بازگشت سردار عشق و سپیده به دیار کریمان

هوا گرگ و ميش بود که آرپی‌جی به نفربر ما اصابت کرد و آن را از کار انداخت. همه از تانک پايين پريده و مجبور به فرار شديم. همان لحظه با اصابت موشک به نفربر، ترکشی به گردنم خورد و کمی خونريزی داشتم. از هر طرف که فرار می‌کرديم عراقی‌ها حضور داشتند...
کد خبر: ۲۶۸۱۱۰
تاریخ انتشار: ۱۱ آذر ۱۳۹۶ - ۰۸:۲۷ - 02December 2017
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، «چشم و چراغ خانه‌های خشت و گلی» دومین جلد از مجموعه کتاب «شهدای خیرآباد» است که با هدف معرفی شهدای خیرآباد منتشر شده است و مخاطب در این کتاب با تعدادی از 47 شهید خیرآباد آشنا می‌شود.

«محمدعلی همتی» نویسنده این کتاب، شهدای خیرآباد را با اسناد و خاطرات شفاهی روایت می‌کند.

در ادامه زندگینامه شهید «رحمت‌الله همتی» را از این مجموعه حکایت می‌کنیم.

 روي پاکت وصيتنامه با خودکار آبی نوشته بود: «يزد، خيرآباد، پشت صحرا، منزل حسين‌علی اسماعيل، محتوی وصيتنامه اينجانب رحمت‌الله همتی».

اين همان آدرس خانه خشت و  گلی‌ای است که رحمت‌الله در آن زاده شد. پدرش «حسين» مشهور به «حسين‌علی اسماعيل» کشاورز بود؛ گاه دور تا دور باغ‌های محل را چينه‌کشی می‌کرد و پشت بام خانه‌های خشتی را کاهگل می‌کشيد.

«ربابه» مادر رحمت‌الله که در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود، به شغل خانه‌داری مشغول و چادرشب و دستمال می‌بافت. طبق شناسنامه رحمت‌الله در تاريخ 1340/4/20 در خيرآباد يزد به دنيا آمده است؛ ولی احتمال آن که پدرش شناسنامه را چندسالی ديرتر گرفته باشد، زياد است. 

رحمت‌الله نزد «ملا معصومه» قرآن خواندن را فرا گرفت و مقطع ابتدايی را در دبستان جامعه تعليمات اسلامی در همان محله خيرآباد پشت سر گذاشت. بعد از پايان دوران ابتدايی، مدتی در کنار پدر، مشغول کار بنايی و کشاورزی بود و پس از آن به همراه برادرش «علی‌اکبر» به شغل کاشی‌کاری مشغول شده و برای مدتی به تهران رفت.

در مقاطع مختلف برای کار به یزد می آمد و در کنار کاشی‌کاری، حرفه خیاطی را هم آموخت تا در مواقع کسادی و ایام سرد سال که کار با دوغاب و سیمان سخت بود، بیکار نماند. کنار خانه پدری اتاقی رو به کوچه بود که رحمت‌الله در آنجا خیاطی می‌کرد. نزدیک محرم سرش شلوغ می‌شد و شب تا صبح  لباس مشکی می‌دوخت. یک شب تا صبح، 9 دست لباس مشکی برای بچه‌های محل دوخته بود. 

سال 1357 بود که رحمت‌الله با یکی از اقوام خود ازدواج کرد. همسرش می‌گوید: «زمان انقلاب بود که به خواستگاری آمدند. موقع خرید، چون داخل شهر تظاهرات بود، چیز زیادی نخریدند، یک آینه و شمعدان و مختصری لباس. یک هفته بعد از عقد هم رحمت‌الله برای کاشی‌کاری به بندر رفت.»

علی‌اکبر برادر رحمت الله که در یزد مرغداری می‌کرد و همیشه به دنبال کار خیر بود، پر و بال رحمت را گرفت؛ او را از بندر فراخواند و در مرغداری شریک کرد.

