به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، یک کارخانه پنبه ریسی توی جویبار بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی آن را خالی کردند و سپاه آنجا مستقر شد. هر روز سهراب و حسن جعفری می رفتند آن جا همراه دیگر نیروهای بسیجی، ورزش و نرمش می کردند و در کنار آموزش های عقیدتی آموزش سلاح و تاکتیک رزم می دیدند و خودشان را برای مبارزه با منافقین آمده می کردند.
جنگ تحمیلی که شروع شد سهراب بخشی 13، 14 چهارده ساله بود، پایش را توی یک کفش کرد که من هم می خواهم بروم. گفتم تو الان کوچکی، بمان درست را بخوان! همان سال وقتی اولین شهید روستای پهناب با 22 سال سن را که آوردند سهراب در مراسم هفتمش قرآن خواند. سال 61 بلاخره توانست رضایتش را از مادر و پدرش بگیرد و ثبت نام کند. در بسیج جویبار دوره آموزشی را گذراند و هجدهم شهریور عازم جبهه شد.
کتاب «پرواز با دست های بسته»، زندگینامه ای از شهید سهراب
بخشی در قالب روایت هایی از دوستان، همرزمان و بستگان شهید است که همراه با
تصاویری از شهید در 92 صفحه به چاپ رسیده است. در ادامه بخش هایی از این
کتاب را می خوانیم:
خودش بسیجی بود، ولی پاسدارها و لباس سبزشان را دوست داشت
«جعفری از دوستان شهید بخشی راجع به عملیات والفجر 4 و خاطراتش با سهراب می گوید: «اولین عملیاتی که باهم شرکت کردیم والفجر چهار در منطقه کامیاران بود. یک مرغ داری نیمه کاره را در اختیار رزمنده های لشکر 25 کربلا مازندران قرار داده بودند. آن زمان آقای محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران قبل از شروع عملیات، یک روز با هلی کوپتر آمد آنجا و برای ما سخنرانی کرد. ما از کامیاران رفتیم به مریوان و پنجوین و بعد هم در عملیات شرکت کردیم. بعد از آن من رفتم خدمت سربازی و دو سال در پدافند بودم. سهراب گاهگاهی می آمد اهواز و به من سر می زد و احوالم را می پرسید.»
توی نامه هایش از جبهه اسم افراد نیازمند را برای کمک می نوشت
محمد منتظری یکی دیگر از دوستان شهید می گوید: « از جبهه برای ما و دوستانش نامه می فرستاد. توی نامه هایش اسم افراد نیازمند محل را می آورد و برایشان سلام می رساند. مرخصی هم که می آمد هر وقت سراغش را می گرفتیم می گفتند خانه این و آن مشغول لوله کسی و برق کاری است. همه را بر خودش مقدم می دانست، مخصوصا مردم نیازمند را. حواسش به همه دوستان و آشنایانش بود. پدرم را خیلی دوست داشت و او را علی آداش صدا می کرد. گاهی می آمد خانه ما و به پدرم می گفت، علی آداش! چه کار داری برایت انجام بدهم؟»
وقتی شوهر عمه اش جبهه بود، خانه عمه اش می رفت و به کارهای او رسیدگی می کرد. گاهی که بچه های عمه اش مریض احوال می شدند آن ها را دکتر می برد. عمه می گوید: «برق کشی و لوله کشی خانه ما را سهراب انجام داد و یک لامپ هم توی اتاق پذیرایی مان نصب کرد که هنوز آن را دارم. تابستان ها موتور آب زمین ما را خودش کار می گذاشت. همسرم که به جبهه رفت گاهی دلم برایش تنگ می شد و از سر دلتنگی گریه ام می گرفت. سهراب من را دلداری می داد و می گفت: «عمه ناراحت نباش به زودی برمی گردد. یک روز جنگ تمام می شود و این روزها می شود خاطره.»
قبل از هرکاری اول باید دانشگاه «امام حسین(ع)» را تمام کنم
علی اکبر بخشی می گوید: «اواخر سال 1363 در ژاندارمری خدمت سربازی می کردم. یکهو تصمیم گرفتم جبهه بروم. رفتم سراغ سهراب و با او مشورت کردم. چون توی بسیج جویبار آشناهایی داشت که می توانست ترتیب انتقال من را بدهد. باهم رفتیم بسیج، ثبت نام کردیم. عید سال 1364 در پادگان مشغول آموزش شدیم. بعد از آن ما را فرستادند تهران، پادگان امام حسین(ع)، بعد هم با قطار، عازم جنوب شدیم. ساعت نه شب به پادگان شهید بیگلوی اهواز رسیدیم. سهراب چون قبلا به جبهه رفته بود اطلاعات زیادی داشت. من گاهی نامه داشتم و او با آقای طاهری که مسئول پرسنلی بود صحبت کرد تا من رانندگی کنم. من را فرستادند گردان مالک اشتر. وقتی داشتیم به جبهه می رفتیم مادرش آمده بود بدرقه ما، با اینکه سهراب چندبار رفته بود جبهه مادرش رو کرد به من و گفت: چون تو بزرگتر هستی پسرم را دست تو می سپارم. مواظبش باش.»
مادر شهید تعریف می کند: دیپلمش را که گرفت در کنکور سراسری شرکت کرد و رشته زمین شناسی قبول شد و رفت برای ثبت نام، اما دلش می خواست دکتر شود. برای این که دلداری اش بدهم گفتم: پسرم! فرقی نمی کند، مهم این است که درس بخوانی و به جایی برسی. گفت: من می خواستم بروم پزشکی که مردم مستضعف را درمان کنم و دستشان را بگیرم. هر وقت بتوانم و فرصتش پیش بیاید این رشته را می خوانم، اما اول باید دانشگاه امام حسین(ع) را تمام کنم، بعد می روم. پرسیدم: دانشگاه امام حسین(ع)؟! سهراب جواب داد: مادر! منظورم از دانشگاه امام حسین(ع) جبهه است.»