به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، «غلامشاه جمیلهای» از آزادگان و رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس است که در جریان حضور در جبهه های جنگ مجروح شد و هم اکنون جانباز 45 درصد است.
وی در مجموعه خاطرات خود از آن دوران به خاطره حضور اسرای ایرانی در حرم اهل بیت (ع) پرداخته است که در چند بخش منتشر خواهد شد. بخش اول خاطرات را می توانید در اینجا بخوانید.
در ادامه بخش دوم خاطرات این آزاده را می خوانید.
در انتظار آزادی
پس از آزاد باش معمولا بچه های هر استان و شهرستان به سراغ دوستان و هم استانی های خودشان در سایر آسایشگاه ها می رفتند و دورهم جمع می شدند، هرکسی از موضوع بردن اسرا از اردوگاه یک تحلیل و تفسیری داشت، همه منتظر شنیدن خبرهایی از طرف سربازان عراقی یا از روزنامه هایی بودیم که معمولا عصرها به اردوگاه می رسید تا ببینیم بچه ها آزاد شده اند یا خیر. عصر و قبل از ساعت داخل باش بود که روزنامه های الثوره و الجمهوریه العربی و آبزرور انگلیسی زبان به اردوگاه رسید، همگی منتظر خبر مبادله اسرا یا آزادسازی یک جانبه گروهی از اسرا از طرف عراق بودیم، ولی هرچه صفحات روزنامه ها را بررسی کردیم متأسفانه خبری از آزادی یا مبادله ندیدیم.
طبق معمول ساعت پنج عصر سوت داخل باش زده شد و همه به داخل آسایشگاه ها رفتیم، آمار گرفته شد و درب همهٔ آسایشگاه ها را قفل کردند و کلیدها مثل همیشه به خارج از اردوگاه منتقل و به دفتر فرماندهی اردوگاه در پشت حصار سیم خاردار کمپ تحویل داده شد.
کم کم تاریکی شب چترش را بر فضای دلگیر اردوگاه گسترانید و باز دلتنگی های غروب و غربت بر دلمان سایه افکند، اسرا بودند و میله های فلزی پنجره های زندان و حصار سیم خارداری که حجم وسیع و درهمش دیدمان را نسبت به بیرون اردوگاه بسیار محصور و محدود کرده بود. گاهی در آن لحظات گروه ۴۰۰ نفره اسرا را در ایران و کنار خانواده هایشان مجسم می کردیم، گاهی هم تصاویری خیالی در حال زیارت اماکان مقدسه کربلا و نجف در فکر و خیالمان نقش می بست، تا اینکه ساعت حدود ۲۲ بود که یکی از اسرا که جلوی پنجره ایستاده بود صدا زد بچه ها اتوبوس ها!
بوی حرم سیدالشهدا فضای آسایشگاه را پر کرد
اتوبوس ها آمدند، همه جلوی پنجره های آسایشگاه جمع شدیم، همان ۱۱ اتوبوس گروه ۴۰۰ نفره صبحی بودند، به ترتیب جلوی دژبانی های ورودی اردوگاه تحت تدابیر شدید امنیتی اسرا را پیاده کردند و طولی نکشید که یکی پس از دیگری درب آسایشگاه ها گشوده شد و اسرای هر آسایشگاه را داخل آسایشگاه خودشان بردند و درب ها را قفل کردند، عجب فضای روحانیای شده بود. بوی خوش گلاب و عطر حرم که بر لباس ها و بدن اسرا به همراه صلوات های مکرر بچه ها فضای آسایشگاه را سراسر معنوی کرده بود. در آغوش کشیدن زائرین و کربلائی های سنه ۶۷، روبوسی ها، صحنه های خداحافظی و حلالیت طلبیدن رزمندگان در شبهای عملیات را در ذهن و خاطرمان زنده کرده بود. پس از زیارت قبولی و احوالپرسی همه افراد آسایشگاه دور کربلائی ها جمع شدیم و زائرین حرم حسینی شروع به توضیح و تعریف از سفرشان کردند، باتوجه به همه آن محدودیت های اسارتی باز هم معلوم بود که خیلی سفر خوشی داشته اند. می گفتند در طول سفر حس اسیری نداشتیم تا اینکه وقتی مجددا وارد محدوده اردوگاه شدیم، آنوقت دوباره حس اسیری همه وجودمان را فرا گرفت، زائرین ابتدا شرفیاب مرقد مطهر امام علی(ع) درشهر نجف و سپس مرقد مطهر امام حسین(ع) و حضرت آقا ابوالفضل العباس(ع) در کربلا زیارت شده بودند.
مجددا روند نام نویسی برحسب سلیقه و انتخاب افسر اطلاعاتی و سربازان عراقی بمدت یک هفته ادامه یافت تا روز شنبه ای دیگر که مجددا طبق همان برنامه قبل، ابتدا خواندن اسامی، سپس شستشوی لباس ها، استحمام و روز یکشنبه اعزام یک گروه ۴۰۰ نفره دیگر به نجف اشرف و کربلای معلی که باز هم اسم بنده در بینشان نبود. این گروه دومین گروه از کمپ ۱۳ الرمادیه بود که با فاصله یک هفته ای بعد از گروه اول باز هم روز یکشنبه به کربلا و نجف شرفیاب می شدند.