مهرماه سال 58 رحمت‌الله صاحب یک فرزند شد. دخترش یک ساله بود که وی به همراه شهید «محمدحسین جوکار» و چند نفر دیگر از جوانان محل، خود را برای خدمت سربازی معرفی کرده و به پادگان 05 کرمان اعزام شدند.

رزمنده علی‌محمد جوکار می‌گوید: «ابتدای آموزش بود. شب‌ها در پادگان 05 خاموشی می زدند. می‌گفتیم: «چه خبره؟» می‌گفتند: «جنگ شروع شده.» خلاصه آموزش سنگینی زیر نظر افسران ارتشی پشت سر گذاشتیم. پشت سرهم رزم‌های شبانه می‌دیدیم. تا اینکه بعد از چندماه، ما را تقسیم کردند. رحمت‌الله را به شیراز فرستادند.»

خدمت سربازی رحمت‌الله در تیپ زرهی شیراز بود، ولی به علت غده‌ای که زیربغلش بیرون آمد، چندماه بعد، خدمت را رها نمود و جهت درمان به یزد بازگشت. رحمت‌الله در آن سال صاحب فرزند دیگری شد که نامش را محمدرضا گذاشت. نیاز جبهه به نیرو سبب شد تا وی احساس وظیفه نموده و پس از بهبودی، این بار به عنوان بسیجی به جبهه عملیاتی گیلانغرب اعزام شود.

تازه عملیات «مطلع‌الفجر» در منطقه گیلانغرب به پایان رسیده است. رحمت‌الله در منطقه راننده تانکر آب است. وی در قسمتی از نامه خود می‌نویسد: «ما که از تاریخ 60/9/29 حرکت کردیم، تاریخ 60/9/30 به گیلانغرب وارد شدیم، راننده هستم و تانکر آب دستم است. زن و فرزند خودم سلام می‌رسانم و هیچ ناراحت نباشند که نامه نمی‌نویسم. خودتان می‌دانید که از بس جایم خوب است که به فکر نامه نیستم و امیدوارم که شما ناراحت نباشید. به امید خداوند من تا سه ماه دیگر می‌آیم.»

برادر «حسین پهلوان حسینی» از فرماندهان یزدی در جبهه از جسوری و زرنگی رحمت‌الله در منطقه گیلانغرب تعریف می‌کند. «رحمت‌الله جاهایی رانندگی  می‌کرد و آب می‌برد که کمتر راننده‌ای توان و جسارت آن را داشت.» 

در آن برهه دو برادر رحمت‌الله، یعنی «علی‌اکبر» و «عباس» در جبهه سوسنگرد و خط نیسان حضور دارند. علی اکبر در تاریخ 60/12/29 پیش از شروع عملیات «فتح‌المبین» در هجوم عراق به سمت شوش به شهادت می‌رسد و 16 فروردین سال 61 به خاک سپرده می‌شود.

رحمت‌الله عزادار در غم شهادت برادر و پشتیبان زندگی‌اش علی اکبر و دل نگران سه بچه خردسال برادرش که باید یتیم بمانند و حال آنکه باید راه او را ادامه دهد؛ به خانواده می‌گوید: «تفنگ برادرم اکبر نباید روی زمین بماند و من باز به جبهه می‌روم تا انتقام او را از دشمن بگیرم.»

28 فروردین سال 61 رحمت‌الله به جبهه بازمی‌گردد؛ رحمت‌الله پس از اعزام در نامه‌ای به پدر و مادر و عروس خانواده (همسر علی‌اکبر)، آنها را دلداری می‌دهد و چنین می‌نویسد: «و اینک مادر و پدر قوی دل من، امیدوارم که از دست دادن جوان خود که علی‌اکبر می‌باشد ناراحت نباشید، بلکه خوشحال باشید، چون هرکس که در جبهه باشد کاملاً با چشمان خودمان می‌بینیم که تاکنون هزاران هزار مانند علی‌اکبر و علی‌اصغرها در این راه جان خودشان را داده‌اند و این اسلام عزیز پایدار مانده است. و تو همسر برادرم تا می‌توانی فرزندان برادرم را نگهداری کن و مانند فاطمه با آنها رفتار بکن. من همان روز به سپاه رفتم و به این منطقه آوردنم و هم اکنون ما در اینجا آموزش می‌بینیم.»

