درخواست کودک خردسالی که توسط یک شهید اجابت شد

عباس خردسال نیمه شب با دلى آکنده از درد و غم به گلزار شهداء روستاى قربان آباد که در مجاورت منزلشان است مى رود و بر سر قبر شهید مى نشیند و با لحن کودکانه اش با او سخن مى گوید.
کد خبر: ۲۶۲۰۹
تاریخ انتشار: ۰۴ شهريور ۱۳۹۳ - ۲۳:۱۷ - 26August 2014

درخواست کودک خردسالی که توسط یک شهید اجابت شد

به گزارش دفاع پرس، آنچه پیش رو دارید خاطره است در مورد شهید محمد علی ملک شاهکوئی به روایت برادرش حسن ملک شاهکوئى:

 

برادرم محمد على بارها و بارها مجروح شده بود، امّا در سال ١٣۶۵، در عملیات کربلای یک ـ فتح مهران ـ چندین ترکش فک او را از ناحیه تحتانی سوراخ نموده و جراحت شدیدى پیدا کرده بود و دائماً از محل جراحت، بزاق و خونابه جارى مى شد. این حالت با نوشیدن مایعات شدت مى یافت، به طورى که هر زمان مایعات مى نوشید مقدارى از آن از ناحیه جراحت جارى مى شد و زخم را مرطوب مى نمود. درد جراحت محمد على را شدیداً آزار مى داد، به گونه اى که براى جلوگیرى از ناله ها و فریادهایش حوله در دهان خود فرو مى کرد تا موجب ناراحتى دیگران نگردد.


به بیمارستانی در تبریز منتقل گردید. طبق نظر پزشکان معالج تنها رکه مداواى او خشکانیدن محل جراحت از داخل بود که این عمل براى او خطراتى نظیر چروکیدگی قسمتى از صورت، نابینایى یک چشم و همچنین ناشنوایى کامل را به دنبال داشت.


درد مجروحیت از یک سو و فقدان حضور در جبهه به واسطه بسترى شدن در بیمارستان از سوى دیگر محمد را سخت آزرده خاطر کرده بود. پدر و دایى محمد على پس از شنیدن خبر مجروحیت وى خود را به تبریز رساندند و پس از گفتگو با پزشکان و اطلاع از وضع محمد على با نا امیدى او را به گرگان آوردند.


محمد در گرگان بلافاصله توسط پزشکان مورد معاینه قرار گرفت. امّا پزشکان گرگان نظریه پزشکان تبریز را تأیید نمودند و محمد على به ناچار در بیمارستان پنجم آذر بسترى گردید. این در حالى بود که درد روز به روز شدت مى یافت.


چند روز بعد اعضاى خانواده با چند تن از فامیل در خانه نشسته بودیم، همه ساکت بودند، از آسمان و زمین غم مى بارید. در سکوت ما چیزى بود که همه در آن حس مشترک بودیم. پدرم نگاه رنجورش را به آسمان دوخته و سر بر دیوار تکیه داده بود. تکیه گاهش، امیدش، ثمره عمرش، پاره وجودش ذره ذره پیش دیدگانش درهم مى شکست. از دریاى دردى که در نگاهش بود شعله رنجى زبانه مى کشید، هیچ کارى نمى توانست بکند جزء آنکه چشم به درگاه رحمت حق بدوزد، پدر پناهی جزء پروردگارش نمى شناخت. بى شک این هم امتحان الهى بود.


محمد على سخت برایش عزیز و مایه افتخار و سربلندى بود. من در نگاهش مى خواندم چه مى کشد. دایى ام (حاج حسینعلى گرزین) چشم به زمین دوخته بود. گویى از خاک خسته همان را مى طلبید که پدرم از آسمان. دایى نگاهش را گِرد جمع ما چرخاند، در نگاهش سؤالى بود و در جستجوى یافتن جواب بى تابانه پرپر مى زد. اما چه جوابى؟! به نآگاه برق امیدى تمام چهره اش را روشن کرد، لبانش لرزید، چیزى نشنیدم. امّا عباس پسر دایى خردسالم از کنارم برخاست و به سویش رفت.


