرس:

فرزندم با شناسنامه جعلی شهید شد/ افشای راز تشخیص هویت یک شهید با کارت نیمه سوخته

پیکر سوخته و قابل شناسایی نبود. یکی از پاسدارها کارت سوخته‌ای که تنها عکس آن سالم بود، نشانم داد. آن عکس متعلق به اسماعیل بود که در دوران مدرسه آن را گرفته بود. پیکر متعلق به اسماعیل بود نه یوسف علمدار. آن‌جا متوجه شدیم که به جهت اینکه سن پسرم کم بود و پایگاه‌ها وی را به جبهه اعزام نمی‌کردند. اسماعیل با شناسنامه دوستش ثبت نام کرده بود.
کد خبر: ۲۵۹۸۹۷
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۳۹۶ - ۰۹:۴۳ - 01October 2017
گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: دو خانم به درب منزلمان آمدند و گفتند که پسر شما «یوسف علمدار» به شهادت رسیده است. پاسخ دادم که من فرزندی به این اسم ندارم. از آن‌ها اصرار و از من انکار. آن‌ها رفتند. ساعاتی بعد، چند پاسدار را نزدیکی خانه دیدم. ترسیدم که نکند پیکر این شهید متعلق به اسماعیل باشد و به جهت شناسایی نشدن، گمنام به خاک سپرده شود. از این رو برای شناسایی پیکر به معراج الشهدا رفتیم. پیکر سوخته و قابل شناسایی نبود. یکی از پاسدارها کارت سوخته‌ای که تنها عکس آن سالم بود، نشانم داد. آن عکس متعلق به اسماعیل بود که در دوران مدرسه آن را گرفته بود. آن‌جا متوجه شدیم که به جهت اینکه سن پسرم کم بود و پایگاه‌ها وی را به جبهه اعزام نمی‌کردند. اسماعیل با شناسنامه دوستش ثبت نام کرده بود.

متن بالا بر گرفته از سخنان مادر شهیدان «نوروزعلی و اسماعیل نادری» است. در ادامه ماحصل گفت‌وگوی خبرنگار دفاع پرس با این بانوی انقلابی را می‌خوانید:

دفاع پرس: خودتان را معرفی بفرمایید.

معصومه روشنی هنر هستم. شش فرزند داشتم که دو تن از آن‌ها شهید شد و یکی دیگر نیز فوت کرد.

دفاع پرس: از فعالیت‌های انقلابی خانواده در پیش از پیروزی انقلاب اسلامی برایمان بگویید.

در زمان پیش از پیروزی انقلاب، فرزندانم کوچک بودند اما من و همسرم در تمام تظاهرات که شرکت می‌کردیم، آن‌ها را هم با خود می‌بردیم. بعد از پیروزی انقلاب نیز در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم. پسرم نوروزعلی که بزرگ‌تر شد دیگر خودش به تنهایی در مراسم شرکت می‌کرد.

دفاع پرس: چه عاملی باعث شد که نوروزعلی در سن کم تصمیم بگیرد که به جبهه برود؟

همسرم پارچه فروشی داشت. نوروزعلی هم علاقه زیادی به خیاطی داشت به همین جهت تحصیل را رها کرده و به حرفه خیاطی وارد شد. سال 60؛ یک روز به خانه آمد و گفت که می‌خواهم به جبهه بروم. ابتدا حرفش را جدی نگرفتیم اما مدتی بعد در گروه چمران عضو شد. پدرش به وی گفت که من در زمان مصدق، جنگ را دیدم، سخت است. نوروزعلی پاسخ می‌داد: «من می‌دانم که سخت است اما می‌روم».

دوران آموزشی را در پادگان ارتش گذراند. بعد از گذراندن دوره آموزشی به جبهه رفت. روز اول محرم بود که از جبهه تماس گرفت و گفت که یک عکس برایمان ارسال کرده است. آن روز از ما خداحافظی کرد و گفت که وارد یک عملیات می‌شود و مدتی با ما تماس نخواهد داشت. از من سوال کرد که آیا شهیدی در محل نیاورده‌اند. برای اینکه ناراحت نشود، نگفتم که یکی از جوانان محل به شهادت رسیده است.

پسرعمویم سرباز بود. روزی به من زنگ زد و اعلام کرد که با نوروزعلی پس از آزادی بستان برای مراسم اربعین به خانه می‌آید. خانه را آب و جارو کردم و آماده بازگشت نوروزعلی بودم اما پسرم در عملیات آزادسازی بستان به شهادت رسید.