در عملیات بیت‌المقدس چندین نفر از بچه‌های خیرآباد حضور دارند که رحمت‌الله یکی از آنهاست. گردان امام علی (ع) به فرماندهی [شهید] ذبیح‌الله عاصی‌زاده که زیر نظر تیپ عاشورا است در خط نیسان حضور دارد. در ادامه عملیات بیت‌المقدس، این گردان در تاریخ 60/2/18 در منطقه شلمچه با دشمن درگیر شده و 52 شهید تقدیم اسلام می‌نماید. 

رحمت‌الله مجروح می‌شود پس از بهبودی و یک دوره کوتاه آموزشی در یزد به جنوب برمی‌گردد. «مهرعلی همتی» همرزم شهید می‌نویسد: «آن موقع به همراه رحمت‌الله و چند نفر دیگر به منطقه‌ای نزدیک مهریز رفتیم. رحمت‌الله سرگروه بود و یک گروه 10 نفره تحویل داشت. خیلی با بچه‌ها نرم رفتار می‌کرد؛ خیلی شوخ و خوش‌برخورد بود. یک دفعه یکی از بچه‌ها گوش به حرفش نکرد، به او گفت: اگر تکرار شود تمامتان تنبیه می‌شوید. اکبر فتوحی که فرمانده بود می‌گفت: «ما باید به حرف فرمانده گوش کنیم، نمی‌شود هر کسی گوش به حرف خودش بکند، اگر اینجور بشود جنگ شکست می‌خورد.»

پنجم مرداد سال 1361 بود که رحمت‌الله به همراه چندین نفر از جوانان خیرآباد با خانواده خداحافظی کرد، ابتدا از درب مسجد صاحب‌الزمان (عج) با قرآن و صلوات اهالی محل بدرقه شده و به مرکز شهر می‌روند و در مراسم با شکوهی از یزد به اهواز اعزام و در دانشگاه جندی‌شاپور (شهید چمران) اهواز، در ساختمان بتونی نیمه کاره‌ای  که به پایگاه شهید مدنی 2 معروف است، مستقر می‌شوند.

آن روزها پدرش حسین و مادرش ربابه قصد رفتن به سفر حج را داشتند؛ برادرش «عباس» به علت مجروحیت بستری بود و در این برهه رحمت‌الله بیش از آنکه نگران دو بچه خردسال خود باشد، دلواپس بچه‌های کوچک برادرش علی‌اکبر است. او در نامه‌ای چنین می‌نویسد: «ای پدر و ای مادر، اگر شما برای حج رفتید و با هم خداحافظی نکردیم، از شما طلب بخشش می‌کنم و امیدوارم تا برگشتن شما راه کربلای حسین باز شود و با عروس خودمان و دیگر بازماندگان شهدا به کربلای حسین برویم و در کنار قبر شش‌گوشه حسین (ع) بنشینید و همگی از خدای متعال طلب بخشش کنیم. و ای عروس خانواده ما، اگر چه تو شوهری از دست دادی و ما برادری، این را بدان در پیشگاه خداوند همان ارزش دارد و این اسلام با این خون جوانان باید آبیاری شود تا اسلام زنده بماند و امیدوارم عباس خوب شده باشد و کمک شما باشد و خیلی خوشحال باشد که زخمی شدن در راه خدا اجر زیادی دارد.»

 

شب سرد والفجر مقدماتی

همرزم رحمت‌الله از خاطرات خود با او در خط پاسگاه زید می‌گوید: «رحمت‌الله در گردان 2 شهید صدوقی به فرماندهی پهلوان حسینی و من در گردان «کاظم میرحسینی» بودم؛ ولی همدیگر را می‌دیدیم. چادرهایی زده بودند. بعد از نماز صبح، دو و نرمش برگزار می‌شد و بعد کلاس‌های ایدئولوژی و عقیدتی داشتیم.»

