حالا اما بابک شده یک نماینده خوب برای دهه هفتادی ها ، برای همه آنهایی که متهم می شوند به وصل بودن به این دنیا، بابک از همه دلمشغولی های این دنیایی اش دل بریده و برای دفاع از مرزهای اسلام ، پرکشیده سمت سوریه؛ سمت حرم حضرت زینب(س) و همانجا شهید شده؛ جوانی که حالا خیلی ها به او لقب زیباترین شهید مدافع حرم و شهید لاکچری را داده اند. ما به بهانه شهادت بابک، با محمد نوری هریس، پدر او که یکی از چهره های سرشناس شهر رشت است، به گفت و گو نشستیم؛ پدری که می گوید: ما بابک را دیر شناختیم.
آقای نوری فکر می کردید بابک یک روزی شهید بشود؟
واقعیتش را بگویم، ما اصلا بابک را نشناختیم، الان که بابک شهید شده می بینم که پسرم چقدر در انجمن های خیریه فعال بوده، می بینم همه جا او را می شناختند اما انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم.
فرزند چندمتان بود؟
بابک کوچکترین پسرم بود، به جز او دو پسر و دو دختر هم دارم.
متولد چه سالی بود؟
بابک من 21 مهر سال 71 به دنیا آمد و 28 آبان 96 هم شهید شد.
چطور شد که بابک این راه را انتخاب کرد؟
نه اینکه بابک پسرم باشد و این را بگویم نه. ولی بابک یکی از فعال ترین جوان های شهرمان بود.سرشار از زندگی بود و همیشه در برنامه های مختلف پیش قدم بود. اصلا هم تک بعدی نبود و بواسطه سن و سالش جوانی می کرد و از همه قشری هم دوست و رفیق داشت . یعنی هم دوست باشگاهی داشت هم دانشگاهی هم مسجدی و هیئتی. هم از فعالین هلال احمر بود و هم در بسیج فعال بود، هم در کارهای خیر در بهزیستی شرکت می کرد، حتی بعد از شهادتش من فهمیدم که کارهای ساخت بنای یادبود شهدای گمنام در پارک ملت رشت را هم خودش انجام داده ، رئیس بنیاد شهید دیروز که به خانه ما آمده بود به من گفت که می دانستی پسرت چقدر برای اینکه اینجا ساخته شود زحمت کشید؟! من اینجا تازه فهمیدم که زمان ساخت این بنا، بابک به مسئولان گفته بود که چه شما بودجه بدهید چه ندهید روح این شهیدان اینقدر بلند و پر خیر وبرکت است که این بنای یادبود ساخته می شود و بعدا شما حسرت خواهید خورد که در این ثواب شرکت نکردید. بجز این فعالیت های فرهنگی، بابک یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران هم بود. ذاتش جوری بود که می خواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد.
دانشجوی چه رشته ای بود؟
بابک دانشجوی ارشد حقوق در دانشگاه تهران بود اما همه این ها را ول کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت.
خب این اتفاق چطور افتاد؟
به خاطر اعتقاداتش. بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دوره ای که سرباز حفاظت اطلاعات بود ، دوبار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود اما ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجه شدیم. امسال پسر بزرگ من در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود ، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست وسط تبلیغات من دیدم که بابک نیست، پرس و جو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف. سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد برگشت پیش ما . من گفتم بابک جان چرا در این موقعیت رفتی اعتکاف، می ماندی سال دیگر می رفتی، الان کارهای مهمی داشتیم. گفت نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و ...فرعیات است، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم...حتی همان روزها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم ، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که می دانستیم بابک را هم دوست دارد اما بابک موافقت نکرد. به من گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا نه؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم...فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است. الان که فکر می کنم می بینم بابک خودش هم می دانست که چه مسیری را می خواهد برود و به ما هم این پیام را می داد اما ما متوجه نمی شدیم.
شما از ماجرای اعزامش به سوریه خبر داشتید؟
به طور مستقیم با من این موضوع را مطرح نکرد اما می دانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز می رود و می آید و اصرار می کند که من را اعزام کنید. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر می کنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزامش ، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری های مقیم رشت است و همه بابک را آنجا می شناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدتی نیستم می خواهم بروم خارج از کشور. آن موقع همه فکر می کردند می خواهد برود آلمان.
