رفیق دوست:

خرمشهر در فتح المبین آزاد شد

من معتقدم که خرمشهر در عملیات فتح المبین آزاد شد. یعنی اگر ما آن قدر از خاکمان را نمی گرفتیم و دشمن را در یک محیط خیلی کوچک محدود نمی کردیم، نمی توانستیم خرمشهر را آزاد کنیم.
کد خبر: ۲۷
تاریخ انتشار: ۰۱ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۵:۴۸ - 22May 2013

خرمشهر در فتح المبین آزاد شد

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس (دفاع پرس)، محسن رفیق دوست سال 1319 در تهران به دنیا آمد. از جمله نیروهای انقلاب بود که در همیشه در کنار امام بود.پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان مسئول تدارکات منصوب شد. از سال 1361 به مدت شش سال، وزیر سپاه بود. پس از پایان جنگ به مدت شش ماه با سمت مشاور لجستیک رئیس مجلس و فرمانده جنگ خدمت کرد. از شهریور 1368 تا مرداد 1378 ریاست بنیاد مستضعفان و جانبازان انقلاب اسلامی را عهدهدار گردید. سپس به عنوان عضو هیأت امنای بنیاد مستضعفان به همکاری خود با بنیاد ادامه داد و فعلاً بنیاد نور را که خود تشکیل داده است اداره میکند.
حاج محسن رفیقدوست هنوز در سن 71 سالگی، شاداب و پرانرژی است و گنجینه خاطرات و صندوقچه دل او حاوی اسرار بسیاری است که علیرغم کتابهایی که اخیراً از او چاپ شده، باز هم ناگفته وتر و تازه مانده است.

مجموعه خاطرات رفیق دوست در کتابی با عنوان "برای تاریخ می گویم"به چاپ رسیده است. گفتگوی زیر بخشی از خاطرات محسن رفیق دوست از زمان آزادسازی خرمشهر می باشد که با هم می خوانیم :

به روز سوم خرداد 1361 و فتح خرمشهر رسیدیم؛ عملیاتی که از 10 اردیبهشت 1361 شروع شد و در چهار مرحله به اجرا درآمد. حدود هشتاد هزار بسیجی در این عملیات شرکت کردند و تجهیزات زیادی توسط لجستیک و پشتیبانی و تدارکات فراهم شد. می خواستم نظر یا خاطرات شما را در این باره بشنوم.

من از اول انقلاب و مخصوصا جنگ، زیاد به سوریه می رفتم. هر وقت هم به دمشق می رفتم یک گزارش نظامی برای آقای حافظ اسد- که ژنرال نظامی بود –می بردم. مثلا می گفتم که ما بستان را آزاد کردیم و این قدر زمین آزاد شده. اسد همیشه می گفت: (( کی خرمشهر را آزاد می کنید؟))

می گفتم که بالاخره جنگ است. اسد می گفت: تا خرمشهر را آزاد نکنید دنیا شما را باور نخواهد کرد؛ خرمشهر بندر کلیدی کشور شماست.

حتی ایشان می گفت: (( شما وقتی محاصره آبادان را شکستید، در دنیا خیلی تاثیر گذاشت، چون یک شهر مهم دیگرتان را از محاصره درآوردید؛ حالا باید تمام همتتان را به کار گیرید تا خرمشهر را آزاد کنید.))

من معتقدم که خرمشهر در عملیات فتح المبین آزاد شد. یعنی اگر ما آن قدر از خاکمان را نمی گرفتیم و دشمن را در یک محیط خیلی کوچک محدود نمی کردیم، نمی توانستیم خرمشهر را آزاد کنیم. البته، این عملیات از جمله عملیات هایی بود که لجستیک نقش خودش را به خوبی ایفا می کرد؛ یعنی هرچه نیاز بود برای عملیات فراهم کرد و در اختیار نیروها گذاشت.