مأموریت رحمت‌الله این بار طولانی‌تر می‌شود. از سه برادرش، علی‌اکبر شهید و عباس زخمی است و این بار او برادر بزرگترش «محمدرضا» را به تلاش برای دنبال کردن راه علی‌اکبر سفارش می‌کند. رحمت‌الله چنین می‌نویسد: «حضور محترم خانواده عزیز و گرامی سلام می‌رسانم. پس از عرض سلام سلامتی شما را از درگاه خدای متعال خواهان و خواستارم. باری اگر جویایی از احوالات فرزند خودتان خواسته باشید هیچ گونه ناراحتی ندارم و به دعاگویی شما مشغول هستم و از اینکه من خودم می‌خواستم دو ماه بمانم و اینک بیشتر شد دست خودم نیست و خدای ناکرده مبادا که ناراحت باشید که چرا من بیشتر مانده‌ام.

من خودم می‌دانم که خداوند متعال در رحمتش بر روی من و خانواده باز کرده و به من این لیاقت داده که از دو ماه خودم بیشتر بمانم و شما هم ناراحت نباشید، بلکه خوشحال باشید.

و از برادرم محمدرضا می‌خواهم تا می‌تواند پشت جبهه کمک کند و فقط نظرش خدا باشد. ای برادر اگر به جوان‌هایی که در جبهه می‌جنگند نگاهی بکنی می‌بینی که اینها بیشتر از من و تو ناراحتی و گرفتاری دارند، ولی مانند شیر می‌جنگند و خون خود را نثار اسلام و انقلاب می‌کنند و از این دنیای فانی می‌گذرند و اینک امام امت مانند زمان امام حسین (ع) فریاد می‌زند «هل من ناصر ینصرنی» آیا کسی هست به کمک من بشتابد. ما تمامی باید بگوییم لبیک و از جان و مال و زن و فرزند خود بگذریم و بشتابیم به جبهه‌ها و جبهه‌ها را پر کنیم و تو که نمی‌توانی، این وظیفه را داری که به دیگران بگویی که بیایند.»

چهار گردان یزدی زیر نظر تیپ نجف اشرف در مقری نزدیکی شهر دهلران حضور داشتند. عکس گرفتن ممنوع بود و نیروها تمرینات لازم را قبل از عملیات محرم پشت سر می‌گذاشتند. این گردان‌ها عبارت بودند از »گردان 5 امام محمدباقر (ع)» به فرماندهی محمدکاظم میرحسینی (جانشین شهید حسن انتظاری)، «گردان 2 شهید صدوقی» به فرماندهی حسین پهلوان حسینی (جانشین جواد حاجی زینلی)، «گردان 11» به فرماندهی فتحعلی فلاح (جانشین شهید محمدحسین حسن‌زاده)، «گردان مستقل شهید صدوقی» به فرماندهی محمدمهدی فرهنگ‌دوست (جانشین شهید حیدر صالحبیک). رحمت‌الله در گردان 2 شهید صدوقی سازماندهی شده و مسئولیتش فرمانده دسته 22 نفره بود.

قبل از شروع عملیات محرم نیروها را به منطقه موسیان منتقل کردند. برخی از گردان‌های تیپ نجف اشرف در حاشیه رودخانه دویرج مستقر می‌شوند.

گردان برادر پهلوان حسینی هم در شیار مجاور ارتفاعات منطقه مستقر می‌شود. نزدیک غروب ناگهان رعد و برق شده و ظرف مدت کوتاهی آب رودخانه دویرج طغیان می‌کند. سیل به سرعت در منطقه جاری شده و تعدادی از نیروها را با خود می‌برد. خیلی‌ها که در حال نماز مغرب و عشاء هستند با غافلگیری اسلحه و پوتین‌های خود را از دست می‌دهند. در حالی که خیلی‌ها فکر می‌کردند عملیات لغو خواهد شد، ساعت 10:08 دقیقه شب 10 آبان 61 مصادف با 14 محرم، عملیات با رمز یا زینب (س) برای آزادی ارتفاعات مشرف بر منطقه موسیان و دهلران آغاز می‌شود.

