به گزارش سرویس فرهنگی دفاع پرس، انتشارات روایت فتح کتاب «علی تجلایی به روایت همسر شهید» به چاپ رساند که این اثر از مجموعه کتابهای «نیمه پنهان ماه» است. از دستاندرکاران چاپ این کتاب می توان به «محبوبه جعفریان» محقق، «نسیبه عبدلعلیزاده» راوی، «راضیه کریمی» نویسنده و «سعید زاهدی» مشاور، اشاره کرد.
بر مبنای این گزارش، تجلایی در 20 سالگی وارد سپاه پاسداران شد. فعالیت او در پادگان سیدالشهداء به عنوان مربی آموزش، مقابله با ضد انقلاب در کردستان، هجرت به افغانستان و جنگ با متجاوزان و تأسیس اولین مرکز آموزش فرماندهی مجاهدین افغانی و در نهایت حضور در جبهه جنوب و نبردهای دهلاویه و حماسه سوسنگرد، بخشی از تلاشهای شهید تجلایی در سن 21 سالگی است. وی در سن 22 سالگی ازدواج کرد و بعد به جبهههای پیرانشهر اعزام شد و در عملیاتهایی نظیر «فتحالمبین»، «بیتالمقدس»، «رمضان»، «والفجر مقدماتی»، «والفجر 2»، «خیبر» حضور یافت و در نهایت در عملیات «بدر» در شرق دجله به درجه شهادت نائل آمد.
فرماندهی گردانهای شهید مدنی و شهید قاضی،جانشینی تیپ عاشورا، معاونت آموزشهای تخصصی سپاه، مسئولیت طرح و عملیات قرارگاه خاتم و جانشینی قرارگاه ظفر از جمله مسئولیتهای شهیدتجلایی در دوران هشت سال دفاع مقدس بوده است، همچنین شهید تجلایی، با همه این مسئولیتها، همیشه همراه نیروهای خود بوده و آنها را همانند اعضای خانواده خود کتاب «شهیدعلی تجلایی» با قلم خوب نویسنده به شکل مناسبی به فضای حاکم بر روابط صمیمی شهیدتجلایی با همسر، خانواده و دوستان پرداخته است که در ذیل بخشی از این کتاب را میخوانید: یادم میآید دی یا آذر 58 بود که خلق مسلمانیها گفته بودند به نماز جمعه حمله میکنند. میخواستند نماز جمعه برگزار نشود.
تصمیم گرفتم هر طوری شده بروم نماز جمعه. چادرم را سر کردم. یک چادر قرمز کلفت گلگلی با گلهای قرمز. قبل انقلاب فقط پیرزنها و خانمهای مسنی که میرفتند روضه چادر مشکی میپوشیدند. الان من را بکشند هم آن چادر را سرم نمیکنم بروم بیرون. پدرم مانع شد. اجازه نمیداد بروم. زدم زیر گریه.گفتم «بابا شما همیشه دم از عاشورا و محرم میزدی، از عشق اباعبدالله(ع) به خدا میگفتی. حالا وقت عمله. باید نشون بدیم به خاطر این حرفها نماز جمعه رو تعطیل نمیکنیم. بذارید برم، قول میدم مواظب خودم باشم.»
پدرم مرد رئوف و مهربانی بود. طاقت نداشت گریه ما را ببیند. اشک توی چشمهایش جمع شد، اما باز راضی نشد. آن قدر التماس کردم تا آخر سر در را باز کرد و گفت برو. در بخشی دیگر آمده است: بعد از ملاقات گفت: «خواهشاً زحمت نکشید و برای من همسر انتخاب نکنین.» گفتم «قصد بدی نداشتم. فکر کردم این خواهر خیلی باتقواست، برای شما مناسبه.» گفت «نمیخوام. خودم یک نفر رو انتخاب کردم و قصد دارم تا آخر پیش برم.» گفتم «پس ببخشید.» گفت: «نمیخواهید بدونید کیه؟» گفتم «به من ربطی نداره.» گفت «اگه خود شما باشید چی؟» از حرفش جا خوردم.