چرا آلمان؟
چون من و برادرانش خیلی اصرار داشتیم که برود آلمان ادامه تحصیل بدهد، حتی موقعیتش را هم برایش فراهم کرده بودیم اما خودش قبول نمی کرد برود. آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرار های ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود.
اما به جای آلمان از سوریه سردرآورد؟
بله همین طور است...بابک همه را شوکه کرد.
از شما و بقیه اعضای خانواده چطور؟ اصلا خداحافظی کرد؟
بله ما در جریان بودیم که می خواهد به سوریه اعزام شود. روزی که می خواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود، گفت من حضرت زینب (س) را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی،بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم، می روم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س).
با شما خداحافظی کرد؟ شما مخالفتی نکردید؟
نه به من چیزی نگفت. از همان دور به من نگاه کرد، من به او نگاه کردم و این شد آخرین دیدار مان.
کی اعزام شد؟
همان اوائل آبان. فکر می کنم دوم یا سوم بود.
یعنی فاصله اعزام تا شهادتش 26 روز بود؟
بله ...می بینید چقدر برای شهادت عجله داشت، من 50 ماه سابقه جبهه دارم اما شهید نشدم، ولی این پسر آنقدر با همه وجودش شهادت را می خواست که به یک ماه نکشیده طلبیده شد و رفت.
وقتی سوریه بود با هم صحبت می کردید؟
اوائل فقط به مادر و خواهر هایش زنگ می زد، با من صحبت نمی کرد. اما یک روز دیدم موبایلم زنگ خورد وشماره ای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادیم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است . سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت سوریه ام. بیشتر بچه های گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! بعد هم گوشی را داد به بابک و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ می زد. حتی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.
در این آخرین مکالمه چه چیزهایی به همدیگر گفتید؟
آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی گشتم رشت که بروم مشهد. بابک تا شنید من می خواهم بروم مشهد گفت آقا جان قول بده من را دعا کنی. من گفتم : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی ... گفت نه آقا جان قول بده ... هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و بابک. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند . دیدم بابک با دوستان من همجوار شده. همان موقع به او گفتم بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند...خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی.
بعد از شهادت هم چهره بابک را دیدید؟
بله در معراج شهدا من و بقیه خانواده صورت زیبایش را دیدیم. بابک من علاوه بر اینکه چهره زیبایی داشت سیرت زیبایی هم داشت و این زیبایی بعد از شهادتش واقعا در صورتش موج می زد. باور کنید با اینکه جانی در بدنش نبود اما اصلا رنگ صورتش عوض نشده بود، صورتش جوری آرام بود که انگار خوابیده باشد. حتی من وقتی صورتش را بوسیدم احساس کردم لب هایش هنوز گرم است.
یک روز بعد از شهادت بابک، خبر پیروزی جبهه مقاومت در رسانه ها منتشر شد، از شنیدن این خبر چه احساسی داشتید؟
من واقعا خوشحال شدم...خوشحال شدم که این اتفاق افتاد و خون مبارک و مقدس فرزند من و بقیه شهدای مدافع حرم به ثمر نشست و ریشه داعش در سوریه کنده شد. الان هم به عنوان پدر شهیدی که جوان ترین شهیدمدافع حرم استان گیلان است ، شهیدی که زیباترین بوده، عاشق ترین بوده ، این پیروزی را به همه مسلمانان تبریک می گویم.
در این چند روز از بابک عکس های مختلفی با تیپ و قیافه های مختلف منتشر شده، شما کدام را بیشتر دوست دارید؟
بله خبر دارم که خیلی ها از روی این عکس ها فکر کرده اند بابک مدل بوده اما نه این طور نیست اینها همه عکس های شخصی بابک است و برای دل خودش گرفته بود. من همه آنها را دوست دارم اما بابک یک عکسی دارد با لباس سفید در کنار دریا ، که دست هایش را از هم باز کرده؛ وقتی این عکس را می بینم احساس می کنم بابک همین جا دست هایش را به سوی خدا باز کرده و این عکس را خیلی دوست دارم.