نیروها بر روی ارتفاعات حمرین وارد عمل می‌شوند و تعداد زیادی از عراقی‌ها را که در سنگرهای خود خواب بودند به هلاکت رسانده و تعداد زیادی را به اسارت درمی‌آورند.

عملیات چند شب، در سه مرحله به طول می‌انجامد. در اوج درگیری، رحمت‌الله با نارنجک سنگرهای عراقی را نشانه می‌رود. وی برای آنکه به نیروها روحیه بدهد، با تدارک دادن چای، شوخی و خنده به آنها روحیه می‌دهد.

بعد از پایان عملیات، رحمت‌الله بعد از چهار ماه دوری از خانواده به یزد برمی‌گردد. سری به خانواده می‌زند. در همین ایام است که فرزند کوچکش محمدرضا از دنیا می‌رود و رحمت‌الله خود او را به خاک می‌سپارد.

یک ماه از بازگشت او بیشتر نمی‌گذرد که باز عزم سفر می‌کند. با وجود سادگی در رفتارش و سواد اندکش، ایمان و معرفت او و عشق به شهادت در راه خدا، قوی‌تر از هر چیز دیگری است. در تاریخ 61/11/4 به جبهه جنوب اعزام می‌شود. برادرش «عباس همتی» در آن اعزام همراهش هست.

شب سرد والفجر مقدماتی

قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی گردان‌ها از مقر لشکر نجف اشرف (پایگاه شهید مدنی) به منطقه «رقابیه» که در عملیات فتح‌المبین آزاد شده، منتقل می‌شوند و در آنجا به تمرینات نظامی می‌پردازند. آن موقع یزدی‌ها زیر نظر لشکر نجف اشرف هستند. روزها برای آنکه منطقه لو نرود و از آتش هواپیماهای دشمن در امان باشند، نیروها صبح زود، چادرها را استتار کرده و در ارتفاعات منطقه که به «میش‌داغ» معروف است مخفی می‌شوند. شب قبل از عملیات نیروها را به منطقه فکه و «جنگل عمقر» انتقال می‌دهند و یک شب بعد مرحله اول عملیات آغاز می‌شود.

برادر فرهنگ‌دوست در مورد طرح عملیات می‌گوید: «عملیات به این صورت بود که قرار شد در شب اول، تیپ یک لشکر 8 نجف اشرف، عملیات را انجام بدهد؛ از موانع عبور کند، خط را بشکند، پاکسازی پشت خط را انجام دهد و ادامه دهد تا به جاده‌ای که کنار پاسگاه وهَب بود، برسد. قرار بود شب بعد هم تیپ 2 که بیشتر، گردان‌های یزدی در آن حاضر بودند، از جمله گردان امام علی (ع)، گردان امام رضا (ع)، گردان مسلم بن عقیل (ع) و گروهان مستقل آرپی‌جی؛ نفوذ کنند و به طرف پلی به نام پل غزیله بروند.»

18 بهمن‌ماه سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی شروع شده و چندین گردان لشکر نجف اشرف، از جمله گردان قمر بنی هاشم (ع) (به فرماندهی [شهید] محمدحسین حسن‌زاده و جانشینی برادر فرهنگ‌دوست) وارد می‌شوند؛ ولی تلفات سنگین است و شروع تلخی به همراه دارد. با این وجود امیدها به مرحله دوم عملیات است. در همان برهه رحمت‌الله که در گردان زرهی برادر عباسعلی آسایش حضور دارد، در نامه‌ای فوری به خانواده می‌نویسد: «سلام به تمامی خانواده و سلامی گرم به پدر و مادرم که در این موقعیت حساس به جبهه‌های حق علیه باطل رفتم و شما با ایمان قوی که داشتید مانع من و برادرم عباس نشدید و من به این پدر و مادر افتخار می‌کنم و از خداوند متعال سلامتی امام امت و چنین پدر و مادرانی را می‌خواهم و شما خبر دارید که حمله شد و من عباس صحیح و سالم هستیم و دیگر بچه‌های خیرآبادی هستند.»

