به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، اولينبار كه همسر جانباز را ديدم در همايش جانبازان 2چشم اصفهان بود. زنی ايثارگر؛ ايثار تا حدی كه وقتی میبيند كودک يكی ديگر از جانبازان در حال زمينخوردن است، خود را به سرعت به آن كودک میرساند تا آسيب نبيند، حتی به قيمت زمينخوردن خودش.
بعد به سراغ همسرش میرويم؛ مردي جوان كه از سن و سال كمش معلوم است جانباز دوران هشت ساله دفاع مقدس نبوده. جانباز دو دست و دو چشم. به تهران ميآييم. تماسهاي تلفني ادامه پيدا ميكند و يك روز مهمان منزل اين خانواده ميشويم. جانباز «جبار همتي»، مادر، همسر و فرزندشان. جبار از فرزندان غيور ايلام است؛ با اينكه در تهران زندگي ميكرد و تكفرزند بود، بنا بر درخواست خودش دوران خدمت سربازي را به ايلام ميرود و در گردان تخريب حضور پيدا ميكند تا اينكه چشمها و دستهاي خود را از دست ميدهد.
روزي كه از شهرمان آواره شديم
متولد اول خرداد 1352 هستم؛ در دوران جنگ تحميلي سن و سالم كم بود و نميتوانستم در جبهه حضور داشته باشم؛ وقتي كه شدت حملات دشمن و محاصره مناطق ايلام بيشتر شد، اعلام كردند بايد شهر را تخليه كنيم. مردم فكر نميكردند شرايط طوري شود كه ديگر نتوانند به شهر بازگردند. مردها سعي ميكردند اعضاي خانواده خود را نجات بدهند و حتي به فكر آوردن آب و نان هم نبودند. بعد از طي كردن مسيري به كوهها پناه برديم. زنها و كودكان گرسنه و تشنه بودند؛ عمو و پسرعموهايم به شهر برگشتند تا پتو، نان و خوراكي براي خانوادهها بياورند اما شهر در محاصره بود و يكي از عموها و پسرعمويم اسير شدند، يكي از پسرعموهايم هم توانست خودش را نجات بدهد.
مردم براي نجات خود بايد به شهر ايلام ميرفتند؛ ما به همراه اقوام به ايلام رفتيم آنجا هم امن نبود؛ بعد هم به همراه گروهي از اقوام به تهران آمديم و در شهركهاي اطراف تهران ساكن شديم. بعد از مدتي كه اوضاع ايلام آرامتر شد، جمعي از اقوام به ايلام برگشتند ولي ما در تهران مانديم.
دوست داشتم به جبهه بروم
آن زمان شرايط طوري بود كه هر كسي با هر وسيلهاي كه ميتوانست به جبهه كمك ميكرد. از دو تا تخم مرغ گرفته تا كمك مالي. بعضيها هم ميرفتند ميجنگيدند. ما در محدوده منطقه 12 تهران زندگي ميكرديم. دوره دبستان و راهنمايي را در مدرسههاي «جوادالائمه(ع)» و «آيت» محله شوش درس خواندم. در آن دوران سنم پايين بود و نميشد به جبهه بروم با اين اوصاف با يكي از دوستان در كپي شناسنامه سنمان را تغيير داديم و براي ثبتنام به خيابان خاوران پايگاه مالك اشتر رفتيم؛ با توجه به جثه كوچكمان فهميدند كه سن خود را در شناسنامه تغيير دادهايم و ثبتنام نكردند.
تا سوم راهنمايي درس خواندم و بعد از جنگ آماده رفتن به خدمت سربازي شدم؛ خدمتم در لشكر 58 ذوالفقار بود. بعد از تقسيم نيروها به شاهرود اعزام شدم. در شاهرود يكسري از يگانهاي لشكر 58 را به استان ايلام اعزام كردند. موقعيت در تهران بهتر بود. تكفرزند بودم و ميتوانستم در تهران بمانم. با توجه به اينكه در دوره جنگ نتوانسته بودم براي شهرم كاري انجام دهم، درخواست كردم كه مرا به ايلام انتقال دهند و سال 1372 براي ادامه خدمت سربازي در گردان تخريب به ايلام رفتم.
