چهار خاطره زیر برگرفته از
این مجموعه و از خاطرات «کرامت کریمی» از استان یزد
است.
خاطره اول
وقتی ارتش بعثی عراق به ایران
حمله کرد؛ رفتم پایگاه بسیج ثبت نام کنم ولی قبول نکردند و گفتند: با این سن کم، کاری
از دستت برنمی آید. گفتم: اگر نتوانم اسلحه دست بگیرم، می توانم به چند نفر آب برسانم.
پدرم به شدت مخالفت می کرد. گفتم: اگر برایم دوچرخه بخرید به جبهه نمی روم. می دانستم
چون پول ندارند نمی خرند، در نتیجه می توانستم به جبهه بروم. البته از قبل با رفقایی
که می رفتند صحبت کرده و کلاً دلکنده بودم.
برای اولین بار در تاریخ
1361/12/1 از طرف استان فارس به جبهه اعزام شدم. ابتدا رفتیم کازرون، در پادگان آموزشی
شهید دستغیب، محمدرضا کریمی، مرحوم حسن کاظمی هم بودند. 16 روز با لباس شخصی آموزش
دیدیم.
فرمانده پادگان آقای «جابر نیزهدار» بود. سر صبحگاه گفت: لباس نداریم و دوره آموزشی
شما هم خیلی فشرده هست. روز و شب آموزش میدیدیم.
بعد از آموزش ابتدا به پایگاه
شکاری امیدیه و سپس ما را به سوسنگرد بردند. هنوز مغرب نشده بود که به سوسنگرد رسیدیم،
به شدت باران میبارید. وارد مدرسهای بدون برق و تاریک شدیم. صبح روز بعد نیروها را
تقسیم و سازماندهی کردند. البته باز هم در سوسنگرد ماندیم.
یک اسلحۀ کلاش تاشو به ما دادند،
رفتیم سر پست. به ما گفته بودند ماشینهایی که از اینجا رد میشوند را تفتیش کنید
و اگر دیدید بار غیر مجاز دارند جلوی آنها را بگیرید. یک روز در حال نگهبانی، کامیونی
پر از وسایل منزل قصد خروج از شهر را داشت. وسایل مردم جنگزده که منازل خود را ترک
کرده بودند بار زده و میبردند.
با اسلحه جلوی آنها ایستادم و گفتم: اجازه ندارید
این وسایل را ببرید. راننده پیاده شد و گفت: «تو با یک وجب و نیم قد میخواهی جلوی
کاروان ما را بگیری؟»
گفتم: فرمانده دستور داده که این وسایل را پیاده
کنیم. با تلفن قورباغهای زنگ زدم به فرمانده
و آمد با آنها صحبت کرد. بالاخره وقتی وسایل را در جای خودش خالی کردند اجازه عبور
داده شد.
خاطره دوم
سال 1366 با برادران رضا فتاحی،
رضاعلی نقی، رسول برزگر و... به غرب کشور اعزام شدیم. در شهرستان سقز از استان کردستان
درون یک گاوداری که تمیزش کرده بودند مستقر شدیم.
در موقعیت «جندالله» به نیروهای
عملیاتی ملحق شدیم. چند روز لب یک رودخانه بودیم. آن موقع با 2نفر کمکی تیربارچی بودم.
این منطقه در استان سلیمانیه و محدوده شهر ماووت عراق بود.
یک ماشین جیپ ما را سوار کرد
و از پلی به نام پل امام رضا (ع) عبور داد. به ارتفاعی رسیدیم که خودرو قادر به بالا
رفتن از آن ارتفاع نبود، اسم ارتفاع گردرش بود.
چهار ساعت طول کشید تا پیاده از تپه بالا رفتیم. به
رسول گفتم که من را رها نکن و بیا با هم برویم. وقتی رسیدیم بالا، چون خیلی تاریک بود
رسول را گم کردم.
هر کدام به سنگری جداگانه رفتیم.
درون سنگر خیلی تاریک و چیزی پیدا نبود. وارد سنگر شدم، گفتم: برادرها یه کم به من
جا بدهید تا امشب را اینجا بخوابم. کسی جواب نداد، فکر کردم چون نگهبانی دادهاند،
خسته شده و خوابشان برده است! سرم را گذاشتم روی کمر یکی از این افراد و با اسلحه و
خشاب خوابم برد. صبح متوجه شدم دیشب بین جنازههای نیروهای عراقی خوابیدهام.
خاطره سوم
بعد از پایان عملیات با یکی از
رزمندهها که اهل ارومیه بود، رفتیم لب رودخانه تا سنگرهایی که آنجا بود را بررسی کنیم.
چند نفر از عراقیها را دیدیم که داخل سنگرها پنهان شده و نتوانسته بودند فرار کنند.
یکییکی به اسارت درآمدند تا
تعدادشان به 16 نفر رسید. وسایل و تجهیزاتشان را گرفته و به سمت اردوگاه اسرا حرکت
کردیم. در مسیر یک گروه فیلمبرداری از صدا و سیمای مرکز خراسان آمدند با ما مصاحبه
کردند و از اسرا فیلم گرفتند. سؤال کردند: از کجا اعزام شدید؟ گفتیم: از استان یزد.
خوشبختانه یک ماشین رسید، سوار شدیم و به محل تحویل اسرا رفتیم، اسرای عراقی را تحویل
داده و به موقعیت جندالله برگشتیم.
خاطره چهارم
پس از پذیرش قطعنامه 598 و برقراری
آتشبس گروه «يونيماگ» که روی ماشینهایشان نوشته
بود (U.N) در مرز ایران و عراق مستقر شدند. با یک وانت تویوتا
لندکروز، یخ میآوردم و بین سنگرها توزیع میکردم.
یک روز چند قالب یخ اضافه بود که جایی برای آنها نداشتیم.
فاصله بین ما و عراقیها زیاد
نبود. کمکم نیروهای نگهبان با سربازان عراقی آشنا شده بودند، گاهی با هم صحبت میکردند.
یکی از عراقیها که کاملاً فارسی بلد بود، کنار خط مرزی مرا صدا زد و گفت ما یخ نیاز
داریم اگر ممکن است چند قالب یخ به ما بدهید. قالبهای اضافی یخ را بردم پشت سیم خاردار
و تحویلش دادم. بعد که برگشت گفت: که من اهل نجف اشرف هستم. عکس امام خمینی
و عکس خانوادهاش را در جیب داشت و به ما نشان داد.
مقداری پول از جیبش بیرون آورد
و گفت تازه حقوق گرفتم، هر مقداری میخواهید بردارید. نیازی به پول نبود ولی یک جانماز و مهر که تربت اصل کربلا
بود به من هدیه داد. متأسفانه آن مهر را بعد از مدتی گم کردم که اگر 100 میلیون پول
گم کرده بودم آنقدر ناراحت نمیشدم.