«سید علی‌محمد حسینی‌نسب» که در عملیات والفجرمقدماتی در گردان مسلم ابن عقیل (به فرماندهی عباسعلی آسایش و جانشینی جلال تشکری) حضور داشته چنین می‌گوید: «در مسیر پیشروی به سمت العماره، چهار کانال بود. آن شب در حین پیشروی، زنجیر پی‌ام‌پی ما هنگام عبور از کانال سوم پاره شد و از ادامه عملیات باز ماندیم. ولی نیروهایی که از این چهارکانال عبور کردند. در محاصره افتادند. حدود ساعت 11 صبح بود که صدای عباس آسایش و رحمت‌الله را پشت بی‌سیم شنیدم.

محمدتقی همتی گفت: «ببین، صدای رحمت‌الله از پشت بی‌سیم می‌آید!» آنها در محاصره افتاده و تقاضای پشتیبانی و کمک می‌کردند. محمدتقی می‌گفت:«بیست، سی نفر آرپی‌جی‌زن بدهید به من، آنها را بیاورم» بچه‌ها گفتند: «400 تا تانک تی 72- تی 73 دور آنها را گرفته است، چطور می‌خواهی آنها را برگردانی.» فرمانده ما که اهل بافق بود، پشت بی‌سیم به برادر آسایش گفت: «آنتن را بکنید و فرکانس بی‌سیم را عوض کنید و لباس پاسداری هم اگر دارید بیرون آورید.» بعد هم بی‌سیم قطع شد. ما تا ساعت 4 و 5 بعدازظهر به خاطر حجم آتش دشمن تکان نخورده بودیم و نزدیک غروب که شد به سمت عقب حرکت کردیم.»

«علی‌محمد همتی» در مورد شب عملیات می‌گوید: «حدوداً ساعت 2 شب بود که به سنگر کمین دشمن برخوردیم. فرمانده ما برادر مقیمی و رحمت‌الله جانشینش بود. آتش سنگر کمین دشمن روی نیروهای ما، همه را زمین‌گیر کرده بود. از نفربر پیاده شده و روی زمین به حالت درازکش، منتظر سقوط سنگر کمین دشمن بودیم. آقای مقیمی و چندنفر از بچه‌ها رفتند تا سنگر کمین دشمن را خاموش کنند. همان موقع بود که رحمت‌الله را دیدم که پشت نفربر ایستاده و نیروها را راهنمایی می‌کرد.»

«عباس همتی» چنین می‌گوید: «من و برادرم رحمت‌الله داخل گردان زرهی بودیم. فرمانده گردان ما عباس آسایش بود. رحمت‌الله هم به خاطر سابقه و تجربه‌ای که از عملیات‌های قبلی داشت معاون دوم یا سوم گروهان بود. همه نیروها سواره‌نظام بودیم و با نفربر به سمت خاک دشمن پیشروی می‌کردیم. نفربر ما نوک فلاش حمله بود؛ ولی موقعی که دستور عقب‌نشینی آمد، جزء آخرین افراد بودیم که در حال عقب‌نشینی بودیم.

هوا گرگ و میش بود که آرپی‌جی یا موشک دشمن به نفربر ما اصابت و آن را از کار انداخت. همه از تانک پایین پریده و مجبور به فرار شدیم. همان لحظه با اصابت موشک به نفربر، ترکشی به گردنم خورد و کمی خونریزی داشتم. از هر طرف که فرار می‌کردیم عراقی‌ها حضور داشتند. از راه دور اشاره می‌کردند تسلیم شوید. از دو طرف که فرار کردیم در محاصره بود. از مسیر سوم در حال فرار بودم. تقریباً نزدیکی پاسگاه وهب بودم که تک‌تیرانداز عراقی به سمتم تیراندازی کرده و تیری به مچ پایم خورد.