فكرش را نميكردم دستها و چشمانم را از دست بدهم
اگر بخواهم از نحوه مجروحيتم توضيح بدهم، در تاريخ دهم دي ماه 1372 در حال پاكسازي منطقه «ميمك» بوديم. در حال خنثي كردن مين بوديم كه مين ضد نفر گوجهاي منفجر شد. همان لحظه كه انفجار صورت گرفت، بههوش بودم. دستهايم را چك كردم و فهميدم وضعيت دستم خيلي بد است. اين در حالي بود كه حتي فكرش را نميكردم قطع شدن دست و نابينايي چطور است! بيشتر نگران دستهايم بودم و ميخواستم ببينم دستهايم سالم است يا نه. دست به بدنم زدم، به خاطر شدت انفجار بدنم بيحس بود.
مرا به عقب برگرداندند و بيهوش بودم. وقتي بههوش آمدم در بيمارستان 502 ارتش بودم؛ دستهايم را باندپيچي كرده بودند؛ بعد هم در جريان معالجه پزشكان فهميدم كه نابينا شدهام و دستهايم قطع شده است. بعد از مدتي چشم راستم را تخليه كردند؛ با توجه به شدت آسيب در ناحيه ريه و شكم، مدت دو ماه در بيمارستان بستري بودم. بيشتر حالت خوابيده روي تخت بودم. گاهي اقوام ميآمدند و براي بلند شدن و حركت كردن كمكم ميكردند. در اين مدت غذا را مراقبم در دهانم ميگذاشت و كارهايم را انجام ميداد. بعد از دو ماه ما را از بيمارستان چشم به آلمان اعزام كردند. يك ماه و چند روز در آلمان بودم.
اگرچه اين دوران سخت گذشت اما از خداوند سپاسگزارم كه به من صبر داد چون حتي كنار آمدن با اين موضوع خيلي سخت نبود.
روزي كه خبر جانبازي تنها فرزندم را شنيدم
گلاب عباسي مادر «جبار همتي» در طول اين سالها در كنار تنها فرزندش زندگي ميكند؛ او ميگويد: خداوند به من دو فرزند هديه داد؛ يك دختر و يك پسر؛ دخترم در كودكي بر اثر بيماري از دنيا رفت و خدا خواست «جبار» جانباز شود. وقتي جبار مجروح شد، پدرم فوت كرده بود، مهران بودم. از «ميمك» او را به تهران اعزام كرده بودند. صبح كه رسيدم، براي ختم روز هفتم پدرم، در مراسم ختم خواهر شوهرم رفته بود بيرون، با گريه آمد و گفت: «جبار زخمي شده است.» در ايلام به امامزاده حسن بن موسي بن جعفر(ع) توسل كردم و گفتم: آقا دعا كن پسرم زنده بماند؛ تا جان در بدن دارم به او خدمت ميكنم.
يادم است يكبار در دوران كودكي جبار، يكي از دوستانش آمد و گفت: به سر پسرم سنگي خورده و شكسته است. با شنيدن اين خبر پابرهنه از خانه بيرون رفتم تا ببينم حال جبار چطور است. گاهي اوقات فكرش را ميكنم ميبينم كه خداوند صبر داد تا اين وضعيت پسرم را تحمل كنم.
آغاز زندگي متفاوت از 20 سالگي
زندگي با شرايط جديدي را بايد شروع ميكردم. همراههايم در بيمارستان رفتند و بايد بيشتر كارها را خودم انجام ميدادم. آن موقع فهميدم با اين وضعيت، زندگي كردن خيلي سخت است. اوايل هم نميخواستم تكيه بر كسي داشته باشم. بايد خودم به حمام و دستشويي بروم و در اتاقها جابهجا بشوم. به در و ديوار ميخوردم گاهي سرم به جايي ميخورد و ميشكست. دستهايم محكم به هرجا ميخورد اذيت ميشدم اما خدا را شكر كنار آمدم.
با توجه به اينكه تا سوم راهنمايي درس خوانده بودم، تصميم گرفتم درسم را ادامه بدهم. پدر و مادرم سواد نداشتند با اين حال مادرم بيشتر كارهايم را بر عهده گرفت. زحمت زيادي برايم كشيد. مدرسهاي نزديك ميدان خراسان به نام مدرسه «حاج همت» بود كه من آنجا شروع به درس خواندن كردم. نوارهايم را شمارهگذاري ميكرديم 1- 2- 3- 4- 5. مادرم شمارهها را بلد بود. مثلاً ميدانستم نوار شماره 5 براي چه درسي است. به مادرم ميگفتم نوار شماره 5 را براي من بياورد. چون من نميتوانستم كتاب بخوانم و خانواده هم سواد نداشتند از طريق ضبط صوت توانستم درس بخوانم.