من از فتح خرمشهر خاطره ای دارم. هنوز خرمشهر آزاد نشده و در محاصره ما بود. من لندکروز خود را سوار شدم و از قرارگاه به طرف خرمشهر رفتم. کمی که جلوتر رفتم دیدم یک بسیجی جوان با یک تفنگ دارد یک قطار اسیر عراقی می آورد. من از او ایراد گرفتم و گفتم: بچه نمی گی چندتایی می ریزند سرت و تفنگت را می گیرند؟

در بین اسرای عراقی چند درجه دار، افسر، سروان و ستوان بود. آن ها را جدا کردم و سوار لندکروز خود کردم و به قرارگاه بردم. اتفاقا آقای ناطق نوری هم آنجا بود. خدا حسن باقری را رحمت کند! مرا دید و به او گفتم یک صف این طوری اسیر عراقی بود و یک بچه داشت آنها را می آورد. حسن گفت: ((مثلا کار خودت عاقلانه بود که درشت هایش را سوا کردی و با خودت برداشتی آوردی؟))

بعد که خرمشهر آزاد شد بلافاصله با بچه های لجستیک وارد خرمشهر شدیم. مردم دسته دسته اسیرها را جمع می کردند. جلوتر که رفتیم یک جیپ عراقی دیدم که کاملا سوخته بود و راننده و بغل دستی اش کاملا سوخته بودند. این صحنه همیشه مقابل چشمان من هست که چطور ظالم در آتش خدا می سوزد.

پایین تر دیدم یک جایی آتش خیلی سنگینی است و تیراندازی می شود. فکر کردیم که هنوز عراقی ها آنجا هستند. بعد فهمیدیم که این فشنگ ها به خاطر حرارت از توی آتش شلیک می شوند. بچه ها فوری آن آتش را خاموش کردند. چند نفر از بچه ها از جمله یکی از همراهان من با همان تیرهایی که از توی آتش در می آمد زخمی شدند.

صدام بعد از شکست در عملیات خرمشهر اعلام کرد که به مرزها برگشته است. آیا این رخداد نمی توانست یکی از دلایل ما برای رسیدن به پایان جنگ باشد؟

نه، توجه کن که او در جنوب به مرز برگشت. ولی تمام نقاط سرکوب (مسلط بر شهرهای) غرب کشور دست دشمن بود که با یک تکان می توانست مهران و ایلام و جاهای دیگر را بگیرد. حرف صدام فقط مانور سیاسی نبود، واگرنه از نظر نظامی ما او را بیرون انداختیم. او نمی توانست کاری بکند، بنابراین به عقب برگشت. اگر ما عملیات بیت المقدس و فتح المبین نداشتیم که او حاضر نبود خرمشهر و زمین ما را رها کند و به پشت مرز برود. اگر ما جنگ را ادامه نمی دادیم، امروز از نظر سیاسی و نظامی در این نقطه نبودیم. اولا صدام مدعی بود که ما به عراق حمله کرده ایم و او در دفاع از خودش با ما می جنگید؛ ثانیا جنگ خاتمه پیدا نکرده بود.

درست است که ارتش صدام در خرمشهر ضربه بزرگی خورده بود، ولی ماشین جنگی اش از کار نیفتاده و هنوز سرکار بود. من باز به حرف های قبلی ام برمی گردم. حمله صدام به ایران با موافقت کامل امریکا و شوروی انجام شد.

مطلبی که می خواهم به شما بگویم، اگرچه مربوط به بعد از تاریخ است، جایش اینجاست. زمانی که گورباچف در شوروی بر سر کار آمد اولین سفیری که به ایران فرستاده بوداز وزارت امور خارجه درخواست کرد که می خواهد با وزیر سپاه ملاقات کند. این سفیر برعکس سفیر قبلی، گوردنیوف، جوان بود.

این سفیر وقتی آمد، گفت: (( من به عنوان سفیر شوروی  برای ملاقات با وزیر سپاه نیامده ام. من یکی از افرد گلاسنوست و پرستریکای گورباچف هستم و آمده ام با یک انقلابی ایرانی ملاقات کنم و بیشتر حرف هایم حول محور انقلاب است نه روابط دیپلماتیک.))

من اول سر صحبت را باز کردم و گفتم که چرا شما صدام را به جان ما انداختید؟ بعد هم گفتم که ژیکوف، رئیس جمهور بلغارستان همان موقع به من گفت که شما از قصد حمله عراق به کشور ما خبر داشتید؛ شما تا پایان جنگ هم مرتب از عراق پشتیبانی کردید و اسلحه و مهمات به آنها دادید، در حالیکه صدام یک امریکایی بود.

