«محمدعلی همتی» نویسنده کتاب «سالهای بیستاره» در
خصوص نگارش این کتاب میگوید: زمانی که پیشنهاد تدوین این کتاب به بنده شد، با
وجود مشغله کاری ابتدا تمایلی به انجام کار نداشتم. تصمیم گرفتم چند جلسه خاطرات
صوتی راوی را گوش کنم و بعد نظر خود را اعلام نمایم.
با گوش فرا دادن
به خاطرات، شیفته یکرنگی و بیریا بودن راوی شدم. خاطرات روزهای اول زندگی و
سربازی او به مانند یک انسان معمولی میمانست که تنها حُسنش، سادگی و بیآلایشی
بود.
کارگرِ کارخانه
«سید محمد آقایِ یزد» با شروع انقلاب به فعالیتهای انقلابی روی
آورد و توهین برخی همکاران را به جان خرید. زمانی که شنید چند نفر در انقلاب یزد
به شهادت رسیدهاند، رگ غیرتش گُل کرد و وارد جریانات انقلاب شد. او را به آیتالله
صدوقی معرفی کردند و در بیت ایشان حضور پررنگی داشت.
تنها با یک نگاه در بهشت زهرا، عاشق امام
خمینی (ره) شد و در تلاطم روزهای اول انقلاب، بدون هیچ چشمداشتی، در مأموریتهای محوله
از طرف سپاه، حاضر میشد.
در اولین روزهای
شروع جنگ، وی برای اعزام به جبهه کردستان داوطلب شد. خانوادهاش هیچ وقت
نتوانست مانع او برای رفتن به جبهه شوند و پس از مأموریت کردستان، در مناطق عملیاتی
سوسنگرد و بیتالمقدس حاضر شد.
روز واقعه 11 تیرماه سال 61 برایش تلخ بود؛ چرا که برخلاف همیشه، محافظ شهید صدوقی این بار، از او دور بود. زمستان سال 1361 مسئولیت فرماندهی گروهان گردان امام رضا (ع) لشکر 8 نجف اشرف به او واگذار شد.
پس از
دستور عقبنشینی در عملیات والفجر مقدماتی، نگذاشت
نیروهایش در منطقه بمانند و تا آخرین نفر، آنها را با خود به عقب آورد. در عملیات
والفجر 2، او فرماندهی گروهان هلیبرن را برای تسخیر ارتفاعات منطقه به عهده گرفت.
در ادامه، با
تشکیل تیپ مستقل 18 الغدیر بار دیگر در منطقه عملیاتی خیبر حاضر شد و اینبار
افتخار غذا رساندن به نیروها به عهده این فرمانده بود. برای آخرینبار که میخواست
به جبهه برود، شیطان او را وسوسه کرد تا جلوی رفتنش را سد کند؛ ولی نه نفس سرکش،
نه اشکهای همسر و فرزندانش، هیچ کدام نتوانست جلوی رفتنش را بگیرد.
فرمانده این بار گرچه رسماً گروهان را در عملیات
بدر تحویل داد، ولی عملاً نقش فرماندهی تا لحظات آخر بر عهده او بود. او و
نیروهایش در عملیات بدر، شرق دجله را مردانه پیمودند.
در آخرین لحظات
در کنار هور با تنی مجروح باقی ماند و نیروهایش را اسیر خود نساخت. پس از اسارت،
در کمپ 9، 7 و 13
الرمادی، سالهایی سخت را پشت سر گذاشت. شب و روز در این سالها با چه سختی سپری شد.
درد و رنج و اذیت و آزار در قفس از یک طرف و اندیشه سرنوشت زن و فرزندانش او را
تسلیم دشمن نکرد.
ماههای آخر
اسارت هم در کمپ 17 تکریت سپری شد. بالاخره دربهای قفس باز شد.
عبدالرسول با خاطرات تلخ اسارت به آغوش میهن و خانواده بازگشت. بعد از اسارت، کارگر
کارخانه سید محمد آقا به زندگی ساده خود ادامه داد و در کسوت یک راننده تاکسی
امرار معاش نمود.
حال بر ماست تا
خاطرات او را با وجود بیریا بودن و این همه سال گمنامیاش، برای آیندگان روایت کنیم.
قسمتی از متن کتاب:
«روی زمین بیحرکت افتاده بودم. لولهی تانک به سمتم
چرخید و از روی بدنم به سمت هور شروع به شلیک کرد. چندین بار شلیک پشت سرهم. صدای
خشک و ناهنجار شلیک گلولهی تانک، چه بر سر آدم میآورد؟ دیگر حال خودم را نمیفهمیدم.
نه آن سرباز را میدیدم، نه لولهی تانک را. سرم داشت بین هوا و زمین چرخ میخورد.
فقط یادم است که میگفتم: « منو بکش! منو بکش!....»
موج انفجار و
خونریزی بیتابم کرد. چشمم راکه باز کردم، دیدم نه تانک است، نه آن سرباز. ساعتی
بعد دو سرباز عراقی کتفهایم را گرفته، مرا از کنار هور روی خاک کشیدند و به آن طرف
خاکریز بردند.
لحظاتی بعد دیدم
یک جیپ دارد از روی خاکریز جلو میآید. ماشین کنارم توقف کرد. راننده و یک
سرباز عراقی مرا کشاندند و روی صندلی جلو انداختند. انگار نه انگار که پایم شکسته
و خونریزی دارم؛ اصلاً رعایت حالم را نکردند.
سه نفر از بچههای
گردان ما عقب جیپ بودند، «علیاکبر شریفی، احمد حسینی
فهرجی و صمدعلی ماندگاری». یک سرباز
عراقی مراقب ما بود.»
«سالهای بیستاره» به کوشش «محمدعلی همتی»
و مصاحبهکنندگی «محمدمهدی روحپرور» در 280 مصور نوشته و توسط انتشارات «خطشکنان» اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان یزد، منتشر شده است.
انتهای
پیام/