بعد از شهادت نوروزعلی، روزی یک سرباز به در خانه‌مان آمد و سراغ منزل برادرم را گرفت. پسر دیگرم آدرس خانه برادرم را به آن سرباز داد و وی رفت. ساعتی بعد برادرم با آن سرباز به خانه ما آمد و خبر شهادت نوروزعلی را به من داد.

آن سرباز که همرزم نوروزعلی بود، روایت کرد: «یک روز پیش از عملیات، نوروزعلی از من خواست تا برایش روضه حضرت رقیه (س) را بخوانم. ملحفه‌ای را روی صورتش کشید و گریه می‌کرد. در همین حین، نوروزعلی به من وصیت کرد که اگر شهید شدم خبر شهادتم را ابتدا به دایی‌ام بده. همچنین به برادر کوچکم بگو که راه من را ادامه دهد.

برای ورود به یکی از مرحله‌های عملیات آزادسازی بستان به چند نفر داوطلب نیاز بود. از آنجایی که نوروزعلی به تازگی از عملیات آمده و خسته بود، درخواستم کردم که استراحت کند اما وی گفت که من نیامدم این جا استراحت کنم. پیش از آغاز عملیات، شش نفره در سنگری بودیم که ناگهان خمپاره به سنگر اصابت کرد. پنج نفر از همرزمانم شهید شدند و من زنده ماندم.»

شهید نادری

دفاع پرس: به وصیت نوروزعلی عمل کردید؟

نوروزعلی دو برادر داشت. برادر دیگرش شش ماه به جبهه رفت و مجروح شد، اما اسماعیل فرزند پسر سوم خانواده، در سن 15 سالگی راه برادرش را ادامه داد البته ما به جهت اینکه اسماعیل سن و سال کمی داشت، به وی نگفتیم که برادرش وصیت کرده است که راهش را ادامه دهد. اسماعیل با وجود سن کمش شب‌ها در مسجد ابوذر نگهبانی می‌داد. گاهی به پدرش می‌گفت که شما به خانواده بروید، من جای شما هم نگهبانی می‌دهم.

اسماعیل در سال 65 تصمیم گرفت که به جبهه برود. به جهت سن و سال کمش، مسجد و پایگاه محل ثبت نامش برای اعزام به جبهه نمی‌کردند. پسرم روزی با یک برگه رضایت نامه به خانه آمد. پدرش راضی نبود و امضا نمی‌کرد. می‌گفت: «تو هنوز بچه هستی.» می‌دانستم که به جهت جثه کوچک و سن کمش وی را اعزام نمی‌کنند، به همین خاطر به پدرش گفتم که برگه رضایت نامه را امضا کن. سه ماه آموزشی را در پایگاه ابوذر در فلاح گذراند.

بعد از گذراندن دوران آموزشی، ساکش را جمع کرد تا اعزام شود. پدرش مخالفت کرد. اسماعیل بدون وسایل از خانه رفت. ترسیدم که به جبهه برود و بی‌نشان باشد. از دامادم خواستم تا به دنبالش برود. وی به پایگاهی که محل اعزام بود، رفت. هر چه از بلندگو صدایش کرده بودند، پاسخ نداد. دامادم وی را در حالی که پشت تانکری قایم شده و گریه می‌کرد، پیدا کرده و گفته بود: «چرا این جا پنهان شدی و گریه می‌کنی؟» اسماعیل پاسخ داده بود: «می‌ترسم من را برگردانند.» دامادمان اجازه داده بود که سوار اتوبوس بشود اما به جهت سن کمش، فرمانده مانع اعزام شد.

اسماعیل آن شب تا صبح گریه کرد. روز بعد به پایگاه مراجعه کرد و با اصرار فراوان توانست فرمانده‌اش را راضی به اعزام کند. در همان اعزام نخست، پسرم به همراه فرماند‌ه‌اش برای شناسایی رفته بود که خمپاره کنارشان اصابت کرده و هر دو شهید می‌شوند. پیکر اسماعیل سوخته بود.

بعد از شهادت اسماعیل، دو خانم به درب خانه ما آمدند و گفتند که پسر شما «یوسف علمدار» شهید شده است. گفتم ما چنین اسمی را نداریم. سوال کردند: «مگر شما فرزندی ندارید که در جبهه است؟» پاسخ مثبت دادم. درخواست کردند که وارد خانه شوند و من پذیرفتم. هر چه گفتند که فرزند شما به شهادت رسیده است، من قبول نکردم و رفتند. از پنجره خانه چند پاسدار را دیدم که به خانه ما نگاه می‌کردند.