سفیر گفت: ((شما با انقلابتان دو کار کردید: یکی اینکه هیمنه آمریکا را شکستید و حکم ژاندارم منطقه را مثل یک پر کاغذ پاره کردید و دور ریختید، دوم اینکه شعار ما را از ما گرفتید؛ چون در دنیای کمونیسم ما نزدیک به هفتاد سال، نیمی یا بیشتر جمعیت این دنیا را با این شعار، که دین افیون توده هاست، به خودمان جلب کرده بودیم، یک مرتبه زیر گوشمان انقلابی پیروز شد که موتور محرک توده های آن دین بود؛ آن هم در همسایگی کشوری که نزدیک به یک سوم جمعیت آن مسلمان است.)) لذا طبیعی بود که حکومت شوروی با ما مخالف باشد.

حالا به سوال شما برمی گردیم. خب صدام به نیابت از طرف آمریکا و شوروی به ما حمله کرد و بخشی از خاک ما را گرفت. ما با چنگ و دندان تلاش کردیم و دشمن را از خاکمان بیرون کردیم. آیا نیتی که آمریکا و شوروی از فرستادن صدام به ایران داشتند تحقق پیدا کرد؟ نه؛ انقلاب ماند، قوی تر هم ماند. اگر ما صدام را ذلیل نمی کردیم شش ماه دیگر، یک سال دیگر، بدتر و بیشتر از قبل حمله می کرد. این منطق امام را وادار کرد که باید جنگ را تا رفع فتنه ادامه بدهیم و شعار « جنگ جنگ تا رفع فتنه » مطرح شد. همه خیال می کردند که ما می خواهیم دنیا را بگیریم. نه، بلکه ما با جنگمان فتنه را خاموش کردیم. یعنی باید می جنگیدیم تا جایی که به دنیا ثابت کنیم و دنیا باور کند که انقلاب اسلامی با جنگ نظامی شکست نمی خورد. بهایی که پرداخت کردیم و در مقابلش این را گرفتیم ارزش داشت. ما با شش سال جنگ جلوی شصت سال جنگ دیگر را گرفتیم. از آن طرف، به واقع در داخل کشور هم به جایگاهی از قدرت دفاعی رسیدیم که خودکفا شدیم. من مطمئنم اگر جنگ ادامه پیدا نمی کرد ما هنوز هم باید می رفتیم کلاشینکف و کاتیوشا می خریدیم. ما الان مدرن ترین موشک های دنیا را می سازیم؛ این ها زاییده جنگ است. جنگ از الطاف خفیه خدا بود. البته اینکه می گویم الطاف خفیه، منظورم این نیست که جنگ لطف خداست؛ اثراتش لطف بود. من معتقدم که جنگ برکات بسیاری برای مملکت ما داشت. همین الان شما وقتی آمار می گیرید می بینید در سال بین 27 تا 30 هزار نفر در جاده های ایران در تصادف اتومبیل کشته می شوند. آمار شهدای جنگ و انقلاب، یعنی از 15 خرداد 1342 تا صدور قطعنامه، 230 هزار شهید است. هر کدام از این شهیدان به اندازه تاریخ ارزش دارند، ولی این شهدا بهای تضمین انقلابی را دادند که دیگر رویین تن شد و دیگر کسی فکر حمله نظامی به ایران را نمی کند. چرا به راحتی افغانستان و عراق را گرفتند؟ چرا دارند پاکستان را این طور ذلیل می کنند؟ ولی مطمئن باشید، من به شما می گویم که به ایران حمله نظامی نخواهند کرد؛ چون جز پشیمانی برایشان چیزی ندارد.


شایعه ای وجود دارد که گفته می شود بعد از فتح خرمشهر حکام و شیوخ منطقه پیغام هایی برای حضرت امام فرستادند. آنان بر پیروزی ما صحه گذاشتند و حاضر بودند خسارات جنگ را جبران کنند. بر اساس همین شایعه نقل می شود که امام فرموده اند که دنیا نمی گذارد ما به بغداد برویم و اگر بخواهید جنگ را تمام کنید الان وقت آن است. آیا این صحت دارد؟

من، که یکی از افراد سطح بالای سپاه و آدم موثری هم بودم، اولین بار است که چنین حرفی را می شنوم. اولا حضرت امام به آرای افرادی که تحت فرماندهی اش کار می کردند احترام می گذاشت و حرف های آنها را گوش می کرد، اما در نهایت نظر خودش را هم می گفت. من برای روشن شدن این موضوع، خاطره ای از آقای امامی کاشانی تعریف می کنم.

