به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، «شنوندگان عزیز توجه فرمایید، صدایی که هم اکنون میشنوید وضعیت قرمز یا وضعیت خطر است و معنی و مفهوم آن این است که به پناهگاهها و نقاط امن پناه ببرید...»
این جمله برای هر کس پیام و پیامدی داشت. یکی میترسید و مجنون وار از خانه میگریخت. یکی در فضای امن خانهاش پنهان میشد و یکی زن و بچهاش را به کوچه میآورد و در سکوت و وحشت رد عبور جنگدههای رژیم بعث عراق را در آسمان دنبال میکرد. اما برخی از مردم این دیار این آژیر قرمز برایشان پایان دنیا بود. دنیا بر سرشان آوار میشد و بعد تاریکی مطلق.
بمبهایی که بر سقف خانههایشان خراب میشد و در رختخواب کودکان شیرخواره و وسط زمین بازی کودکان خردسالشان فرود میآمد، سرنوشت را برایشان زیر و رو میکرد. دزفول و اهواز و خرم آباد هم نداشت. جنگندهها تا وسط تهران آمده بودند. چه زندگیهای بسیاری که با بمبهای صدام در هشت سال جنگ تحمیلی ویران شد و چه ارزوهای بزرگی و کوچکی که بر باد رفت و خون هزاران انسان بیگناه بود که سرانجام صدام و جنایتهایش را رسوا و انقلاب اسلامی را در تاریخ ماندگار کرد.
نشستی با حضور پنج خانواده سه و چهار شهید تهرانی که شهدای خود را در موشک باران رژیم بعث عراق و مبارزه در عملیاتهای دوران دفاع مقدس از دست دادهاند، در تسنیم برگزار شد. در این نشست از مادران چند شهید تهرانی تجلیل شد و خانوادهها از خاطرات تلخ از دست دادن عزیزانشان گفتند. سعدیه خوش نمک، جانباز، همسر شهید عمران بدری و مادر شهیدان اعظم، اکرم و محبت بدری؛ مهرانگیز پورعلی مادر شهیدان حمیدرضا، لیلا، حمیده و سعیده کارگری؛ پروین ژف مادر شهیدان محمدرضا، عباس و مجتبی حسینجانی؛ معصومه قبادی جانباز و مادر شهیدان شیوا، شادی و علی شایان فر؛ کبری زندیه امامزاده عباسی همسر شهید غلامعلی قریبی و مادر شهیدان مهدی، لیلا و طیبه قریبی. بخش اول این نشست در ادامه میآید:
تنها فرزندی هستم که از پدر شهیدم باقی ماندهخودتان را معرفی کنید و از شهدایتان بگویید که کجا و چطور به شهادت رسیدهاند؟خواهر و فرزند شهیدان غریبی: زینب غریبی خواهر سه شهید مهدی، لیلا و طیبه غریبی هستم. تنها فرزندی هستم که از پدر شهیدم باقی مانده و سعادت نداشتهام که با پدرم شهید غلامعلی غریبی به شهادت برسم. خانواده ما در 12 فروردین سال 64 به شهادت رسیدهاند. به اینکه خواهر سه شهید و فرزند شهید هستم افتخار میکنم همیشه به همه بچههایم که آن موقع نبودند میگویم این آزادی و امنیتی که در کشور برقرار است؛ مدیون شهدا هستید. سعی کنید هیچگاه شهیدان را فراموش نکنید. اگر الان هم مشکلی پیش بیاید حاضرم که هم همسرم برود و هم دو پسری که دارم. خودم هم هرکاری از دستم بر بیاید انجام میدهم.