زدم زیر گریه. اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد تجلایی به من فکر کرده باشد، آن هم به عنوان همسر. در عالم خودم بودم و اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم. فکر و ذکرم کمک به جبهه و رزمندهها و خودسازی و نزدیک شدن به خدا بود. به عشق بین زن و مرد اعتقاد نداشتم.
قبل از انقلاب زیاد دیده بودم پسرها و دخترها با هم دوست میشوند و به هم وعدههای دروغ میدهند. فکر میکردم محال است کسی در عشقش پایدار باشد. اصلاً عشق زمینی برایم معنی نداشت. تازه هفت، هشت روز بود زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم که رفت پادگان و نیامد. هیچ خبری هم نداد. خیلی نگران شدم. چشمم به در مانده بود. میرفتم دم در، میآمدم از مادرش میپرسیدم «پس چرا نیومد؟» مادرش میگفت: «عزیزم من که عادت کردم. نگران نباش. حتماً مونده پادگان.»
تا صبح خوابم نبرد. بعد از دو روز آمد. مادرش تا علی را دید شروع کرد به داد و بیداد که هنوز نفهمیدهای زن گرفتهای. این دختر تا صبح نخوابیده. علی هم مدام قربان صدقهی مادرش میرفت و عذرخواهی میکرد. خیلی ناراحت بودم. فکرش را هم نمیکردم برود و من را بیخبر بگذارد. رفتم توی اتاق. آمد دنبالم. یک چیز روزنامهپیچ داد دستم. عذرخواهی کرد. گفت از ماشین پیاده شده و مسافت طولانی ترمینال تبریز تا خانه را پیاده آمده که برایم هدیه بخرد. دنبال لباس نیلی میگشته.
نیلی رنگ مورد علاقهام بود. چیزی پیدا نکرده بود و دست آخر از مغازه پدرش یک قواره پارچه برایم برداشته بود. گفت باور کن اصلاً نمیتوانستم تماس بگیرم. گفت: «خب قول دادیم که به هم تذکر بدهیم. تذکر بدم ناراحت نمیشی؟» گفتم: «نه.» گفت: «مشکلِ تو جنوب یا کردستانِ من نیست. مشکلت اینه که از خدا خیلی دور شدی. وقتی با تو ازدواج کردم، برای خودت برنامه داشتی. بعد از نماز صبح، دعا میخوندی، آرامش میگرفتی. ظهر قرآن میخوندی. شب صحیفه دستت بود. منم خیلی به خودم میبالیدم که همچین همسری دارم. الان بعد از نماز، سریع چادرت رو میاندازی زمین و میدویی آشپزخونه.» گفتم «میخوام منتظر نباشی، اذیت نشی، گرسنه نمونی.» گفت: «من حاضرم غذا نخورم، حاضرم یک ساعت دیرتر بخورم، ولی تو همون روحیه رو داشته باشی. نسیبه اگه بیشتر به خدا نزدیک شی، اینقدر غمگین نمیشی. دیگه برات فرق نمیکنه من جنوبم یا کردستان و غرب.» شب به علی گفتم: «از شلمچه برام بگو.»
اشک توی چشمهایش جمع شد. گفت: «چی بگم از شلمچه؟» گفتم: «هر چی دیدی و کشیدی؟» گفت: «نمیدونم طاقتش رو داری یا نه؟ توی شلمچه بچهها روی زمین ریخته بودن. همه عزیزان من. بچههای گروه خودم. هر طرف میرفتم صدای ناله یک نفر را میشنیدم که علی ما این جاییم. همه کمک میخواستند و من کاری از دستم برنمیاومد. نسیبه بچهها قتلعام شدند. میخواستم به زخمیها کمک کنم ولی نمیتونستم.»
یادآور می شود، کتاب «علی تجلایی به روایت همسر شهید» از سوی انتشارات روایت فتح برای علاقهمندان به مطالعه کتابهای دفاع مقدس منتشر و روانه بازار نشر شد.
انتهای پیام/