روایتی از سردار «علیجان میرشکار»

ماجرای نامگذاری جوانی خوش‌سیما در عملیات والفجر هشت

در میان آنها جوان خوش سیمایی بود که تعقیبات نمازش را از عمق جانش می‌خواند و گاهی تا نیم ساعت در سجده می‌ماند. این حالت سجده ماندنش باعث شده بود دوستان بدون اینکه نام وی را بدانند، سجاد صدایش بزنند.
کد خبر: ۲۶۹۶۷
تاریخ انتشار: ۱۳ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۵:۴۵ - 04September 2014

ماجرای نامگذاری جوانی خوش‌سیما در عملیات والفجر هشت

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، کتاب «لبخند یک معجزه» منتخبی از خاطرات رزمندگان مازندرانی در عملیات والفجر هشت است. این کتاب برگزیده خاطرات اولین جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس استان مازندران است. خاطرهای که در ادامه میآید از سردار «علیجان میرشکار» از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است.

قبل از عملیات والفجر 8 منطقه اروند کنار فقط یک جاده با فاصله ی یک و نیم کیلومتر از خود اروند داشت.

با این اوصاف برای رفتن به کنار اروند میبایست از لبه نهرها و داخل نخلستانها عبور میکردیم. برای شروع عملیات هم لازم بود این جاده ترمیم شود و هم جاده های آنتنی به سمت اروند کشیده شود تا برای پشتیبانی عملیات دچار کمبود نباشیم.

برای این کار ما نیاز به کامیون ها و دستگاه های سنگین مهندسی مثل لودر و بولدوزر داشتیم. از آنجایی  که تقریبا در مرحله شناسایی قرار داشتیم تمام این تحرکات می بایست مخفیانه انجام شود. برای همین برای پنهان ماندن از دید دشمن و نبودن در تیر مستقیم آنها لازم بود دیواره ای را در لبه ی اروند ایجاد کنیم.

جاده ای در این نقطه نبود و به دلیل جزر و مد اروند خاک منطقه به شدت باتلاقی بود و عبور و مرور کامیون ها و ادوات سنگین ممکن نبود و کامیون ها، خاک را در همان جاده ی قدیم خالی می کردند و رزمندگان با کول کردن این خاک را به جلو برای احداث دیوار می بردند. به خاطر سری بودن منطقه و عملیات، از هر گردان چند نفر نیروی داوطلب داشتیم که هیچ گونه تقاضای مرخصی هم نمی کردند.

آنها هیچ کدام تا پایان کار در خواست مرخصی نکردند و الحق و والانصاف سنگ تمام گذاشته بودند. روزی را که برای سرکشی کار رفته بودم از یاد نمی برم. می دیدم این نیروها در حالی که با هم صحبت می کنند، کیسه های شن را روی کول دارند و به سمت دیواره حرکت می کنند. تقریبا همه شان لباسهایشان از ناحیه ی کتف و شانه پاره بود. در ادامه ی مسیر پاهایم در ناحیه ی باتلاقی آنجا فرو رفت.

موقع نماز شده بود. بچه هایی که همیشه وقت نماز برای خواندن نماز جماعت عجله می کردند این بار رغبت چندانی به نماز جماعت خواندن از خود نشان نمی دادند. تعجب کردم. با کمی دقت متوجه شدم هر کس زیر نخلی می رود و در آنجا طوری که دیگران متوجه نشوند لباس شان را که خونی است در می آورند و کمی آب می زنند و آویزان می کنند و مشغول عبادت می شوند.

فهمیدم هیچ کدام نمی خواهند دیگران از کتف های خونی شان مطلع شوند. و چقدر زیبا بود با سر شانه های زخمی سجده به در گاه دوست بردن. درمیان آنها جوان خوش سیمایی بود که تعقیبات نمازش را چنان از عمق جانش می خواند و محو نیایش بود که گویا پرنده ها تکان نمی خورند. این جوان بعضی وقت ها تا نیم ساعت در سجده می ماند. این حالت سجده ماندنش باعث شده بود دوستان بدون اینکه نام وی را بدانند، سجاد صدایش می کردند.

در یکی از شب هایی که مشغول حمل کیسه بود ترکش خمپاره ای به وی اصابت کرد و سجاد با گونی خاک با حالت سجده برزمین افتاد. بچه ها که از کنارش می گذشتند تصور می کردند یک نفر از خستگی گونی اش را انداخته ... .

بعد از مدتی متوجه شدند سجاد نیست. به گونی افتاده در مسیر دقت کردند و گونی را کنار زدند. دیدند سجاد در حالت سجود به شهادت رسیده و سر از این سجود بر نمی دارد... .

خواندن این خاطره، شعر ذیل را به ذهنم متبادر کرد:

آن سجده آخرت تماشایی شد

ایمان شناورت تماشایی شد

لا حول و لا قوه الا بالله

رقصیدن پیکرت تماشایی شد

(شاعر/حدیثه صالحی)

نظر شما
پربیننده ها