چند دقیقه با کتاب «مرتضی و مصطفی»؛

وقتی «مصطفی» مشت «مرتضی» را باز کرد!

بعد از گذشت چند ماه، هنوز به کسی نگفته بودم که ایرانی‌ام؛ یعنی جرأت نمی‌کردم. این قضیه مثل بغضی روی دلم مانده بود و می‌خواستم حداقل به یک نفر بگویم که ایرانی هستم.
کد خبر: ۲۶۸۹۷۱
تاریخ انتشار: ۱۲ آذر ۱۳۹۶ - ۰۸:۵۶ - 03December 2017
وقتی «مصطفی» مشت «مرتضی» را باز کرد!
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، کتاب «مرتضی و مصطفی» خاطرات خودگفته شهید مرتضی عطایی (ابوعلی) است که مصاحبه و تدوینش را علی اکبری مزدآبادی انجام داده است.


این کتاب را انتشارات یا زهرا (س) در ادامه سلسله کتاب های یا زینب (س)، تابستان امسال در شمارگان پنج هزار نسخه منتشر کرده است.

کتاب تمام رنگی «مرتضی و مصطفی» فقط هشت هزار تومان قیمت داشته و 10 فصل دارد. داستان تدوین این کتاب به تحقیقات نویسنده درباره شهید مصطفی صدرزاده برمی‌گردد که طی آن با مرتضی عطایی آشنا می شود و در مشهد چندین جلسه با او گفتگو می کند. تدوین این گفتگوها هنوز آغاز نشده بود که خبر شهادت مرتضی عطایی در روز عرفه سال 1395 به گوش نویسنده رسید و همین انگیزه ای بود تا کل گفتگوهای انجام شده در قالب کتابی مستقل درباره این دو شهید که ارتباطات عمیقی با هم داشتند، تدوین شود.

نوشته های کتاب در صفحات زوج آمده و در صفحات فرد، تصاویر بی نظیری از شهیدان صدرزاده و عطایی چاپ شده که کتاب را به شدت خواندنی کرده است.

در بخشی از این کتاب می خوانیم:

بعد از عملیات تل قرین، سید خیلی روی من حساب باز کرد. حسابی با هم چفت شده بودیم، مثل دوتا داداش. او که دنبال گزینه برای جانشینی اش می گشت، طوری قبولم کرده بود که چند روز قبل از رفتن اش به مرخصی، من را به عنوان فرمانده گروهان معرفی کرد. بعضی قدیمی ترها صدای شان درآمد. سید در جواب آنها گفت: «یکی رو داشتیم که از گروه فاطمیون بود، یعنی قدیمی ترین نیرو بود، ولی توی جنگ من می دیدم که چیزی بارش نیست. این آدم هرچی هم قدیمی باشه، من مسئولیت بهش نمی دم. یکی هم هست مثل آقای ابوعلی، از گروه ۳۰، تازه اومده توی جمع ما، ولی من توتل قرین دیدم که چه کارکرد.»

بعد از گذشت چند ماه، هنوز به کسی نگفته بودم که ایرانی ام؛ یعنی جرأت نمی کردم. این قضیه مثلی بغض روی دلم مانده بود و می خواستم حداقل به یک نفر بگویم که ایرانی هستم. سید ابراهیم تنها کسی بود که فکر کردم می توانم به او اعتماد کنم. این اعتماد از اخلاق و رفتار و منشی او حاصل شده بود. حسی درونی ام می گفت: «به سید ابراهیم اطمینان کن، بهش بگو، بالاخره باید بهش بگی که ایرانی هستی.»

یک روز گفتم هرچه بادا باد. او را کشیدم کنار و گفتم: «سید! می خوام یه چیزی بهت بگم.» تا این حرف را زدم، گفت: «چی؟ می خوای بگی ایرانی هستی؟» وا رفتم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سید ادامه داد: «از همون روز اولی که اومدی پیش ما، فهمیدم تو ایرانیایی. اصلاً تو صحبت کردی، یاد حسن افتادم. گفتم این بچه مشهده.»

جالب این که در آن مقطع من هنوز نمی دانستم او خودش هم ایرانی است. بعد از اعزام دوم، سوم بود که کم کم متوجه شدم او صددرصد ایرانی است.

منبع: مشرق
نظر شما
پربیننده ها