آن روز شما چند ساله بودید و دقیقا چه اتفاقی افتاد؟خواهر و فرزند شهیدان غریبی: من 20 ساله بودم؛ ازدواج کرده بودم و یک پسر 3 ساله داشتم. جنگ بود ولی چون پدربزرگ و مادربزرگم شهرستان بودند، خانوادهام عید به شهرستان میرفتند. آنها رفتند و یک شب قبل از شهادتشان؛ به تهران برگشتند(انگار که انتخاب شده بودند). آن شب رژیم بعث دو بار به تهران حمله هوایی کرد و وضعیت قرمز شد. یکبار ساعت 8 شب آمد که همه بیرون بودند. یک بار هم ساعت یک نیمه شب آمد که همه خواب بودند. پدر من اصلا نمیترسید. وقتی وضعیت قرمز میشد، خود من میترسیدم و همهاش التماس میکردم که: «بابا داخل خانه نمان و بیا بیرون.» چون کارمند بود مادر و بچهها را در شهرستان گذاشته و خودش زودتر آمده بود. میگفت: «دخترم شهادت افتخار است بعید میدانم نصیب من بشود. خوش به حال شهدایی که از جبهه میآیند. ببین از کجا تا کجا روی دوش مردم میروند. فکر کن 5 سال بیشتر عمر کردی بیشتر هم گناه کردی.» واقعا شهادت آرزویش بود که به آن رسید.
ماجرای شبی که خانواده ما در تهران 9 شهید دادکدام منطقه بودید؟خواهر و فرزند شهیدان غریبی: منطقه 16 خزانه بخارایی بودیم که بمباران شد. من ازدواج کرده بودم در همان کوچه زندگی میکردم. خانههایمان به هم نزدیک بود. پدرم سر کوچه بود. وقتی بمباران شد، آنقدر موج انفجار شدید بود که تمام خاک و تیرآهن منزل پدرم به خانه ما پرتاب شده بود که باورش واقعا سخت است. وقتی از در حیاط بیرون آمدم دیدم که همسرم داد میزند: «یا صاحب الزمان! کشتند» من نمیدانستم اصلا بمب کجا افتاده است. فقط وقتی صدای جیغ میشنیدم، میگفتم: «یا حسین!» بچهام را بغل میکردم و بیرون میآمدم. تمام شیشه، گوگرد، خاک همه چیز بلند شده بوده به حلقمان رفته بود. وقتی بیرون آمدم گفتند بمب کجا افتاده آن موقع در محل، پدرم به «مش غلام» معروف بود. مردم گفتند: «بمب افتاده خانه مش غلام.» دیگر من نفهمیدم که بچهام را خودم زمین انداختم یا کسی از من گرفت. هنوز که هنوز است هرچه فکر میکنم نمیدانم دقیقا آن موقع چه شد. آنقدر که آن لحظه سخت بود.
شهدایی که پیکرهایشان را از جبهه میآوردند حداقل یک جایی برای عزاداری داشتند. ما هیچ جایی برای عزاداری نداشتیم آب و برق خانهمان قطع شده بود. مهمانها همه از شهرستان آمده بودند. خانه پدر و عمویم دیوار به دیوار بود در اصل ما آن شب 9 شهید دادیم. 4 تا از خانواده پدرم بود. یکی از پسرعموهایم نیز که مادرم از شهرستان آورده بود او هم آن شب شهید شد و جنازهاش را عمویم به شهرستان نبرد و گفت: «مهمان عمویش بود، بگذاریم بماند پیش عمو.» الان هم قطعه 27 گلزار شهدای تهران دفن شدهاند. 4تا شهید هم برای خانواده عمویم بودند که دیوار به دیوار پدرم زندگی میکردند، یکی زن عمویم، یکی دختر عمویم و پسرعمو و همسرش که عروس و داماد 6 ماهه بودند. مجموعا آن شب 9 نفر از خانواده ما شهید شدند.
