به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، متن زير روايتهای يكی از رزمندگان مدافع حرم ملقب به «شيخمحمد» است كه برای اولينبار منتشر میشود. خاطراتی از عاشورای عاشوراييان زمان.
شب دوم محرم سال 94 بود كه به دستور حاج مهدي به بحوث رفتم. بچههاي فاطميون را نفر به نفر، گروهان به گروهان، گردان به گردان و محور به محور طبق زمانبندي اعلام شده سوار بر اتوبوس و كاميون كرده و به منطقه عملياتي محرم در غرب حلب اعزام كرديم.
در نهايت خودم آخرين نفر با ماشين بخش فرهنگي راهي منطقه شدم. صبح قبل از طلوع آفتاب به خانات رسيدم. حين ورود، سيدابراهيم من را در آغوش گرفت و گفت: حاجي بريم دعوا! گفتم بريم. از جيبم پيشاني بند «لبيك يا خامنهاي» را كه از قبل براي سيد كنار گذاشته بودم در آوردم و به پيشاني سيد بستم. همراه با بچهها با تجهيزاتي مثل آر پي جي، تيربار پيكا، قناسه و... همراه سيد ابراهيم سوار بر ماشين فرهنگي شديم. من و سيد روي سقف ماشينم نشستيم!
علي اصغر گوشي را در آورد و شروع كرد به مصاحبه: حاج آقا سلام اول صبح، كجا ميرويد؟ گفتم روز دوم محرم است و ما هم مثل امام حسين(ع) وارد كربلا شديم؛ يا حسين كربلا...
پنجم محرم ماشين ذوالفقار(حسين فدايي) و حجت (محمدرضا خاوري) را با موشك كورنت زدند. حجت، زنده زنده در آتش سوخت. از ايشان چيزي جز خاكستر و پلاتيني كه در پايش بود، باقي نماند. ذوالفقار هم نيمي از تنش سوخت، تقريباً جايي از بدنش بدون تركش نمانده بود. فرداي آن روز از بيمارستان مستقيم آمد خط. با لباس آبي بيمارستان، پاي كار ماند و با تني زخمي به كار فرماندهياش ادامه داد.
نهم محرم، روز تاسوعا، سيدابراهيم (مصطفي صدرزاده) علمدار فاطميون بعد از هشت بار مجروحيت در عملياتهاي مختلف به آرزوي ديرينهاش رسيد و شهيد شد همانطور كه از خدا خواسته بود. براي فاطميون قرباني شد تا تنها شهيد فاطميون در روز تاسوعا باشد. روزهاي آخر ميگفت: خدايا من را مانند گوسفند براي مجاهدان فاطميون قرباني كن تا بچههاي فاطميون سالم بمانند.
روز عاشورا
ابوسجاد(سيدعلي عالمي) در سهل الغاب نميدانم چه ديد؟ به كجا خيره شده بود؟! در حالي كه نفسهاي آخرش را ميكشيد، قهقهه زد و گفت: نميدانيد شهادت چقدر زيباست. بعد به ديدار امام حسين (ع) شتافت. چند روز بعد ابوهادي (حجتالاسلام علي تمامزاده) گفت: شيخ با هم برويم مرخصي، بعد هم پيادهروي اربعين كربلا برويم. گفتم: من نميآيم. كربلاي من همين جاست. گفت: حالا كه تو ميماني، من هم ميمانم.
دو شب بعد در باغ مثلثي زير آتش سنگين دشمن، در حالي كه غيرت تمام وجودش را فراگرفته بود، سينه خشاب را كنار انداخت و رفت زخميها را عقب كشيد. دوباره برگشت كه يكباره صداي يا حسينش تا كربلا رسيد و پيكرش جا ماند. يك شبانهروز گذشت. شب دوم همراه با فرماندهان فاطميون در اتاق حاج مهدي بوديم كه به آنها گفتم پيكر ابوهادي جامانده است. سليمان (فرمانده گردان قناسههاي فاطميون) گفت: شيخ، اجازه نميدهيم جنازه شيخ ابوهادي دست دشمن بماند و مردانه به خط زدند.
دم دمهاي صبح بود كه صداي بيسيم نويد آمدن پيكر ابوهادي را داد. سليمان گفت: شيخ بيا جنازه شهدا را عقب بكش. شهيد ابوعلي (مرتضي عطايي) را از خواب بيدار كردم:
- مرتضي!
- جانم حاجي؟
- مرتضي ميخواهم بروم «باغ مثلثي» جنازه ابوهادي را بياورم. از جا پريد و سريع حاضر شد. ماشين حاج مهدي را گرفتيم و رفتيم. اطراف باغ، كاملاً پاكسازي نشده بود. هنوز تيرهاي پيكاي دشمن زوزه كشان از كنارمان ميگذشتند. هرازگاهي خمپارهاي اطرافمان را شخم ميزد. شيخ ابوهادي (علي تمامزاده) به همراه هفت نفر از بچههاي خطشكن محور ابوتراب (سيداحمد) كنار هم در باغ مثلثي خوابيده بودند و چه زيبا خوابيده بودند.
منبع: روزنامه جوان