می‌ترسیدم که پسرم شهید شده باشد و بی‌نام و نشان خاکش کنند. از همسرم خواستم تا به معراج شهدا برود و مطمئن شود که این پیکر متعلق به اسماعیل است یا خیر. همسرم به معراج الشهدا رفت و تابوتی را دید که بر روی آن نوشته شده شده بود: «شهید یوسف علمدار».

دلم آرام نمی‌گرفت. با برادرم برای تشخیص هویت به معراج الشهدا رفتم. درب تابوت را باز کردم. صورت پیکر کاملا سوخته و غیر قابل شناسایی بود اما از روی انگشتان پیکر، اسماعیل را شناختم. یکی از پاسدارها کارتی را نشانم داد که سوخته بود و تنها عکس آن سالم بود. عکس کلاس پنجم ابتدایی اسماعیل بود. همان جا نام ثبت شده روی تابوت را به «شهید اسماعیل نادری» تغییر دادند. در آنجا متوجه شدیم که اسماعیل برای اعزام، با شناسنامه یکی از دوستانش ثبت نام کرده است.

اسماعیل را به جهت اینکه در میدان نبرد شهید شده بود، غسل ندادند اما نوروزعلی در بیمارستان صحرایی شهید شد و پیکرش را غسل دادند.

دفاع پرس: شنیدن خبر شهادت کدام یک از فرزندان سخت‌تر بود؟

آن زمان در گوشه و کنار شهر شهدا تشییع می‌شدند. وقتی رزمنده‌ای به جبهه اعزام می‌شد، احتمال این که شهید شود، وجود داشت. احتمال شهادت نوروزعلی بود اما نمی‌خواستم به این موضوع فکر کنم. تحمل خبر شهادت نوروزعلی برایم سخت بود. وی سومین شهید محل فلاح و مسجد ابوذر بود.

به جهت اینکه قبل از شهادت اسماعیل خوابش را دیده بودم، آمادگی شهادتش را داشتم.

دفاع پرس: در طی این سال‌ها رفتار مردم با شما تغییری کرده است؟

بعد از شهادت نوروزعلی برخی از مردم محل بیش از پیش به ما احترام می‌گذاشتند و برخی دیگر با کنایه صحبت می‌کردند. تمام نیش و کنایه‌های مردم بعد از شهادت نوروزعلی را نادیده می‌گرفتم اما بعد از شهادت اسماعیل با شدت گرفتن کنایه‌ها، تحمل برایم سخت شد. روزی در هنگام نماز خطاب به حضرت زینب (س) گفتم: «همان طور که امام حسین (ع) دست بر روی قلب شما کشید و شما آرامش گرفتید. دست مبارک برادرتان را بر روی قلب من بگذار تا آرام بگیرم.»

بعد از شهادت اسماعیل برخی می‌گفتند که چرا اجازه دادی بچه‌های کوچکت به جنگ بروند؟ شهادت آن‌ها چه نفعی برای شما داشت؟ و ... . امروز هم وقتی برخی از این قبیل کنایه‌ها را به خانواده معزز شهدای مدافع حرم می‌زنند، بسیار ناراحت می‌شوم و برای خانواده‌هایشان طلب صبر می‌کنم.

فرزندان من به خواست خودشان به جبهه رفتند. آن زمان وقتی می‌گفتم بروید خرید یا نان بخرید، نمی‌رفتند ولی داوطلبانه کیلومترها از خانه دور شدند تا مقابل دشمن بایستند.

به خاطر دارم روزی میوه فروش محل یک طالبی که شیرین نبود را به همسرم فروخته بود. به همسرم گفتم برو و به صاحب میوه فروشی بگو که طالبی که به ما داده است، خوب نیست. همسرم سخنانم را به میوه فروش انتقال داده بود. وی به همسرم پاسخ داده بود: «شما خانواده شهید هستید و قند و شکر به شما رایگان می‌دهند. از آن‌ها بر روی طالبی بریزید تا شیرین شود.» بسیار دلم از این حرف شکست.

کنایه‌های مردم امروز هم تمامی ندارد. برخی مستقیم یا غیرمستقیم می‌گویند: «چرا فرزندان شما به جنگ رفتند؟ یا جوان‌هایت را به جبهه فرستادی و شهید شدند. حالا چی شد؟ چی به دست آوردی؟» در پاسخ این گونه افراد می‌گویم: «من فرزندانم را برای رضای خدا به جبهه فرستادم و در ازای شهادتشان چیزی نمی‌خواهم».

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها