مرصاد برگ زرین غرب (35)؛

تأخيری که خواست خدا بود

عملیات منافقین در گردنه حسن‌آباد برای ما خبر تكان دهنده‌‌ای بود. ما پنج ساعت پيش از داخل اسلام‌آبادغرب رد شديم. شهر امن و امان بود. شايد اين خواست خدا بود كه يكی از اتوبوس‌های ما تأخيری طولانی داشته باشد تا ما در اسلام‌آبادغرب بمانيم و پيام را از فرمانده‌ لشكر دريافت كنیم و جاده‌ اسلام‌آبادغرب - کرندغرب را ببندیم.
کد خبر: ۲۶۹۷۹۵
تاریخ انتشار: ۲۶ آذر ۱۳۹۶ - ۰۰:۴۵ - 17December 2017

تأخيری که خواست خدا بودبه گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «مرصاد برگ زرین غرب» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده که خاطره زیر برگرفته از خاطرات «ابوطالب خلج» یکی از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس است.

...پیش از عملیات مرصاد، قرار بود یک گردان از لشکر ما (لشکر 6 ویژه‌ پاسداران) برای پشتیبانی تیپ امیرالمومنین (ع) از کرمانشاه به طرف ایلام برود.

بعدازظهر بود و هیچ مهمّاتی نداشتیم. قرار شد که از ایلام مهمّات تحویل بگیریم. یک گردان بودیم به ظرفیت 10 اتوبوس به طرف دژبانی جاده‌ اسلام‌آبادغرب به ایلام می‌رفتیم که در پنج کیلومتری شهر اسلام‌آبادغرب بود. وقتی به دژبانی رسیدیم، متوجه شدیم که یکی از اتوبوس‌هایمان نیامده. به خاطر آن اتوبوس چهار تا پنج ساعت منتظر ماندیم. با بی‌سیم با لشکر تماس گرفتیم اما آن‌ها هم اطلاعی نداشتند.

هنوز اتوبوس جا مانده‌ ما نیامده بود که به ما خبر دادند دیگر به ایلام نروید. پیاده به طرف پادگان الله‌اکبر بروید و از آنجا جاده‌ اسلام‌آبادغرب - کرندغرب را ببندید. علّت را پرسیدیم. گفتند: «چون منافقین عملیات انجام داده‌اند در گردنه‌ حسن‌آباد توی ترافیک گیر کرده‌اند.»

این خبر برای ما تکان دهنده‌ بود. ما پنج ساعت پیش از داخل اسلام‌ آبادغرب رد شدیم. شهر امن و امان بود. شاید این خواست خدا بود که یکی از اتوبوس‌های ما تأخیری طولانی داشته باشد تا ما در اسلام‌ آبادغرب بمانیم و پیام را از فرمانده‌ لشکر دریافت کنیم.

با پای پیاده و بدون هیچ گونه امکانات و تجهیزاتی به پادگان الله‌اکبر که در جاده‌ اسلام‌آبادغرب‌ - کرند‌غرب بود، آمدیم. در جاده هیچ خبری نبود. به پادگان رفتیم.

یک تویوتا برداشتیم و به اتفاق بی‌سیم‌چی و پیک به طرف اسلام‌آبادغرب رفتیم. به بچه‌ها گفتیم: «شما همین جا بمانید تا ما برگردیم.» در شهر صدای تیراندازی شنیدیم. فکر کردیم. شاید صدای تیراندازی مربوط به رزمایش یا میدان تیر است. برای همین اهمیتی به صدای تیرها ندادیم.

در ورودی شهر یک پمپ بنزین بود. دو نفر مسلّح آنجا بودند. نه آن‌ها از ما پرسیدند که شما این جا چه کار می‌کنید؟ و نه ما چیزی پرسیدیم. گفتم: «به سمت مخابرات برویم چون آنجا رزمنده‌ها با خانواده‌‌هاشان تماس می‌گیرند و جای شلوغی است.» آن موقع امکانات ارتباطی کم بود. هر رزمنده‌ای مدّت زیادی شاید دو سه ماه می‌گذشت تا برایش فرصتی پیش می‌آمد و می‌توانست با خانواده‌اش تماس بگیرد. داشتیم به سمت مخابرات می‌رفتیم. داخل کوچه‌ها پر از افراد مسلح بود. یک لحظه با خودم گفتم: «ما داریم کجا می‌رویم؟ باید برگردیم.» دوستان هم این خطر را احساس کردند. سریع ماشین را برگرداندیم به سمت پادگان الله‌اکبر و به نزد دوستان برگشتیم.

500 متر مانده به پادگان، روی ارتفاعات مستقر شدیم. حالا مشکل ما نداشتن مهمّات بود. چند دقیقه‌ای از استقرار ما نگذشته بود که ستون نظامی را از دور مشاهده کردیم. هر ماشین، پنج شش نفر سرنشین داشت که با هم می‌گفتند و می‌خندیدند. آن‌ها چراغ ماشین‌ها را روشن کرده بودند و بوق می‌زدند.

با جانشین فرمانده‌ لشکر درباره‌ مهمّات صحبت کردیم. با هم فکری و مشورت، قرار شد به انبار مهمّات پادگان الله‌اکبر برویم و ببینیم اسلحه و مهمّات دارند یا نه. با تعدادی از بچه‌ها رفتیم و در انبار را باز کردیم. انبار پُر از گلوله‌‌های آر.پی.جی بود. سریع برگشتیم و آر.پی.جی زن‌ها را جمع کردیم. گفتیم: « گلوله زیاد است. هر تعداد که لازم داشتید بردارید و در موقع نیاز شلیک کنید.»

نزدیک غروب بود. ستون دشمن به نزدیک ما رسید. همچنان هلهله‌ می‌کردند. فکر کنم همگی مست بودند. شاید بیشترین خوشحالی آن‌ها به این دلیل بود که فکر می‌کردند مردم توانایی خودشان را از دست داده‌اند و با این خیال واهی پیش می‌آمدند.

آر.پی.جی زن‌های ما مستقر شدند. اوّلین شلیک به ابتدای ستون منافقین برخورد کرد و اوّلین ماشین منهدم شد. چند ماشین پشت سر آن‌ها به هم برخورد کردند. دومین شلیک باعث شد یک ماشین دیگر هم منهدم شود. این شلیک باعث شد که به تانکر سوختشان آسیب وارد شود. صدای انفجار منطقه‌ را پر کرد. این دو گلوله باعث شد بیش از 10 ماشین منفجر شوند و خسارت زیادی متحمل شوند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها