«قرار بود یک تپه بنام تک درخت را آزاد کنیم. به دلیل موقعیت استراتژیک این تپه و تسلطی که به منطقه داشت چند نوبت دست به دست شده بود. آخرین باری که دست ما بود مقدار زیادی خمپاره و سلاح سنگین حوالمون کردند که یک خمپاره 120 درست به فاصله 10 متری پشت سرمون به اصابت کرد که یک ترکش ریز درست به پشت گردن و دقیقا روی ستون فقراتم اصابت کرد که درد شدیدی در آن ناحیه حس کردم و وقتی دستم را گذاشتم پشت گردنم دیدم خونی شده. ترکش ریزی هم به اندازه یک عدس که از یقه لباسم رد شده بود، از زیر پوستم در آوردم که در همین حین یکی از رفقا گفت لباست هم سوراخ سوراخ شده. دیدم سه تا سوراخ دقیقا همون لحظه که دستمو آورده بودم بالا و اشاره به یک نقطهای کرده بودم زیر بغل و حتی زیر پیراهنم را که معمولا به بدن چسبیده را سوراخ سوراخ کرده و از طرف دیگه بیرون رفته بود. هیچ کس باورش نمیشد که حتی یک خراش هم در آن ناحیه بر نداشته بودم. اینجا بود که یاد آن جمله شهید «حسن قاسمی» افتادم که در چنین موقعیتی قرار گرفته و گفته بود: «این هم روزی ما نبود»، و اینکه «و نحن اقرب الیه من حبل الورید» (و ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم) یعنی خواستند به من بفهمانند که هنوز لایق نشدم.
خلاصه، پیشنهاد داوطلب را برای آزادسازی منطقه مطرح کردیم. از بین بچهها هفت نفر داوطلب شدند. هشت نفر برای انجام این ماموریت رفتیم. یاد جمله شهید سید ابراهیم با شهید حسن قاسمی افتادم، برای همین رمز عملیات را «یا علی بن موسی الرضا (ع)» گذاشتیم. دقیقا همان صحبتهای شهید سید ابراهیم آمد به ذهنم. گفتم یعنی میشود امام رضا (ع) یکی از ما را کربلایی کند؟
بخاطر صاف بودن زمین منطقه و همچنین عدم وجود عوارض مناسب، مجبور شدیم پس از طی مسافتی از درون مزرعه ذرت، از داخل زمین زراعی چغندر که پوشش گیاهی کمتری داشت رد بشویم. در همین اثنا دشمن با تیربار ما را هدف قرار داد که یکی از رفقا مجروح شد. سه نفر (یک نفر تامین و پوشش آتش و دو نفر دیگه برای برگردوندن مجروح) برای انتقال او مجبور به برگشتن شدند. بالاجبار این حقیر و شهید محمد سخندان و یکی دیگر از رفقا به نام سیدکرار کار را ادامه دادیم. از نقطه رهایی تا هدف تقریبا حدود 3 کیلومتر بود که بیشتر مسیر را آمده بودیم، و فقط 500 متر فاصله داشتیم که به خاطر دید و تیر دشمن که به رگبار بسته بود مجبور شدیم روی زمین دراز بکشیم.
حدود 20 دقیقه زمینگیر شده بودیم که بعد به دلیل وجود موانعی مجبور شدیم از جا بلند شده و هماهنگ کردیم که تا اول مزرعه ی ذرت بعدی که حدود 20 متر بود را بدویم. چون از دو نقطه به سمت ما تیراندازی میشد و از طرفی هم پوشش گیاهی منطقه زیاد بود نتوانستیم سنگرشان را پیدا کرده تا خفشون کنیم و همچنین از تاکتیک آتش و حرکت استفاده کنیم.
با یک «یا علی» بلند شدیم و با سرعت به سمت مزرعه ذرت دویدیم که رگبار گلوله دشمن بلند شد و دیگر جای درنگ نبود. نه می شد بخوابیم و نه بایستیم. شرایط سخت و دشواری بود. در نهایت سه نفری وسط ذرتها پریدیم. که صدای یا زهرای سید ذاکر (محمد سخندان) همراه با ناله شدیدی بلند شد.