مادر آن شب کجا بودند؟خواهر و فرزند شهیدان غریبی: خانه بود. به گفته خودشان بلند میشود و پدرم را بیدار میکند و میگوید: «هرچه قسمتمان باشد همان میشود. خدا شیشه را کنار سنگ نگه میدارد. نمیخواهد بچهها را بیرون ببریم.» بعد میبیند که همسایهها دارند بیرون میروند. مستاجر مادرم نیز که دو بچه 3 ساله و 9 ماهه داشتند که آنها را داخل خانه گذاشته بودند. مادرم میگوید: «تا با مستاجرمان به نزدیک در حیاط رسیدیم، هواپیماهای دشمن رسید. خودم هواپیما را دیدم که دارد پایین میآید» ولی دیگر چیزی نفهمیده بود و موج انفجار او را به چندین متر آن طرفتر پرتاب کرده بود و در اثر اصابت به دیوار یک طرف بدنش کامل کبود شده بود.
من تا لحظهای که مادرم را پیدا کنم هیچ امیدی نداشتم که او حتی زنده باشد. خیلی صحنه شلوغی بود. قابل توصیف نیست. انگار هیچکس کسی را نمیشناخت. بعد از زمان زیادی که مادرم را پیدا کردم پرسیدم: «پدرم کجاست؟» گفت: «پدرت با مهدی و لیلا و طیبه خانه مانده بودند.» آن موقع بود که فهمیدم فقط من ماندهام و مادرم.
خواهرها و برادرتان چند ساله بودند؟خواهر و فرزند شهیدان غریبی: مهدی 14 ساله، لیلا 9 ساله و طیبه هم 3 ساله بودند که شهید شدند.
مادرم در حالت اغما 5 تا 7 روز در سردخانه بود/ همه خانوادهاش را در موشک باران از دست داد
شما هم از شهدای خانوادهتان بگویید. چند ساله بودند و چه اتفاقی افتاد که به شهادت رسیدند؟
خانواده شهیدان بدری: من بدری فرزند خانم سعدیه خوشنمک هستم. ایشان همسر شهید عمران بدری و مادر شهیدان اعظم، اکرم و محبت بدری هستند. اعظم هفت ساله و اکرم 4 ساله بود که شهید شدند. آن موقع خانواده در منطقه 12 تهران، حوالی بازار تهران کوچه علی مرادی ساکن بودند. بیشتر اوقات صدای گریههای مادرم خلوت خانه را میشکست با سکوت خانه مقابله میکرد چون دلتنگ فرزندان و همسرش بود همچنین برادر و خانواده برادرش که در بمباران سال 67 شهید شدند.
آن سال مادرم تمام خانوادهاش را از دست داد. موشک که به خانه مادرم برخورد میکند روی مادرم کمد میافتد ولی بقیه اعضای خانواده به شهادت میرسند. مادرم در حالت اغما 5 الی 7روز در سردخانه به سر میبُرد. به لطف خدا کاملا در حالتی غیرقابل باور مادرم به هوش آمد و زنده ماند. وقتی به هوش آمد حالت جنون آمیز و آمیخته با افسردگی به سراغش آمد که دقیقا معلوم نبود به خاطر موج انفجار است یا داغ از دست دادن فرزندان.
مادر بزرگم معتقد بود یک زن موجی نمیتواند پسر جوانش را خوشبخت کندخانواده مادرم به خاطر این حالت، تصمیم میگیرند او را به آسایشگاه روانی انتقال دهند و نمیتوانستند از پس او بر بیایند. مادرم موهای خودش را میکشیده و خودش را به دیوار میکوبیده. با فرزندان شهیدش که دیگر نبودند حرف میزده است. پدرم یعنی برادر شهید عمران بدری وقتی میبیند زن برادرش دارد اینطور عذاب میکشد و از همه خانواده طرد شده؛ با ایشان ازدواج میکند. عقدشان هم در بنیاد شهید صورت گرفت. مادر شوهر مادرم که مادر بزرگ من میشود با این ازدواج بسیار مخالف بود و معتقد بود یک زن موجی نمیتواند پسر جوانش را خوشبخت کند.
