متن خاطرات امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی از شهید اقاربپرست را در ادامه میخوانید:
«من با شهید اقاربپرست از دانشکده افسری آشنا بودم ولی تلاقی روحیه و شخصیت مکتبی ما به چهار سال قبل از انقلاب بر میگردد. نحوه ارتباط عقیدتی و مبارزاتی من با شهید اقارب پرست به این صورت بود که من به علت داشتن روحی سرکش و مبارزه طلب به دنبال پناهگاهی بودم، که با خانواده شهید اقاربپرست برخورد نمودم. وقتی این ارتباط عمیقتر شد آنها مرا با شهید اقارب پرست آشنا کردند. من با شهید اقاربپرست وجه مشترک زیادی داشتم و پیوند خوردن فوری من با ایشان دلایل زیادی داشت؛ اولا ما هر دو نظامی بودیم. ثانیا هر دو در خط اسلام بودیم و خواستار حکومت اسلامی و ثالثا هر دو میخواستیم که در مبارزات شرکت کنیم.
دوستی من با شهید اقاربپرست به دلیل این که ایشان یک مذهبی ریشهدار و متعهد بود هر روز بیشتر میشد. من از کلام و حرکات او میفهمیدم که فردی است که خود را برای انقلاب ساخته و پرداخته میکند. در آن ایام ایشان با آنکه در شیراز خدمت میکرد ولی ارتباط ما برقرار بود.
در ایامی که انقلاب داشت شدت میگرفت، شهید اقاربپرست، من و خانواده را به شیراز دعوت کرد. ما با کمال میل پذیرفتیم و به خدمت به ایشان رسیدیم. آن روز قرار بود در شیراز آیت الله شهید دستغیب سخنرانی بکند.
وی بدون هراس به من پیشنهاد کرد که در آن سخنرانی شرکت کنم. من، دست زن و بچه را گرفتم و به مصلای شاهچراغ رفتم. در بدو ورود دیدم که نیروهای انتظامی همهجا را اشغال کردهاند و روی در و دیوار اطراف مصلا مستقر شدهاند ولی چون میدانستم در شیراز کسی من را نمیشناسد با خیال راحت وارد مصلا شدم و به سخنان شیوای شهید دستغیب که در رد برگزاری جشنهای 2500 ساله بود، گوش دادم.
هنوز شهید دستغیب سخنانش به پایان نرسیده بود که نیروهای انتظامی با گاز اشکآور به مصلا حمله کردند و مردم به هم ریختند. آنها همه درهای مصلا را بسته بودند و فقط در بازارچه باز بود. زن و مرد کوچک و بزرگ و پیر و جوان همه به هم ریختند. من نگران همسرم بودم که با شهر شیراز آشنایی نداشت ولی مجبور بودم در آن ازدحام جمعیت به دنبال همسرم بگردم و با بچه در بغل با آن همه فشار و ازدحام در صحن مسجد راه افتادم.
مردم با فشار و زحمت از همان در کوچک بازارچه در حال خروج بودند. در گوشهای از حیاط مسجد، جوانان غیور شیرازی با مامورین درگیر بودند و جلوی آنها را گرفته بودند تا مردم بتوانند از مسجد خارج شوند. فشار جمعیت مرا به خارج از مسجد کشانید و در بیرون نیز نتوانستم همسرم را پیدا کنم. مجبور شدم دوباره داخل حیاط مسجد شوم. مردم مرا از ورود دوباره به مسجد منع میکردند، ولی من اعتنایی به سفارش آنها نداشتم. به هر صورت بود دوباره وارد مسجد شدم و به دنبال همسرم گشتم. هنوز جوانان در مقابل نیروهای انتظامی صف آرایی داشتند و مانع حمله آنها به مردم بودند. من تا نقطه درگیری آنها رفتم و چون همسرم را پیدا نکردم مجددا به قصد خروج از صحن حیاط، داخل جمعیت شدم.
تعداد زیادی زن و مرد بیهوش روی زمین افتاده بودند. من مجبور بودم صورت زنهایی که به زمین افتاده بودند و چادرشان به رنگ چادر همسرم بود را نگاه کنم. در آن لحظات حساس حتی من کفشهای بیرون افتاده و چادرها و روسریهای در مسیر افتاده را مد نظر داشتم.
بالاخره با سختی و ضمن مراقبت از فرزندم که در ازدحام خفه نشود از حیاط بیرون آمده و پس از این سو و آن سو دویدن همسرم را دیدم که سراسیمه به دنبال من میگردد که او را صدا کرده و با هم به خانه شهید اقاربپرست برگشتیم.
آن روز شهید اقاربپرست به علت شرکت در یک ماموریت اداری در آن جلسه شرکت نداشت و من وقتی ماجرا را به ایشان شرح دادم ایشان با خشم نهفتهای تاسف درونی خود را ابراز کرد.
توضیح این صحنهها به شهید اقاربپرست پیوند ما را با شهید مستحکمتر کرد و چون من خودم در آن حادثه آسیب دیدم به قول معروف جریتر شدم و این، عامل تحریک من برای حرکتهای بعدی بود.