آرى عباس خردسال یادگار شهید قربانعلى گرزین بود. دایى حسین على دست بر شانه هاى عباس گذاشت و رو به رویش نشست و نگاه در نگاه عباس دوخت و با صداى لرزان که موجى از شوق و خواهش در خود داشت خطاب به عباس گفت: عباس جان تو که از وضعیت محمد على باخبرى، دکترها گفته اند تا محل زخم خشک نشود، نمى توانیم کارى بکنیم و با این وضع مى ترسم خداى ناخواسته محمد على تاب و طاقت نیاورد، درد او هم روز به روز بیشتر مى شود و از کسی کارى بر نمى آید، همه براى سلامتى محمد علی نذر و نیاز و دعاى فراوان کرده ایم. امّا شاید لیاقت استجابت دعا را نداشته ایم، عموجان، تو امشب به گلزار شهداء برو و وضعیت محمد على را با پدرت ـ شهید قربانعلى گرزین ـ در میان بگذار و از او بخواه تا دعاهای ما اجابت شود و محمد سلامتى اش را به دست آورد و از این همه رنج رهایى یابد.


عباس خردسال نیمه شب با دلى آکنده از درد و غم به گلزار شهداء روستاى قربان آباد که در مجاورت منزلشان است مى رود و بر سر قبر پدر مى نشیند و با لحن کودکانه اش با پدر چنین سخن مى گوید: پدرجان! تو مى دانی که وقتى شهید شدى من سن و سال کمی داشتم از اینکه شهید شدى و مرا در این سن تنها گذاشتى از تو ناراحت نیستم و بى تو بودن را تحمل مى کنم تا به حال هم این رنج را مردانه تحمل کرده ام، اما تحمل درد کشیدن و پرپر شدن محمد على را ندارم. از تو مى خواهم همین امشب شفاى محمد على را از خداى خود بگیرى! اگر چنین نکنى دیگر اصلاً به سر مزارت نمى آیم.


عباس ساعتى را با همان زبان کودکانه با پدر سخن مى گوید و بر خواسته اش اصرار می ورزد و ساعتى بدین ترتیب مى گذرد و در حالى که چشمانش از شدت گریستن قرمز شده بود به خانه برمى گردد.


پس از آن عباس هرگز با کسی نگفت که آن شب بین او و پدرش چه گذشت. وقتى صبح طبق معمول براى عیادت به بیمارستان رفتیم، محمد على را دیدیم که روى تخت بیمارستان نشسته و گویا منتظر خانواده است.

 

وقتى ما را دید از تخت به پایین پرید و فریاد آورد پدرجان، دایى حان، مادرجان; معجزه! معجزه! مادر غمدیده و پدر رنج کشیده در حالى که از شوق حلقه اشک در چشم داشتند پرسیدند چه شده است؟ محمد جان بگو ما هم بدانیم، چه شده، کدام معجزه؟


محمد با هیجان تمام حکایت کرد شب گذشته تا نیمه هاى شب درد عجیبى داشتم و هر بار که گاز استریل را از محل جراحت برمى داشتم خیس بود. امّا از ساعت یک نیمه شب تا این لحظه محل جراحت هیچ ترشحى نداشته است. پدر همانجا دست ها را به آسمان گرفت. بلافاصله به پزشکان معالج محمد اطلاع دادند. آنان ابتدا باورشان نمى شد، امّا وقتى بر بالین محمدعلى حاضر شدند انگشت حیرت بر دهان گرفتند و گفتند: این حادثه را نمى توان با قوانین علمى توجیه کرد. آنها کلمه معجزه را به زبان مى آوردند.


دایى براى محمد على و پزشکان ماجراى عباس و درخواست او از پدر شهیدش را بازگو نمود و این که درست همزمان با آمدن عباس از گلزار معجزه شهید نمایان گردیده است. پزشکان روز بعد پس از چهار ساعت عمل جراحى ترکش ها را بیرون آوردند و محمدعلى سلامتى اش را بازیافت.

 

منبع:جام نیوز

نظر شما
پربیننده ها