مادرم خودش داغ دیده و دوست ندارد این تجربه برای خانوادههای دیگر تکرار شودبعد از آنکه مادرم ازدواج کرد. صاحب 6 فرزند شد. شاید ما نتوانیم یک درصد از دلتنگیهای او را برطرف کنیم ولی توانستیم در کنارش باشیم تا حالش از آنچه که بود بدتر نشود. مادرم هنوز افسردگی شدید دارد و برخی حالتهای مادرم روی خواهر برادرهای من تاثیر گذاشت و حتی به لحاظ فیزیکی نمودهایی در بدنمان به وجود آمد. با اینکه مادرم داغ بسیاری دیده، بااینحال وقتی کشور در معرض خطری باشد و حرفی در این مورد به میان بیاید مادرم به همه ما میگوید باید بروید و دفاع کنید، حتی به خواهرهایم میگوید شماها نیز در امداد و اینجور مسائل مشارکت کنید. مادرم خودش داغ دیده و دوست ندارد این تجربه برای خانوادههای دیگر تکرار شود.
الان چند خواهر و برادر هستید؟خانواده شهیدان بدری: سه دختر و سه پسر هستیم. پدرم وقتی با مادرم ازدواج میکند یک دختر را هم به سرپرستی قبول کرد تا شاید همان اوایل ازدواج بزرگ کردنش حال مادرم را بهتر کند و او را از حالت افسردگی دور نگه دارد. الان جمعا هفت خواهر و برادریم.
مادر! شما الان جانبازی گرفتهاید؟خانواده شهیدان بدری: نه من الان دستم، لگنم مشکل دارد. دنبالش هم رفتهایم ولی...
خانواده شهیدان بدری: چون مادرم آن موقع در حالت اغما بوده و او را از سردخانه بیرون کشیده بودند، آسیب زیادی دیده. مهرههای گردن تا کمرش الان فاصله پیدا کرده. مشکل پا، پلاتین، آسم و قلب دارد. ما برای جانبازیاش اقدام کردیم اول به ما گفتند کدام بیمارستان بوده پدرم میگوید آن موقع بیمارستان نفت بوده من خودم پیگیر شدم نامه از بنیاد شهید بردم تا از بیمارستان پیگیری کنم اما هیچ راه حلی برای بازنشانی پرونده وجود نداشت.
21 رمضان سال 61 فرزندانم شهید شدندخانم قبادی! شما هم خودتان را معرفی کنید و از جریانی که در آن فرزندانتان را از دست دادید، بگویید. چه سالی بود و چه اتفاقی افتاد؟مادر شهیدان شایانفر: معصومه قبادی، جانباز و مادر شهیدان شیوا، شادی و علی شایان فر هستم. شیوا 17 ساله، شادی 9 ساله و علی 4 ساله بودند که شهید شدند. چون محل کار همسرم دزفول بود، آنجا زندگی میکردیم. وقتی جنگ شدت گرفت، تصمیم گرفتیم به شهرستان دیگری بیاییم که امنیتش از دزفول بیشتر باشد. به خرمآباد آمدیم. 15 روز خرم آباد بودیم که خانهمان بمباران شد. 3 فرزندم در 21 رمضان درجا شهید شدند. خودم هم مجروح شدم. چون خونریزی کتفم زیاد بود با هلیکوپتر مرا به بیمارستان طالقانی تهران انتقال دادند. من دیگر اطلاع نداشتم که چه بلایی بر سر بچههایم آمده. عملهای جراحی زیادی روی من انجام شد.
بعد از 15 روز مادرم به ملاقاتم آمد و سراغ فرزندانم را از او گرفتم. گفت: «بچهها سالم در خانه هستند ما فقط نگران حال توایم.» گفتم: «من هم حالم خوب است، میتوانم با شما بیایم.» نمیدانستم از ناحیه لگن و پا دچار مشکل شدهام. وقتی آمدم از تخت بلند شوم، دیدم مرا به تخت بستهاند. به مادرم گفتم: «به یکی از پرستاران بگو کمربند مرا باز کنند تا من هم با شما به خانه بیایم.» یکی از پزشکها آمد و گفت: «شما الان نمیتوانید بروید. حداقل دوماه مهمان ما هستید.» ترکشی در سرم بود که جلوی چشمم را گرفته بود و یک ترکش در کتفم بود که بیرون آوردنش زمان میبرد.
بعد از 15 روز از یکی از افرادی که به ملاقاتم آمد پرسیدم که: «نمیشود بچههایم را به اینجا بیاورید؟» گفت: «مگر نمیدانی؟ تو خانوادهات را از دست دادهای.» گفتم: «یعنی چه؟ کسی به من حرفی نزده. یعنی اینجا نیستند؟» گفت: «نه یعنی آنها شهید شدهاند.» من دیگر هیچ چیز نفهمیدم. تا 24 ساعت هیچ چیزی را متوجه نمیشدم. بعد از 24 ساعت که قدری حالم بهتر شد مادرم گفت که: «بچهها شهید شدهاند.» خیلی سخت بود که هم درد دوری بچهها را بکشم و هم وضعیتم در بیمارستان را تحمل کنم.
سر شیوا جدا شده بود و بچههای دیگر را هم به سختی میشد شناسایی کردبعد از گذشت 45 روز از بیمارستان مرخص شدم. دختر بزرگ من شیوا 17 سالش بود. جهشی درس خوانده بود و مدرک تحصیلیاش در موزه شهداست. او در سال دو کلاس درس میخواند و خودش در صدا و سیمای گرگان مشغول بود. یک هفته مانده به شهادتش به گرگان رفت و آنجا در نقش یک شهید بازی کرد. بعدها که عکسها را نشانم دادند متوجه شدم سر شیوا جدا شده بود بچههای دیگرم را هم به سختی میشد شناسایی کرد.
من هنوز باورم نمیشد ولی چارهای نبود باید کنار میآمدم و فهمیدم اتفاقی که نباید، افتاده است. هر مادری برایش سخت است. مخصوصا اینکه شیوا واقعا نابغه بود. شیوا همیشه با مانتو و روسری به دبیرستان میرفت. 19 رمضان بود که دیدم چادر سرش کرده از او پرسیدم: «چه شد که چادر سرت کردی؟» گفت: «خیلی دوست دارم. میخواهم از این بعد آن را بپوشم.» چند روزی بود که به خانه عمویش رفته بود. به او گفتم: «برگرد دلم برایت تنگ شده.» گفت: «بگذار یک روز دیگر هم اینجا بمانم. شما طاقت چند روز خانه عمو ماندن من را هم نداری؟» و بعدش جمله عجیبی گفت. گفت:«ممکن است هفته بعد، دیگر پیش شما نباشم.»
خدا شاهد است که عین جمله خود شیواست و دوست ندارم چیز دیگری به آن اضافه شود و دقیقا همان اتفاق هم افتاد. 21 رمضان سال 61 ساعت 2 و نیم بعد از ظهر بمباران شد. الان سی و اندی سال از این جریان میگذرد. بنیاد شهید به ما سر میزند و اگر مشکلی داشته باشیم کمک ما میکنند اگر دارویی برای وضعیتم نیاز داشته باشم برایم فراهم میکنند. من خودم هم الان 30 درصد جانبازی دارم.
همسرم درست در اولین سالگرد بچهها خودش هم از دنیا رفت. او مهندس مخابرات بود. من یک پسر دیگر هم دارم که الان ازدواج کرده. آن موقع این پسرم در پلهها گیر کرده بود و من هم در بالکن بودم که سیمهای برق روی من افتاده بود و مرا به خیابان پرت کرده بود.