وی افزود: یک منطقه در «دیرالزور» است که در آنجا رود «فرات» به دو قسمت تقسیم میشود، وسط آن یک جزیره کوچکی واقع شده که تصرف آن را به فاطمیون یگانی که «رضا سنجرانی» حضور داشته است، میسپارند. روسها پلهای عبور از فرات را میآورند و آن را نصب مینند. بچهها نیز از پل عبور میکنند و به سمت اولین خانه میآیند.
سردار صلاحی ادامه داد: جنگهای پارتیزانی یک تعریف دارد و آن هم این است که وقتی روستا یا شهرکی را میخواهید تصرف کنید، باید از اولین خانه و بلندترین خانهای که مشرف است شروع کنید و جلو بیایید. شهید «رضا سنجرانی»، شهید «محمدرضا یزدانی» و یکی دیگر از رزمندگان مدافع حرم، اولین کسانی بودند که به سمت بلندترین خانه میروند تا بعد از تصرف آن، خانه به خانه پاکسازی کنند. یک تک تیرانداز داعشی هم داخل این خانه سنگر گرفته بود. اینها به محض اینکه از پل عبور میکنند و به سمت خانه میآیند اولین تیر را به پهلوی رضا میزند. رضا روی زمین میافتد.
وی گفت: همرزم شهید سنجرانی وقتی میبیند تکتیرانداز رضا را هدف قرار داده به رضا میگوید همان جا روی زمین بخواب. نقشه را در میآورد تا با پیدا کردن گرا درخواست آتش کند. او میبیند که تکتیرانداز مرتب به سمت رضا که پشت یک درختی موضع گرفته است تیراندازی میکند. با خودش میگوید که اگر رضا آنجا باشد او را خواهد زد. به سمت رضا میرود و او را به دوش میگیرد تا او را پنج متر به عقب بکشد. در همین حین که رضا روی دوشش بوده یک تیر به کمر همرزم شهید سنجرانی اصابت میکند و رضا از دستش میافتد و خودش هم روی زمین میافتد. در همین حین که رضا به زمین افتاده بود، دوم هم به کتف شهید اصابت میکند.
این فرمانده لشکر فاطمیون بیان کرد: همرزم رضا سنجرانی در حالی که مجروح است به یک طرف افتاده و شهید رضا آن طرفتر. شهید یزدانی از مجاهدین افغان دست به کار میشود تا هر دو نفر آنها را از تیررس تکتیرانداز داعشی خارج کند. به محض اینکه شهید یزدانی بلند میشود تا جاده شنی را طی کند و به سمت آنها برود او را هم روی جاده میزند و به شهادت میرسد. حوالی ساعت 2 بعدازظهر، در حالی که رضا سنجرانی و همرزمش مجروح شدند و خون از بدنشان میرفته است با هم شروع به صحبت میکنند و این گفتوگو چهار ساعت ادامه داشته است.
وی گفت: ساعت حدوداً 6 بعدازظهر، هنوز یک ساعتی به غروب آفتاب باقی مانده بود که شهید «رضا سنجرانی» به همرزمش میگوید «ستارهها را میبینی؟ ستارهها را نگاه کن.» او هم جواب میدهد «رضا، هنوز یک ساعت به غروب مانده ستاره کجا بوده؟» و نیز در ادامه از او میپرسد: «مگر تو ستاره میبینی؟» و شهید سنجرانی در پاسخ میگوید: «بله. یک آسمان پر از ستاره میبینم.» بعد یک مرتبه میگوید: «حسن قاسمی آمد. ابوعلی آمد» و شهید میشود.
انتهای پیام/