گروه دوم هم رفتند و برگشتند. به مدت یک هفته دیگر نام نویسی سلیقه ای توسط عراقی ها انجام گرفت تا روز شنبه ای دیگر فرا رسید، معلوم بود یکشنبه ها را به زیارت اسرای کمپ ۱۳ الرمادیه اختصاص داده اند و بقیه ایام هفته ازکمپ های دیگری برای زیارت می روند. خلاصه شنبه ای دیگر شد و عراقی ها اسامی ثبت شده را خواندند، خیلی دوست داشتیم اسممان در لیست این گروه باشد، سرباز عراقی اسامی را به سبک عربی می خواند و هر کسی نامش خوانده می شد دستش را بلند و اعلام حاضری می کرد، همه آنهایی که زیارت نرفته بودند منتظر خواندن اسمشان بودند، در این حین اسم بنده هم خوانده شد، بسیار خوشحال شدم که برای زیارت ائمه (ع) و ارباب بی کفن دعوت شده و به پابوسی شان پذیرفته شده ام. برای گروه ۴۰۰ نفره سوم هم مثل دو گروه قبلی روز شنبه را مختص شستشوی البسه و استحمام قرار دادند، آنروز تنها روز اسارتم بود که در سرمای سوزان رمادیه با آب تقریبا گرم استحمام می کردم، آنهم به خاطر موضوع زیارت بود که آب گرم حمام را فقط مختص زائرین گذاشته بودند. شب یکشنبه پس از غروب آفتاب طبق معمول تعداد ۱۱ دستگاه اتوبوس وارد اردوگاه شد و پشت دیوار سیم خارداری اردوگاه پارک کردند تا صبح اول وقت آماده حرکت باشند، آنشب هم یکی از شب های بیادماندنی اسارتمان بود که برای صبح شدن و عزیمت به کربلا و نجف لحظه شماری می کردیم.
با نوای کاروان
شب که خوابیدم. یادم به نوحه مشهور حاج صادق آهنگران افتاده بود که می خواند: «بانوای کاروان، بار بندید همرهان، این قافله عزم کرب و بلا دارد، چون کربلا دیدن، بس ماجرا دارد» واقعا که دیدن کربلا چه ماجراهایی که نداشت! چه عزیزانی که آرزو داشتند به زیارت کربلا و نجف بروند ولی روح به جسمشان وفا نکرد و به آسمان پر کشید و جسم خاکیشان را در نیزارهای مجنون تنها گذاشت، گرچه با سرور و سالارشان آقا امام حسین(ع) محشور شدند. چه اتفاقات عجیبی که نیافتاد، چه بدرفتاری ها و شکنجه ها و زجرهایی که نکشیدیم، اگر بعد از این همه بدبختی، زجر و رنج زیارت نمی رفتیم، غم و غصه بدرفتاری ها و شکنجه های دشمن صد چندان روی دلمان سنگینی می کرد، بر این باور بودیم که زیارتمان پاداش شکنجه ها و سختی هاییست که به عشق امام حسین (ع) و ائمه (ع) کشیده بودیم و در همین دنیا به اجر و ثوابش رسیده بودیم، بی شک این پاداشی بود که ائمه اطهار و خداوند در قبال آن همه بدرفتاری های دشمن نصیبمان کرده بودند. خلاصه آنشب خواب درستی نرفتیم از بس منتظر و مشتاق زیارت مولا و مقتدایمان بودیم. سحر که شد با اذان صبح که معمولا بصورت چرخشی و هر روز توسط یک نفر و بصورت مخفیانه و دور از چشم و گوش دشمن گفته می شد از خواب بلند شدیم، نماز را به جماعت ولی مخفیانه خواندیم و سریع لباس پوشیدیم. درحین خداحافظی و حلالیت طلبیدن از هم اتاقی هایمان بودیم که درب باز شد و اسامی خوانده شد، بیرون رفتیم و درون محوطه خیلی سریع همان چند لقمه عدسی صبحانه هر روز را خوردیم، هوا خیلی سرد بود و تنها لباس گرم ما همان یونیفرم زرد رنگ لباس اسارتی بود که با دو مارک یا آرم P.W که مخفف واژه های انگلیسی Prisoner . War به معنای «اسیر جنگی یا زندانی جنگی» مشخص می شد، بود. یک مارک در اندازه کوچکتر درسمت چپ و جلوی پیراهن و یک مارک بزرگ در پشت پیراهن دوخته شده بود.
به همان روش و برنامه قبلیشان با عبور از دژبانی های اردوگاه سوار بر اتوبوس ها شدیم، در هر اتوبوس پنج سرباز مسلح در انتهای اتوبوس و ۲سرباز غیرمسلح درجلو سوار بودند و تعداد زیادی خودروی نظامی و پلیس عراق کاروان را همراهی میکردند، هنوز هوا روشن نشده بود که از شهر رمادیه عبور کردیم، راننده نظامی اتوبوس رادیوی اتوبوس را روشن کرد، داشت فرکانس رادیو عراق را جستجو می کرد، در این حین برای چند ثانیه ای ناخواسته توقفی روی فرکانس رادیو ایران داشت، در آن لحظه رادیو ایران داشت سرود ملی جمهوری اسلامی که آغازگر برنامه های صداوسیما بود را پخش می کرد، همه با شنیدن صدای رادیو ایران منقلب شدیم و اشکمان درآمد، بدجوری دلمان گرفت و هوای وطن کرد، آرزو داشتیم صدای رادیوی ایران را بشنویم ولی افسوس که دشمن ازشنیدن صدای رادیو ایران هم محروممان کرد، حتی برای شنیدن چند لحظه اش.
ادامه دارد ...