شهید اقاربپرست روح عصیانگر من را دریافته بود و به همین خاطر پس از چندی به اصفهان آمد و ضمن توجیه من، از مسائل روز با من به بحث و بررسی وضعیت کشور پرداخت. من از صحبتهای وی متوجه شدم که آنها دارای تشکیلاتی در تهران هستند، ولی من نیازمند به شرکت در تشکیلات نبودم و همان اعتقاد من به شهید برای به حرکت در آوردن من کافی بود.
ایشان بعد از مدتی یک برنامه مهمانی خانوادگی با حضور خود و خانواده شهید کلاهدوز و خانواده من تشکیل داد و من با شهید کلاهدوز آشنا شدم. البته با شهید کلاهدوز هم از دانشکده آشنا بودم و خانواده آنها را که قوچانی بودند به خوبی میشناختم، ولی از نظر مبارزاتی و هم عقیده بودن در مبارزه با طاغوت، آن روز به طور رسمی برخورد کردیم. این جلسه در منزل ما بود و ما با هم به طبقه بالا که کتابخانه داشت رفتیم و در مورد مسائل مملکت صحبت کردیم. شهید کلاهدوز روح عصیانگر مرا دریافت و با گوشه چشم به من فهماند که میخواهد کمکم کند.
بعدازظهر همان روز شهید کلاهدوز سراغ من آمد و پس از صحبت مفصل گفت که هستهای در تهران وجود دارد که در خط انقلاب هستند و با امام (ره) ارتباط دارند و وقتی مرا تشنه این مطالب دید گفت که از این پس فردی به نام آقای فصیحی به سراغ شما خواهد آمد و به شما اعلامیه خواهد داد و به این طریق من با کلاهدوز ارتباط تشکیلاتی برقرار نمودم.
از آن به بعد من در ملاقاتهای خود با فصیحی (که بعدها معلوم شد اسم اصلی او آقای دلربایی است و هم اکنون نیز از دوستان نزدیک من میباشد) هم از ایشان اطلاعات و نوار و اعلامیه میگرفتم و هم هرگونه مطلب داشتم به ایشان میدادم و میدیدم که مطالب من چند روز بعد به صورت اعلامیه در سطح شهر و حتی در سطح کشور پخش میشود.
با حضور آقای دلربایی ما تشکیلات منسجمی پیدا کردیم و فعالیت ما هر روز گستردهتر میشد. ما دیگر در آن ایام با تهران و آقای کلاهدوز و اقاربپرست ارتباط نداشتیم، ولی امام طوری صحنه انقلاب را سازماندهی کرده بود که حرف و کار تهران و اصفهان و تبریز و اقصی نقاط کشور یکی بود و اما چون شهید کلاهدوز در تشکیلات نظامی بود، خودش برای ما قوت قلب بود و میدانستیم در لحظه ضروری و در صورت نیاز، آنها وارد عمل خواهند شد، چرا که آنها از ما منسجمتر بودند و تشکیلات حساب شدهای داشتند. این فعالیتها ادامه داشت تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
عظمت پیروزی انقلاب اسلامی در این بود که آنچنان با سرعت پیروز شد که نه تنها مخالفین، بلکه خود انقلابیها راغافلگیر کرد و به این خاطر مسئولیتهای افراد انقلابی به طور شبانه روزی آغاز شد. شهید اقاربپرست در تهران با شدت فعالیت میکرد. او با سایر پرسنل انقلابی، ارتش را به عهده داشتند در تلاش بود و من هم به اقتضای کاری و مسئولیتی که در کمیتهی انقلاب اصفهان داشتم با آنها در ارتباط بودم. به مرور زمان هر چه انقلاب جا میافتاد نیروهای سالم به سر کار میآمدند و مملکت به سر وسامان میرسید.
بعد از مدتی مرا نیز به تهران بردند و با آغاز توطئههای دشمن در کردستان من وارد عمل شدم و شهید اقارب پرست و سایر دوستان عقبه ما را داشتند و زمانی که من به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شدم، ایشان در اداره دوم بود.
ایشان به من اطلاع داد که میخواهد در جبهه فعالیت کند و من بنا به درخواست آن بزرگوار ایشان را به جانشینی لشکر 92 منصوب نمودم که حضور ایشان تحرک جدیدی در لشکر به وجود آورد. ایشان شبانه روز در فعالیت بود و من بارها در مناطق مختلف به ایشان سر زده بودم و از کار ایشان بسیار خرسند بودم. تا اینکه ایشان در بازدید از جزایر مجنون مورد هدف مستقیم خمپاره دشمن قرار گرفت و به همراه چند تن از یارانش به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
شهید اقارب پرست یکپارچه شور و عشق و تعهد به اسلام بود و در مورد این شهید بزرگوار به صراحت میگویم که از زمانی که با او از نزدیک ارتباط داشتم تا لحظه شهادت، فردی متعهد و متدین و دلسوز و پرکار بود و هر روز که میگذشت بر تقدس و دیانت او افزوده میگردید.»
انتهای پیام/ 181