روایت رحیمپور ازغدی از ماجرای «آشیخ مهران»
حسن رحیمپور ازغدی خاطره جالبی از شهید مهران نصیری بیان کرد. برخی از همرزمان شهید نصیری به شوخی وی را «آشیخ مهران» صدا میزدند.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، بخشى از سخنرانى حسن رحیمپور ازغدی با عنوان «ایستادند تا ننشینیم» در چهارم خردادماه سال 1394 درباره شهید مهران نصیری را میخوانید:
یکى از دوستان میگفت ما قبل از عملیات در پادگان، آموزش و تمرین تیراندازى با آرپىجى داشتیم. آر پى جى زن هاى درجه اول گردان، بشکه ها را می چیدند روى زمین و آنها را میزدند و بعد بشکه ها را دورتر میگذاشتند تا کار سخت تر شود. کار رسید به جایى که دیگر هیچکدام از آرپى جى زن هاى درجه یک هم، نمیتوانستند بزنند.
شهید مهران نصیرى هم آنجا بود. یکى از بچه ها که میخواست او را دست بیاندازد، گفت: خب! دیگه نوبت آشیخ مهران است، میخواست با او شوخى کند و متلک بپراند.
مهران هم گفت، من که بلد نیستم، بچه ها باز دستش انداختند و گفتند، نه آشیخ! شما قهرمان آرپى جى هستى... به این نیت این حرف را میزدند که بیاید و دو سه تا پرت و پلا شلیک کند و همه به او بخندند. خلاصه به زور بچه ها آمد...
حواستان باشد، من این چیزهایى که نقل میشود را زود قبول نمیکنم. نه اهل خواب دیدنم و نه اهل استخاره، مگر در موارد استثنائى و خاص، ولى اینهایى که دارم میگویم، خودم دیده ام، یا از کسى که صد در صد به او اعتماد دارم شنیده ام.
... مهران پرسید کدام بشکه را باید بزنم؟ گفتیم آن بشکه آخرى را، بجاى اینکه نشانه برود، چشمانش را بست و زیر لب ذکرى را گفت و شلیک کرد، موشک مستقیم خورد به بشکه!
یک عده تعجب کردند و بعضى خندیدند و مسخره کردند و گفتند که شانسى بوده، گفتند دوباره باید بزنى، دوباره و سه باره شلیک کرد و موشک به هدف خورد!!!
یکى دیگر از دوستان میگفت، به ما آمدند گفتند که بروید قبل از عملیات، آخرین تلفن ها را به خانه تان بزنید، از پایگاه ظفر، آمدیم طرف مخابرات شهر ایلام، چندین دکّه تلفن عمومى بود که بچه هاى رزمنده میامدند و صف مى ایستادند تا نوبتشان شود، دیدیم پشت هر دکّه یک صف طولانى است که اگر بخواهیم بایستیم، دو ساعت دیگر هم نوبتمان نمیشود، در حالیکه مرخصى ما رو به اتمام بود و باید برمیگشتیم. یک دکه خالى بود وپشت آن صف نبسته بودند. سوال کردیم، گفتند این تلفن خراب است، به مهران گفتم بیا برویم، ما امروز به تلفن نمی رسیم. مهران گفت بیا همین دکّه را یک امتحان بکنیم ! گفتم اینهمه آدم مگر عقلشان نمیرسد از این دکه هم استفاده کنند؟! گفت حالا بیا یک امتحانى بکنیم. از من انکار و از مهران اصرار، این دوست ما که شاهد ماجرا بوده الان زنده است، گفت با خودم گفتم این مهران بازى اش گرفته، بگذار برود و خُنک بشود جلوى بقیه، بعد برگردیم پادگان...
رفتیم کنار دکّه تلفن، گوشى را برداشت، چشمانش را بست و چند بار گفت، یا فتاح، یا فتاح، یا فتاح و بعد شروع کرد به شماره گرفتن و بعد از لحظاتى مادرش از آنطرف خط با او حرف زد! دوست ما میگفت من اول خیال کردم دارد مرا دست میاندازد اما بعداً دیدم نه!، واقعاً دارد حرف میزند. صحبت هایش را کرد، تلفن را گذاشت، بقیه از صف دکّه هاى دیگر، هجوم آوردند، اما هرکس تلاش کرد، دیگر تلفن کار نکرد. تلفن مخصوص او درست شده بود و دوباره خراب شده بود.
منبع: جهان نیوز