معلمهايم نيز خيلي كمك كردند. معلم صدا را ضبط ميكرد و من نوار را گوش ميكردم. مدرسه ايثارگران بود كه جانبازان هم حضور داشتند و آنها با وضعيت جانبازان آشنا بودند. دبيرستان را تمام كردم و ديپلم گرفتم. به خاطر شرايط جسمي و شرايط خانواده ديگر نشد كه براي كنكور ورودي دانشگاه درس بخوانم. به همين خاطر 8-7 سال بين درس خواندن فاصله افتاد. در طول اين سالها در خانه بودم. دوستاني كه به ديدن من ميآمدند، به آنها ميگفتم اين كتاب را از صفحه 50 بخوانيد. دوست ديگري كه ميآمد مثلاً ميگفتم از صفحه 70 را بخواند براي من. بيشتر سرگرمي من اين بود.
ازدواج با فاطمه خانم
بعد از گذشت 9 سال از مجروحيتم تصميم به ازدواج گرفتم؛ من جاي زيادي براي خواستگاري نرفتم شايد يكي دو جا بود. بعد هم يكي از همسايهها خانواده فاطمه خانم را معرفي كرد. در ابتدا نظريات و خواستههاي خودمان را به صورت تلفني گفتيم، در مورد اعتقادات و تفكراتمان صحبت كرديم. سعي كردم بدترين موقعيت و شرايط جسميام را براي وي شرح دهم. فاطمه خانم هم نظراتش را گفت. اولش گفت با اين نظريات ميشود كنار آمد، بعد هم حضوري رفتيم. همديگر را ديديم. قسمت شد و در سال 83 با هم ازدواج كرديم. مراسم ازدواج ما هم خيلي ساده بود؛ تعداد محدودي از اقوام ما و تعدادي از اقوام همسرم جمع شدند و در منزلمان مراسم برگزار كرديم.
بعد از ازدواج، همسرم موقعيتي فراهم كرد تا ادامه تحصيل بدهم و كتابهايي كه اساتيد ارائه ميدادند بايد آن زمان گويا ميشد، روي همين حساب اگر ميتوانستم در كتابخانهها كتابهاي گويا پيدا ميكردم اگر پيدا نميكردم، همسرم آن كتابها را گويا ميكرد. اينطور كه از روي كتاب ميخواند و ضبط ميكرد بعد فايلها را داخل كامپيوتر ميريخت و گوش ميدادم.
در اين راه همسرم خيلي زحمت كشيد. در بحث ثبتنام، انتخاب واحد، گويا كردن كتابها، پيگيري جزوهها و... طوري كه توانستم مدرك كارشناسي ارشد رشته حقوق جزا را از دانشگاه تهران بگيرم.
ميخواستم با يك جانباز ازدواج كنم
فاطمه نوراللهي همسر «جبار همتي» است؛ او ميگويد: متولد 1355 هستم. محل زندگيمان قم بود؛ از اوايل جواني دوست داشتم با يك جانباز ازدواج كنم. همكلاسيها و معلمانمان هم ميدانستند. اين حس را داشتم كه ميخواستم به كسي كمك كنم البته اين حس از روي ترحم و دلسوزي نبود بلكه ناشي از عشق و علاقه به دفاع مقدس بود. به بعضي از دوستان ميگفتم: «ميخواهم با جانبازي ازدواج كنم كه آخر جانبازي باشد و من هم نهايت عشقم را به پايش بريزم.»
سال 1383 در حوزه علميه تحصيل ميكردم و دوستان آقا جبار را معرفي كردند؛ شرايط وي را پرسيدم؛ احساس ميكردم همان كسي است كه سالها منتظرش بودم؛ در ابتدا تلفني صحبت كرديم و بعد حضوري؛ بعد از رسيدن به توافق با هم ازدواج كرديم. در مجموع با تمام سختيها زندگي خوب و پر از عشق و علاقهاي داريم.
حرف آخر
گاهي از ما ميپرسند كه از اين وضعيت جسمي خسته ميشويد؟ ميخواهم بگويم كه براي هر كسي در زندگي اتفاقاتي ميافتد، امكان دارد آدم لحظهاي خسته شود، اما عموماً اينطور نيست كه از اين وضعيت خسته شوم و بگويم چرا رفتم يا چرا اينطور شد.
حرف ديگرم با مسئولان است؛ تمام جانبازان به وظيفه خود در يك زمان مشخص عمل كردهاند؛ از مسئولان ميخواهم به فكر جامعه ايثارگري باشند؛ ايثارگران را فراموش نكنند چون همين در رأس نشستنها به واسطه از جان گذشتگي مردان اين سرزمين است.
منبع: روزنامه جوان