به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، همراه با یکی از دانشگاههای کشور به اردوی راهیان نور رفته بودیم سال 84یا85 بود...
من بعنوان راوی وهمراه با اونا همسفر شده بودم..
یه پسره بود که خیلی شر وشور بود و از سرو کول دیگران بالا می رفت و سرو وضع مناسب اردو هم نداشت .همینکه به خوزستان رسیدیم، کم کم اون سرحالی و نشاط اون بنده خدا هم کم شد.
پسره تبدیل شده بود به سوژه من و کلا حواسم بهش بود و مطمئن بودم اون باید یه فرقی با دیگران داشته باشه.
وقتی به شلمچه رسیدیم ، راوی که از بچه های تفحص بود داشت تعریف می کرد که اینجاها هنوز هم پر از شهیدِ که ماهنوز نتونستیم اونا رو پیدا کنیم .اون پسره خیلی تو لاک خودش رفته بود و داشت با خاکهای اونجا ور می رفت که یهو باد شروع به وزیدن کرد.
راوی داشت می گفت : بچه ها وقتی اینجا باد می وزه ما منتظر پیدا کردن شهید هستیم که یه حس و حال دیگه ای داره..
چند دقیقه گذشت و یکدفعه همون پسره با صدای بلند گفت :پلاک...پلاک ....
آره درست حدس زدین پسره درحالی که داشت خاکهای زیر پاش رو جابجا میکرد یه دفعه ای یه شهید جلوی پاش زیر خاک پیدا کرده بود.
شاید براتون غیر قابل باور باشه ولی انفاقی بود که افتاده بود و کلی آدم شاهد ماجرا بودن...
کم کم داشتم به سوژم امیدوار می شدم که بله این آقا پسر با این وضعش قراره اتفاقاتی براش بیفته..
گذشت و روز آخر بعد از دعای عهد و قرائت زیارت عاشورا نوبت به قرعه کشی کربلا رسید...
برنامه مون این بود که هر کاروانی رو که می آوردیم چه صد نفر چه هزار نفر، با قرعه کشی یه نفرشون رو به کربلا می فرستادیم...
اون روز هم جمعیت ما نقریبا850 نفر بود که قرعه کشی کردیم....
از بین اون همه آدم، مسافر ما شد همون آقا پسره ....
خیلی برام عجیب شده بود که این پسر چه سری داره و قضیه چیه؟
به یکی از دوستاش گفتم که این بنده خدا قضیش چیه؟
دوستش گفت : باباش توی کربلای 5 منطقه شلمچه شهید شده و بعد از 20 سال هنوز جسدش مفقود الاثره........
و من تازه فهمیدم که برقراری اون حس عاطفی این پسره با مناطق عملیاتی از کجا ناشی شده ... ومن هم داشتم به اون غبطه می خوردم...
منبع:وبلاگ آخرین بازمانده