هر کدام از ما با فاصله تقریبا 10 متر از یکدیگر خودمان را داخل ذرتها پرت کرده بودیم. چون تراکم ساقههای ذرت داخل مزرعه زیاد بود با تحرک ما سر ساقهها که حالت خوشه گندم دارد در هوا تکان میخورد و موقعیت ما را به دشمن لو می داد. دیدیم ناله ها و ذکر سید ذاکر بیشتر شد. من و سید کرار با احتیاط خودمان را به او رساندیم که در این فاصله به دلیل جابجایی ما ساقه های ذرت هم تکان می خورد و دشمن رگبار تیربارش را به سمت ما گرفته بود که بعضا ساقه ها را قطع می کرد و گاهی هم به اطراف ما اصابت می کرد.
خلاصه، سید ذاکر از همان فاصله گفت2 تا گلوله یکی به دستم و یکی هم به کمرم اصابت کرده و در حالی که مجروح بود ذکر «یا زهرا» می گفت. با خواندن آیه مبارکه «وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون» من و سید کرار (شهید رضا سنجرانی) با سینه خیز در حالی که سعی میکردیم ساقهها تکان نخورند خودمان را به سید ذاکر (محمد سخندان) رساندیم.
در لحظه اول دیدم گلولهای به روی شاهرگ مچ دست راستش خورده و خونریزی شدیدی دارد، در نگاه بعدی متوجه خونریزی دست چپش شدیم. بعد از اینکه آستینش را زدم بالا گلوله دیگری وسط ساعد و آن هم روی رگ اصلیاش اصابت کرده بود و خونریزی شدید داشت. میخواستم با شریان بند جلوی خونریزی را بگیریم که دیدم تقریبا خونی براش نمانده و شدت خونریزی کم شده بود. بعد بستن شریانهاش، متوجه خونریزی در ناحیه پهلو، پا و پشت شدیم.
سینه خشاب را که باز کردیم دیدیم که سه گلوله دیگر هم به پشت، ران و پهلو محمد اصابت کرده است. فکر میکنم علت ذکر «یا زهرا» گفتن مکررش، دردی بود که در ناحیه پهلو احساس میکرد و یاد بیبی دو عالم افتاده بود. بعد از چند دقیقه در آخرین روزهای ماه محرم به دعوت اربابش لبیک گفت و خودش را به قافله رساند.
در آن شرایط وقتی دیدیم کاری از دست من و سید کرار بر نمیآید تصمیم گرفتیم که پیکر مطهرش را عقب بکشیم. من که مشکل داشتم و از طرفی پیکر مطهر محمد هم سنگین بود، لذا کمک کردم و گذاشتم روی کول سید کرار، بعد از برداشتن سلاح و تجهیزات هر دو نفر، از تو مزرعه عقب کشیدیم و همین جور که ذرتها تکان میخورد، دشمن هم تیربارش را به سمت ما گرفته بود.
با هر زحمتی بود خودمان را به عقب رساندیم. این مسیر طولانی که حدود یک کیلومتر بود حمل پیکر شهید محمد سخندان با سید کرار بود. از طریق بیسیم درخواست نیرو کردیم که دو نفر کمکی برای انتقال پیکر شهید خودشان را به ما رساندند.
تا 100 متری سنگر رسیدیم. آنجا هم حدود نیم ساعت سر جالیز داخل یک کانال آب زمینگیر شدیم. چون به محض سر بلند کردن به سمت ما تیراندازی میشد. با بیسیم با بچهها هماهنگ شد و آتش سنگینی ریختند تا ما توانستیم خودمان را بدون پیکر شهید (سرعت عملمون رو کم میکرد و ممکن بود مجددا مشکل پیش بیاید و چون مطمئن بودیم که تو زمین خودمونه) به داخل سنگر بکشانیم.
ساعت 10 صبح رفته بودیم و حالا حدود سه عصر شده بود. تا تاریکی هوا صبر کردیم و بعد برای آوردن پیکر مطهر شهید محمد سخندان رفتیم جلو و سید ذاکر با به عقب منتقل کردیم.