ایشان می گفتند در شورای نگهبان موضوعی مطرح شد و فقهای شورای نگهبان مرا مامور کردند که نزد حضرت امام بروم  و سوال کنم که نظر فقهی شان راجع به این مسئله چیست. من خدمت حضرت امام رفتم و آن سوال را مطرح کردم. امام از من سوال کردند: ((نظر فقهی خود شما چیست؟)) گفتم: آمده ام نظر شما را گوش کنم. ایشان گفتند: « نه، نظر خودت را بگو.» من نظر خود و برخی از افراد شورای نگهبان را گفتم. امام فرمودند: ((نظر من خلاف نظر شماست، اما وقتی فقهای شورای نگهبان به هر جمع بندی رسیدند آن نظر قابل قبول است.))

البته، معلوم است که وقتی آقای امامی کاشانی نظر فقهی امام را به فقهای شورای نگهبان منتقل کند، با توجه به اینکه آن ها امام را استاد خودشان می دانستند، به همان نظر عمل می کنند. ولی امام آن قدر آزاد اندیش بود که به فقها می گوید که شما شش نفر فقیه انتخاب شده تطبیق قانون و شرع را انجام بدهید. در مورد جنگ هم همین طور بود. امام به صحبت ها گوش می کردند. امام با ما هم عقیده بودند که باید سر فتنه را کوبید. من به شما گفتم که عراق به نیابت از دو اردوگاه امریکا و شوروی به ایران حمله کرد. هنوز هم در مورد انقلاب چیزی عوض نشده.  اگر ما امروز هم به اوضاعی که در دنیا می گذرد و دشمنی دنیا علیه خودمان نگاه می کنیم می بینیم که روسیه بعد از فروپاشی شوروی زیر ما وقتی کار به جایی برسد و ببیند می شود به انقلاب لطمه زد با آمریکا هم دست می شود. دشمنان ما فرق نکرده اند. کاری که ما شش سال بعد از فتح خرمشهر انجام دادیم موجب شد قدرت ایران از نظر نظامی افزون شود و از نظر دفاعی به خودکفایی برسیم. ما زمان فتح خرمشهر در صنایع نظامی چیزی نداشتیم؛ چهارتا حلبی می ساختیم! کجا صنایع پیشرفته داشتیم! این صنایع پیشرفته نظامی که الان داریم مربوط به فتح خرمشهر است.


چند روز بعد از پیروزی عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر، در 20 خرداد 1361 اسرائیل دست به حمله گسترده ای در لبنان می زند و نزدیک به یک سوم خاک آن کشور را می گیرد. استدلال آن ها این است که ایرانی ها مثل یک بهمن سرازیر شده اند و کسی جلودارشان نیست و این بهمن هر آن ممکن است بر سرشان فرود آید. بعد از تجاوز اسرائیل به لبنان التهابی در کشور به وجود می آید و افکار عمومی و مسئولان متفق می شوند که باید به لبنان برویم و از آن کشور دفاع بکنیم و . . .

من و محسن رضایی و صیادشیرازی اولین هیئتی بودیم که به لبنان رفتیم. ما مامور شدیم که برویم ببینیم چکار می توانیم بکنیم. البته قبل از آن، وقتی اسرائیل داشت حمله می کرد، من به عرفات پیغام دادم که به هیچ قیمتی از بیروت خارج نشوید، قلعه شقیف را تحویل ندهید، و خروجتان از لبنان خیانت است. البته، آن ها اول آن قلعه را تحویل دادند. هر کسی که آشنا باشد می داند که قضیه قلعه چیست.


شما چرا تاکید داشتید که آن ها بمانند؟

چون اصلا اسرائیلی ها می آمدند که فلسطینی ها را بیرون کنند. بعد ما به آنجا رفتیم و بررسی کردیم؛ دو فرمانده نظامی به این نتیجه رسیدند که بروند و تعدادی نیرو به این منطقه بفرستند. لذا برادر محسن و صیادشیرازی رفتند و من آنجا ماندم.


دولت سوریه هم از این موضوع با خبر بود؟

بله، بلافاصله به دولت سوریه اطلاع دادیم که ما می خواهیم از ایران نیرو بیاوریم. ما از آنها یک پادگان درخواست کردیم. هنوز پادگان آماده نشده بود که اعلام کردند اولین نیروها با جمبو جت اعزام شدند. هواپیما در فرودگاه دمشق نشست. پلکان هواپیما را گذاشتند و من بالای پلکان رفتم. جمبو جت معمولا به اندازه دویست سیصد نفر جا دارد، اما وقتی در جمبو جت باز شد دیدم همه صندلی ها را برداشته اند و بسیجی ها، با کلاه آهنی و تفنگ کف آن نشسته اند. اولین نفری را که دیدم حاج احمد متوسلیان بود. مرا بغل کرد و بوسید. بعد بلندگوی هواپیما را گرفت و برای بچه ها سخنرانی کرد و گفت: ((ما اینجا آمده ایم تا جواب صهیونیست ها را پای کوی صهیون بدهیم.))

بعد، ما بچه ها را به پادگان بردیم.


پادگان کجا بود؟

در منطقه زبدانی بود. برادرم را به عنوان مسئول پادگان گذاشتم و خودم هفته ای یک بار به آنجا می رفتم. تا اینکه امام بلافاصله، به قول ما میدانی ها و جنوب شهری ها، دوزاری اش افتاد و این سخن معروف را فرمودند که « راه قدس از کربلا می گذرد. »


اتفاقا سوال بعدی من در همین باره بود. عین صحبت امام این است:

« هجوم اسرائیل به لبنان یک دام توسط امریکا بوده که می دانست که ما و ملت ما نسبت به لبنان حساسیت داریم و نسبت به اسرائیل هم همین طور، این دام را درست کرد که صدام را نجات بدهد . . . »

بعد هم امام فرمودند که « راه قدس از کربلا می گذرد. » دستوری هم که بلافاصله به ما دادند خیلی جالب بود. یعنی آن دستور باعث شد که در یک زمان نه چندان طولانی« حزب الله » متولد شود. امام که به اینجا رسید بنا شد هر تعداد از نیروهای ما که می توانند به قول عرب ها، نقش مدرب یا آموزش دهنده را داشته باشند بروند و به بچه های لبنان آموزش بدهند. به این ترتیب « حزب الله » متولد شد. امام آن قدر قیافه شناس بود که وقتی سیدحسن نصرالله که الان عنصر منحصر به فردی در جهان شده است- در بیست و دو سالگی، نزد امام آمد، اما نمایندگی وجوهات را به ایشان داد. آن موقع سید عباس موسوی رهبر حزب الله لبنان بود که بعدا اسرائیلی ها با هلیکوپتر او را شهید کردند.

ما به دستور امام، نیروها را برگرداندیم تا اول از دست صدام راحت بشویم، ولی با تجربه ای که از جنگ داشتیم نیروهای حزب الله را مرتب آموزش دادیم و حزب الله شد حزب اللهی که الان هست. شاید شما  لبنان قبل از انقلاب اسلامی را ندیده باشید. من در سال 1354 با یک تور از طریق لبنان به حج عمره رفته بودم. آن تور ما را به هتل والنسیای بیروت برد که در حاشیه دریا قرار داشت. لبنان محلی برای عیاشی و خوش گذرانی حتی اروپائیان بود.

با ظهور حزب الله در لبنان اتفاقاتی افتاد. مهم تر از اینکه شیعه و حزب الله محوریت پیدا کرد که مسیحی و سنی هم در کنارش هستند. از برکات انقلاب اسلامی و تدبیر امام این بود که باعث تحول بزرگی در کشور لبنان شد. خدا امام را رحمت کند. امام با نفسش اسرائیل را از بین برد. با پیدایش حزب الله در لبنان و حماس در سرزمین اشغالی، قطعا اسرائیل از بین رفتنی است. اکنون کسانی که در اسرائیل زندگی می کنند اگر بخواهند مهاجرت معکوس انجام بدهند باید مالیات بسیار سنگینی بپردازند. یهودی جماعت به پول خیلی وابسته است. به همین دلیل اگر اسرائیل این قانون را بردارد، نصف بیشتر آنها از فلسطین می روند. بسیاری از آنها از اول هم که به فلسطین آمدند خانه هایشان را در کشورشان نگه داشتند و از دست ندادند؛ آمه بودند کشور یهودی درست کنند، اما دیدند که نشد. به همین دلیل مهاجرت به آنجا بسیار کم شد. اینکه می بینید وقتی یک سربازش اسیر می شوداین همه آشوب به پا می کند، به خاطر آن است که همان یک سرباز برایش ارزش دارد. بنابراین با قضیه ای که اول حزب الله و بعد هم حماس پیاده کرد دیگر اسرائیل، اسرائیل بشو نیست و ان شا الله نابود می شود.


26 خردادماه 1361 شما به همراه حاج ابراهیم همت از لبنان آمدید و به ملاقات آقای هاشمی رفسنجانی رفتید تا از وضع لبنان به ایشان گزارشی بدهید. جزئیاتی از این دیدار را به یاد دارید؟

شهید حاج همت جانشین جاویدالاثر احمد متوسلیان بود. کما اینکه، بعد از اسارت ایشان، او فرمانده سپاه سوریه و لبنان شد.

همان طور که قبلا گفتم، پشتیبانی از آن ها به عهده من بود و دائم به آنجا می رفتم. من علاوه بر اینکه یک پادگان در منطقه زبدانی در جنوب لبنان برای بچه های خودمان تجهیز کرده بودم، خانه ای هم در شهر دمشق اجاره کردم که دیگر هتل نروم. اصلا در آنجا زندگی می کردم و مرتب به آنجا می رفتم. شاید هر هفته یک بار به سوریه می رفتم و برمی گشتم. آنجا به بچه ها سر می زدم و احتیاجاتی که دولت سوریه باید می داد می گرفتم. بعد هم به بچه های جنوب لبنان سر می زدم و برمی گشتم.

در آن سفر حاج همت با من بود و با هم نزد آقای هاشمی رفتیم تا وضعیت لبنان را به ایشان گزارش کنیم. این قضیه به دنبال فرمان حضرت امام بود که فرمودند: ((راه قدس از کربلا می گذرد.)) موضوع ملاقات ما این بود که بگوییم از بچه های سطح بالای سپاه نیروهایی را انتخاب کرده ایم که در لبنان بمانند و آموزش بدهند.


در واقع استراتژی جدید حضور سپاه در لبنان را دنبال می کردید؟

بله.

چندی بعد، هفتم تیرماه، شما از سفر سوریه بازگشتید و بلافاصله با آقای هاشمی رفسنجانی ملاقات کردید. موضوع این ملاقات چه بود؟

ما مقدار زیادی امکانات به سوریه بردیم. بعد از اینکه نیروهایمان برگشتند این امکانات در پادگان آنجا باقی ماند. می خواستیم ببینیم آیا این امکانات را بیاوریم یا نه؟


این امکانات چه بود؟

اسلحه و مهمات. نگران بودم که یک وقت گروه های غیرصالح بریزند و آن ها را ببرند و دست نااهل بیفتد. از آقای هاشمی خواستم درباره این مسئله از امام کسب تکلیف بکند. آقای هاشمی گفت: خودت برو به امام بگو.

من نزد امام رفتم و عرض کردم. ایشان فرمودند: « چیزهایی را که به درد آن ها می خورد بگذارید در اختیار خودشان باشد.» شهید سیدعباس موسوی فرمانده حزب الله بود. بخشی از این امکانات را به ایشان تحویل دادم. بخشی هم دست بچه های خودمان ماند که کار آموزشی می کردند.

چهاردهم تیرماه 1361 حاج احمد متوسلیان به همراه کاظم اخوان، سیدمحسن موسوی و تقی رستگار در حالی که با اتومبیل سفارت از دمشق عازم بیروت بودند، در 20 کیلومتری بیروت به اسارت نیروهای حرب فالانژ لبنان و سپس نظامیان اسرائیلی درآمدند. وزارت امور خارجه تا کنون اقدام جدی در این مورد انجام نداده است. سوال صریح بنده از شما این است که با توجه به جریان مبادله گروگان ها در طول این سال ها، آیا جناب عالی با توجه به نفوذ و سابقه ای که در این موضوع داشتید نمی توانستید این کار را به انجام برسانید؟

روزی که آقای متوسلیان با یک فروند هواپیمای747 ، بدون صندلی، پر از نیرو به فرودگاه دمشق آمد، من در دمشق بودم و از آن ها استقبال کردمو تا ساعتی که می خواست برای بازدید به جنوب لبنان برود همراهش بودم. من در سفارت کنار آقای محتشمی پور نشسته بودم که آقای متوسلیان به آنجا آمد. تقی رستگار هم همراهش بود. آقای سید محسن موسوی کاردار ما در بیروت هنوز نیامده بود. آقای متوسلیان گفت: « من می خواهم همراه با آقای موسوی به بیروت بروم.»