به زمین خوردم، دوباره لنگ لنگان به سمت خط خودی دویدم. نایی برای فرار نداشتم. تانک‌هایشان از داخل سنگرها و کانال‌هایی که مخفی شده بودند خارج شده و در منطقه به دنبال گرفتن اسیر بودند. تانک به سمت من می‌آمد. خودم و چند نفری که با من بودند پشت یکی از سنگرهای تانک مخفی شدیم. خودمان را به مردن زده بودیم. با کالیبر سوار بر روی تانک به نشانه تهدید روی سنگری که ما مخفی بودیم شلیک کردند و گرد و خاک زیادی روی صورتم پاشید. از تانک پیاده شدند و خواستند مرا اسیر کنند. تنها یک نارنجک با خود داشتم. نزدیکم که رسیدند، فکر کردند می‌خواهم نارنجک را به داخل تانک پرتاب کنم. سر و صدای زیادی راه انداختند. وقتی دیدند خونریزی دارم و رمقی برایم نمانده است مرا اسیر کردند. بی‌سیم زدند و نفربری که مخصوص اورژانس بود آمد. ابتدا مرا به بیمارستان صحرایی برده و پس از پانسمان مختصر به بیمارستان العماره فرستادند.

آنجا داخل سالنی رزمندگان را درمان می‌کردند. پزشکان اسرای ایرانی بودند. پایم را گچ گرفتند. چند روز بعد مرا به اردوگاه «عنبر» انتقال دادند. بعد از چند روز یکی از دوستان (که نامش را از یاد برده‌ام) به من گفت: «هنگام انتقال از بیمارستان به اینجا، رحمت‌الله را روی یکی از تخت‌های بیمارستان در حالی که از وی پتو خواسته، دیده است.»

از دست دادن سه فرزند خیلی سخت و فکر آینده نوه‌های یتیم جانکاه است. مادر شهیدان «علی‌اکبر و رحمت‌الله»، از فراق فرزندانش هشت ماه مریض شد و نتوانست از بستر برخیزد. شبی خواب فرزندش علی‌اکبر را دیده بود که او را دلداری می‌داد. از آن روز حالش روز به روز بهتر شد؛ ولی با این وجود تا بازگشت عباس از اسارت غمگین و افسرده بود. بیشتر مواقع همراه ملا معصومه که او هم اقوامش مفقود شده بودند، در زمینی مجاور خانه‌شان که بیرق مسجد در آن خورده بود، زیر آسمان می‌نشستند و قرآن می‌خواندند تا گشایشی حاصل شود.

مادر حرف پسرش علی‌اکبر را خوب به یاد داشت که گفته بود: «بهشت مجانی به کسی نمی‌دهند». با دستان خود انار دانه می‌کرد و رب انار می‌پخت و با همان دستانی که فرزندان شهیدش را پرورده بود کنار تنور هیزمی برای جبهه نان خشک محلی می‌پخت.

اواسط سال 69 اسرا آزاد شده و عباس به میهن بازمی‌گردد؛ اما هنوز کسی از رحمت‌الله خبر موثقی ندارد؛ تا اینکه 13 سال بی‌خبری به پایان می‌رسد. اوایل سال 1373 پیکر شهید «رحمت‌االله همتی» از خاک عراق به میهن بازمی‌گردد. محل دقیق تفحص پیکر شهید مشخص نشده و جای برگه تفحص در پرونده وی خالی است. عباس برادر شهید به استخوان‌های خاکی رحمت‌الله زل زده و این سؤال برای او وجود دارد «رحمت‌الله که در شب سرد بهمن‌ماه در والفجر مقدماتی با او بوده است؛ آخرین لحظه چگونه و در کجا جان به جان آفرین تسلیم نموده است»؟

اولین روز تیرماه سال 1373 پیکر شهید رحمت‌الله همتی از سپاه ناحیه یزد در بلوار شهید صدوقی تا محله گاهگلی خیرآباد بر روی دستان اهالی و آزادگان محل تشییع می‌شود. [مرحوم] علی‌محمد جوکار شعار می‌دهد: «شهید دور از وطن، خوش آمدی در وطن» و جمعیت تکرار می‌کنند. ملحفه قرمز رنگ را، از کوچه‌های کاهگلی خیرآباد عبور داده و به خانه خشتی پدری می‌برند؛ خانه‌ای که رحمت الله در آن زاده شد.

تابوت شهید رحمت‌الله را برای لحظاتی در حیاط خانه گذاشته و اهالی محل به عزاداری و سینه‌زنی می‌پردازند و این آخرین وداع اهالی خانه‌های خشت و گلی با رحمت‌الله است. بر روی پارچه سفید نصب شده جلوی خانه حاج حسین نوشته شده بود: بازگشت پیکر گلگون سردار عشق و سپیده پس از 11 سال به میهن گرامی باد.

شب سرد والفجر مقدماتی

چه زيبا است شعری که پدر برای فرزندش سروده و بر سنگ قبر شهيد رحمت‌الله حک شده است؛ سنگ قبری که به همراه ساير سنگ قبور شهدا، کنار ديوار آجری قبرستان خيرآباد افتاده است.

روی سنگ قبر قديمی حک شده است:

شهيدان بس کثيرند راه الله

از آن جمله يکی اين رحمت‌الله

به باغ رويد چو توحيد و شهامت

شهيدان سبز شوند اندر سعادت

حسينا از جنود ابرهه طيراً ابابيل

بود آيت نه از هابيل و قابيل

در  قسمتی از وصيتنامه باز نشده شهيد رحمت‌الله که اولين بار در سال 1395 باز شد، نوشته شده است:

«درود بر خمينی، سلام بر شهدای صدر اسلام، بالاخص شهدای انقلاب و اين جنگ تحميلی که [برای] اين اسلام و اين مکتب ايستادند و جان پر ارزش خود را نثار کردند و به ملکوت اعلی پيوستند و درود بيکران بر چنين پدر و مادرانی که چنين فرزندانی خداپرست تحويل اين جامعه دادند.

 باری پدر و مادر عزيز و ارجمندم که تا اين لحظه جان و مال خودتان به اين دين و اين جمهوری اسلامی هديه کرديد و آن بزرگترين مال خودتان که فرزند خودتان می‌باشد اهدا کرديد. اين را بدان تو ای پدر، روز قيامت در پيشگاه خداوند و تمام پيغمبران سربلند هستی و ای مادر که فرزند خودت با چه زحماتی بزرگ کردی و در راه خداوند متعال اهدا نمودی ناراحت نباش که تو هم در پيشگاه فاطمه سربلند هستی و آنجا باز می‌گويی که کاش تمام مادران فرزندانشان را در راه خدا داده بودند که هر چه زودتر اين  اسلام پيروز می‌شود، انشاءالله و انشاءالله به زودی زود خواهد شد.

و تو ای برادرم محمدرضا که من اين زحمات زندگی خود بر دوش تو گذاشته و هم اکنون در اين مناطق که ما هر روز شهيد می‌دهيم [و به] کربلای حسين (ع) نزديک‌تر می‌شويم و انشاءالله به همين زودی زود کربلای حسين (ع) آزاد خواهد شد و شما پدران و مادران و برادران و خواهران پابوس حرم حسين (ع) می‌شويد و با سربلندی می‌گوييد که من هم دو برادر در اين راه دادم و افتخار می‌کنم. از همسرم طلب بخشش می‌کنم و اميدوارم مرا حلال کند و در غم شهيد شدن من غم نخورد. چون بزرگترين آرزوی من شهادت در راه اسلام بوده و من به آرزوی خود رسيدم، منتظر تمامی شما هستم، عباس، زهرا و فاطمه سلام برسان، ديدار تمامی شما روز قيامت. در موقع تمام شدن وصيتنامه ام شما را به خدای بزرگ می‌سپارم. آمين يا رب العالمين. رحمت‌الله همتی.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها