به گزارش دفاع پرس از مشهد، در دوران ما ستارگانی درخشیدند تا نور خورشید ولایت که از آسمان خراسان بر سرزمین ما تابیده است را بهتر درک کنیم. این ستارگان محو در خورشید شدند. همهی وجودشان با محبت خورشید در آمیخت تا اینکه با عنایت حضرت حق، به وصال محبوب خود نائل شدند.
آنان، چون کبوتران به طواف حرم یار مشغول شدند تا اینکه نظر لطف امام شامل حالشان شد. دست آنان را گرفت و راهی آسمانها کرد.
خاطرات زیر، شرح عاشقی جمعی از شاهدان بیدار دلی است که از بارگاه منور حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) راه قرب به پروردگار را یافتند و جاودانه شدند.
شفا را فقط از امام رضا (ع) بخواهید
راوی: مادر شهید «محمد سبزیکار»
پسرم محمد عصر دوشنبه تلفن کرد و به من گفت: «زنگ زدهام که خودم به شما بگویم که مجروح شدهام تا نگران نشوید».
به او گفتم: «به پدرت بگویم به آنجا بیاید؟»
گفت: نه مادر جان نمیخواهد به کسی بگویید به اینجا بیاید، فقط پیش امام رضا (ع) بروید و شفایم را از ایشان بخواهید و پیش هیچکس دیگر نروید و رو نیندازید، فقط و فقط پیش امام رضا (ع) بروید.
وقتی باران جنود الهی میشود
راوی: شهید «محمدعلی حافظی عسگری»
ساعت ۴ بعدازظهر عملیات مسلم ابن عقیل (ع) شروع شد. من به عنوان مسئول گروهان بودم. ما به عنوان پشتیبانی به سمت دشمن حرکت کردیم. گروهان ما شامل ۱۰۰ الی ۱۲۰ نفر بود. در راه نیروهای گردان را گم کردیم و در بیابان حیران و سرگردان بودیم.
چند نفر از ما که از بچههای مشهد بودیم رو به سمت امام رضا (ع) ایستادیم و گفتیم: «یا امام رضا (ع) تو را به جان مادرت زهرا (س) اگر امشب عنایتی نکنی و ما بچهها را پیدا نکنیم، پیش مادرت حضرت زهرا (س) شکایت میکنیم.»
هنوز چند دقیقهای از این توسل نگذشته بود که باران آمد و منطقه خیس شد. بعد از یک ربع باران ایستاد و در منطقه ردپای نیروهای خودی، روی زمین باقیمانده بود و ما بدین وسیله نیروهای خودی را پیدا کردیم.
راوی: همسر شهید «محمدرضا ارفعی»
یک روز به اتفاق همسرم به حرم امام رضا (ع) رفتیم، وقتی وارد صحن شدیم محمدرضا به من گفت: «من داخل نمیآیم شما بروید». من تعجب کردم گفتم: «شما که عاشق امام رضا (ع) هستید، چرا نمیآیید؟» گفت: «دلیلش را نمیگویم. روبروی گنبد ایستاد و شروع به اشک ریختن کرد و گفت: «شما بروید». وقتی دیدم اصرار فایدهای ندارد، رفتم داخل حرم زیارتنامه خواندم، وقتی آمدم دیدم با گردن کج ایستاده و با امام رضا (ع) صحبت میکند.
بعد که وی را صدا زدم آمد، گفتم: «میخواهم دلیلش را بدانم که چرا با من داخل حرم نیامدی؟» او در جواب گفت: «بعضی وقتها آدم یک حال خاصی دارد، آن حال را نداشتم برای همین لیاقت خودم ندیدم که وارد حرم بشوم، چون وارد حرم حضرت رضا (ع) شدن یک حالت خاصی میخواهد. فکر کن امام رضا (ع) مرا دارند میبینند و من با ایشان صحبت میکنم، ولی بدون آن حال همیشگی، نمیدانم برای چی لایق نبودم».
اهتزاز پرچم حرم رضوی در ارتفاعات ۲۵۱۹
راوی: سید حسین نیری هاشمی
قرار بود به منطقه عملیاتی «حاج عمران» برویم، بعدازظهر برادر کاوه کلیه نیروهای لشکر را در میدان صبحگاه با تجهیزات کامل فراخوان کرد. بعد برادر کاوه در حالی که پرچم بارگاه امام رضا (ع) را همراه داشت در صحبتهای خود گفت: «انشاءالله پس از ورود به منطقه عملیاتی «کربلای ۲» (منطقه حاج عمران) به حول و قوه الهی عملیات با پیروزی و سرافرازی به پایان خواهد رسید و پس از فتح قله ۲۵۱۹ حاج عمران، این پرچم را به اهتزاز در میآوریم.
وقتی این صحبتها را شنیدم، احساس کردم برادر کاوه نورانیت خاصی پیدا کرده و در این عملیات به شهادت میرسد و چنین نیز شد.
روایتی از آخرین زیارت شهید «محمدحسین محمدیانی»
راوی: مادر شهید «محمدحسین محمدیانی»
یادگار جنگ بود، سرطان بدخیم داشت و پزشکان جوابش کرده بودند. میخواست تا در دنیا فرصت باقی است بار دیگر به دیدار یار برود. آخرین زیارت را خود اینگونه روایت میکند:
«شب بود که به بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) وارد شدم. نیمههای شب به کنار پنجره فولاد آمدم. آنجا نشستم و مشغول سخن گفتن با مولایم شدم. در کنارم جوانی خوابیده بود. حالش اصلاً خوب نبود. دلم برایش سوخت. بعد از راز و نیاز با خداوند و توسل به حضرت رضا (ع) خوابم برد. نزدیک اذان صبح یکباره از خواب پریدم. احساس عجیبی داشتم. در خواب دیده بودم که چهرهای نورانی از داخل حرم به من نزدیک شد. با همهی وجودم حضور امام عزیزمان را حس کردم.
با خودم گفتم: «از آقا چه بخواهم؟ من که عمرم را کردهام». به یاد جوانی افتادم که در کنارم بود. به مولایم عرض کردم: «هر آنچه میخواهید به من بدهید به این جوان عطا کنید و...» سبک شده بودم. لحظات زیبایی گذشته بود. بلند شدم و برای تجدید وضو از صحن خارج شدم. وقتی برگشتم جمعیت زیادی را دیدم. میگفتند جوانی شفا گرفته. لحظاتی بعد همان جوان را که در کنار نشسته بود دیدم روی دست مردم بود. همه برای تبریک به سمت او می رفتند.»
زیارت آخر
راوی: همسر شهید «غلامعلی علیزاده»
با همسرم به مشهد مقدس رفته بودیم، این آخرین سفر زیارتی بود که با هم داشتیم. وقتی برای زیارت مرقد مطهر وارد حرم شدیم بر لبانش خنده و بر چشمانش گریه بود، گویی بهترین دوست خود را میدید و من را فراموش کرده بود. حرم خیلی خلوت بود. بعد از خواندن نماز بیرون آمدم، ولی او را ندیدم.
برگشتم، علی را کنار ضریح دیدم و متوجه راز و نیازش با امام رئوف شدم. غرق عبادت بود و حدود نیم ساعت بود که سر از سجده بر نمیداشت. وقتی بلند شد دیدم دستها را به طرف معبود خود دراز کرده و گریهکنان چیزهایی را از خدا میخواست. بعد از دعا به طرف ضریح رفت و گریه میکرد که ناگهان از هوش رفت و افتاد.
خادمهای حرم او را به کناری آوردند. بعد از اینکه به هوش آمد با هم به کنار پنجره فولاد رفتیم، دوباره پنجرهها را محکم گرفت و گفت: «امام رضا (ع) شهادت را نصیبم کن» و دوباره شروع به گریه کرد. با من هیچ صحبتی نکرد تا از حرم بیرون آمدیم، هر چه از او پرسیدم او چیزی نگفت و نمیدانست که من نظارهگر رفتار او هستم.
بعد زیارت عازم روستای محل سکونتمان «قلعهنو» شدیم، غلامعلی با تمام فامیل خداحافظی کرد و به جبهه اعزام شد. بعد از ۶ هفته خبر شهادت و مفقود شدنش را به ما اطلاع دادند.
مهران معراج دلداده حضرت رضا (ع) شد
راوی: قاسم چمنی
روزهای اعزام به جبهه مصادف با ماه مبارک رمضان شده بود، هر شب بعد از افطار به اتفاق «علی عباسپور محمدآباد» به حرم میرفتیم. آخرین زیارت ما شب جمعه بود. بعد از دعای کمیل به حرم رفتیم و علی روبروی ضریح حضرت رضا (ع) ایستاد و حضرت را واسطه قرار داد تا خداوند شهادت را نصیبش گرداند.
آن شب آنقدر گریه کرد که صورتش خیس شد. بعد از آن به صحن امام رفتیم، آنجا خادمها مشغول جارو کردن بودند. جلو رفت و دو تا جارو گرفت و یکی را به من داد. تا ساعت ۲ بامداد صحن امام را جارو کردیم و پیاده به خانه برگشتیم. در راه مدام میگفت: از امام رضا (ع) میخواهم حاجتم را بدهد. بعد از دو روز به جبهه رفت و در عملیات آزادسازی مهران شرکت کرد و در این عملیات به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهیدی که شهادتش را در حرم حضرت رضا (ع) گرفت
راوی: همسر شهید «سید حسین کاظمی»
بعد از ازدواج با اینکه چیزی نگذشته بود، هر وقت به حرم مطهر حضرت رضا (ع) مشرف میشدیم بعد از خواندن زیارتنامه و نماز زیارت، سید حسین کنار ضریح مطهر میرفت و در آن حال منقلب میشد و گریه زیادی میکرد.
یک دفعه به او گفتم: «چرا این قدر گریه میکنی؟» گفت: «از امام رضا (ع) فرزند سالم و صالح میخواهم». بعد از تولد فرزندمان برای اولین دفعه که به حرم مطهر مشرف شدیم همان جریان پیش آمد. این اتفاق دو مرتبه دیگر هم رخ داد و من از سید حسین علت گریهاش را پرسیدم و او در جواب به من گفت: «حالا شهادت میخواهم».
آخرین نوبتی که با هم به زیارت رفتیم از حرم که برگشتیم صاحب خانه گفت: «آقایی آمد و این کتاب (نوای عاشورا) را آورد و گفت: «به آقای کاظمی بگو این را آقایی آورده که همیشه با هم به مسجد میرفتید و با هم قرآن میخواندید». در آن لحظه هر چه فکر کردیم چنین آقایی را با چنین مشخصات نشناختیم و بعد به من الهام شد که ایشان جواب را از امام رضا (ع) گرفتند که در سفر بعدی به فیض شهادت نائل آمدند.