به ایشان گفتم: « نرو.» ایشان گفت: نه می خواهم بروم.

گفتم: حاج احمد اینجا من فرمانده توام و به تو تکلیف می کنم نرو.

گفت: خواهش می کنم این حرف را نزن. من می خواهم بروم. اجازه بدهید بروم ! گفتم: « من الان مصلحت نمی دانم. من اوضاع منطقه را می شناسم.»

گفت: برایم دعا کنید، من رفتم.

رفتن همانا و گرفتار شدن همانا. تلاش بسیاری کردیم که از آنها خبری به دست آوریم. اولین خبری که به دست آوردیم این بود که آن ها به دست گروه ایوی هبیقه و سمیر جع جع دستگیر شده اند. خبرهایی که اوایل می رسید این بود که وقتی جلوی آن ها را گرفته اند، دو نفرشان در جا کشته شده اند. ما می گفتیم اگر کسی از بین آن ها مقاومت کرده و شهید شده باشد، حتما اولی اش حاج احمد است. برای اینکه او آدم خاصی است و زیر بار حرف زور نمی رود. ولی هیچ دلیلی پیدا نمی کردیم که آن ها شهید شده باشند. سال های اول، اتفاقا در مقطعی، یک آمریکایی را گرفته و به ایران آورده بودند.

دولت سوریه به شدت فشار می آورد که ما نمی توانیم در مقابل آمریکا مقاومت بکنیم. زیرا این موضوع، که این آمریکایی از لبنان به سوریه و از سوریه به ایران منتقل شده، لو رفته است. حافظ اسد با توجه به کمک هایی که به ما می کرد، اصرار داشت این شخص را پس بدهیم.

من نزد حافظ اسد رفتم و گفتم: « ما حاضریم این آمریکایی را با چهار اسیر خودمان مبادله کنیم.» تقریبا چهارماه طول کشید. آقای حافظ اسد همه اطلاعات امنیتی سوریه را در اختیار من گذاشت؛ در آنجا چند استخبارات وجود داشت: استخبارات عسگری؛ استخبارات مدنی؛ استخبارات قومی؛ استخبارات کل. در راس همه آن ها شخصی به نام احمد دیاب از رده های بالا بود. ایشان در ارتباط با من قرار گرفت. او بعد از چهارماه آمد و گفت: « هر چهار نفر کشته شده اند و دیگر وجود ندارند.»


شما حرف او را قبول کردید؟

نه، به همان حرف قانع نشدم. در موارد دیگری هم که در لبنان معاوضه می شدند تا جاهایی رفتیم، ولی خبرهایی در مورد زنده بودن آن ها آمده مستند نیست. مثلا از قول چهار اسیر لبنانی، که آزاد شده بودند، خبر آوردند که آن چهار اسیر آن ها را دیده اند. وقتی رفتیم و با آن اسرای لبنانی آزا شده صحبت کردیم، گفتند: « ما چنین حرفی نزده ایم» یا مثلا می گویند که صدایی از سلول بغلی شنیدیم؛ وقتی می پرسیم که آیا دیده اید؟ می گویند: « نه، ندیده ایم. » لذا با شناختی که از روحیه حاج احمد داشتیم، اطمینان داشتیم که ایشان حتما مقاومت می کرده. همچنین مدرکی نداریم که آن ها را به اسرائیلی ها تحویل داده باشند. وقتی سمیر جع جع آزاد شد، به سراغش رفتند و او هم گفت که گروگان ها همان موقع کشته شده اند. اما این حرف هم قابل اعتماد نیست. بنابراین ما اطلاعات دقیقی نداریم. تا کنون هم در تلاشیم و هم درمذاکرات موضوع را مطرح می کنیم. ولی هنوز اطلاعاتی به دستمان نرسیده. دعا می کنیم که ان شاالله آن ها زنده باشند.


آن آمریکایی چه شد؟

آن آمریکایی در ایران بود. بالاخره آقای هاشمی گفتند نمی شود بیشتر از این صبر کرد. شما رابطه تان را با سوریه به هم نزنید و او را تحویل بدهید.

نظر شما
پربیننده ها