به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «السابقون ابرکوه» روایتی از نقش اهالی روستای «مریمآباد» در دفاع مقدس است که در صحنههای علمی، فرهنگی، سیاسی و تاریخی شهرستان «ابرکوه» میدرخشند.
این کتاب به قلم «محمدرضا بابایی ابرقویی» نگارش شده و در برگیرنده معرفی شهدا، جانبازان و خاطرات رزمندگان است.
روستای «مریمآباد» از توابع شهرستان «ابرکوه» از جمله مناطق محروم از امکانات مدرن، اما غنی و سرشار از سرمایههای معنوی است.
این روستا مثل سایر مناطق شهیدپرور خطه حماسه خیز ایران، شهدایی را به اسلام تقدیم داشته که یکی از آنان شهید «ابوطالب کریمی» است.
«ابوطالب کریمی» پانزدهم بهمنماه سال ۱۳۴۲ در روستای «مریم آباد» متولد شد و در اوج سرمای زمستان از گرمی وجودش آشیانه والدین را سرشار از حرارت عشق کرد و شادی را به آنان عرضه داشت. کسی که شاهین سرخ شهادت بر دوش تاج افتخار گذاشت و او را مایه مباهات اهل آن قریه کرد.
از ابتدا جوانی بسیار علاقهمند به شغل مقدس پاسداری و در پی آن حفاظت از دین و ناموس خود بود. سرانجام نیز جنگ تحمیلی این آرزوی او را برآورده کرد و موفق به عضویت در آن نهاد مقدس شد.
پس از آن به ضرورت شرایط جنگی کشور، والدین و همسر و فرزند خردسالش را رها کرد و با عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به هر آنچه رنگ دنیایی داشت، پشت پا زد و رفت!
در منطقه کردستان به عنوان دیدهبان انجام وظیفه میکرد. زمانی که در پست دیدهبانی خود مشغول خدمت و انجام وظیفه بود، هواپیماهای رژیم بعث عراق منطقه عملیاتی «والفجر ۱۰» واقع در استان «سلیمانیه» عراق را مورد هدف قرار داده و بمباران کردند.
ابوطالب در حالیکه از آیات قرآن در راه انجام وظیفه استمداد میطلبید علیرغم فریاد دوستانش که حاکی از پایین آوردن او از پست دیدهبانی بود، محل را ترک نکرده و در عوض به ندای حق که او را به سوی خویش دعوت میکرد، لبیک گفت و به جای سقوط از نردبان دیدهبانی از پلههای ملاقات با خدا بالا رفت، تا به کسی رسد که او را از نیست به هست آورده بود. این واقعه در بیست و پنجمین روز از دوازدهمین ماه سال ۱۳۶۶ در حالیکه آن پاسدار عزیز و ایثارگر در مرز بیست و چهار سالگی بود، رخ داد.
شهید «ابوطالب کریمی» در خاطر همسنگران:
در منطقه مرزی استان سلیمانیه عراق، همانجایی که برای عملیات «والفجر ۱۰» مستقر شده بودیم، شهید «ابوطالب کریمی» دیدهبان توپخانه بود. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که عشایر عراقی به سمت ایران میآمدند تا پناهنده شوند.
یک روز به دیدن ابوطالب رفتم، چوپانی را با حدود ۲۰۰ رأس گوسفند دیدم که به سمت ما میآمد. گوسفندهای آن مرد به میدان مین نزدیک میشدند. هرچه فریاد زدیم متوجه نشد و گوسفندان روی میدان مین رفتند، حدود ۶۰ رأس از آنها پاهایشان قطع یا شکمشان پاره شده بود. چوپان این وضع را که دید برگشت. به سرعت به سمت میدان مین رفتیم.
چند نفر که تخریب چی بودند آمدند مینها را خنثی کردند تا آنها را نجات دهیم. «یعقوب سعیدی»، «محمد تقیپناه» و «محمد حسینی» از آشپزخانه آمدند تا گوسفندان زخمی را ذبح کنند. تعدادی گوسفندهای مجروح را سر بریدند. ما هم در میدان مین معبری باز کردیم تا چوپان با بقیه گوسفندان عبور کنند. آن روز حسابی گوشت کباب کردیم و خوردیم. کلهپاچه آنها را هم با قابلمه و دلّه روی آتش گذاشتیم تا پخته شود.
وقتی کبابها را خوردیم، ابوطالب به من گفت: ۲ تا انار توی کیفم دارم بیا بریم برداریم، بعد از کباب انار میچسبد. بعد از آن ابوطالب به سنگر رفت و من هم به سمت چادر خودمان، یکدفعه از چادر تخریب صدا زدند: «حسن کاظمی هر چه سریعتر بیایید که کلهپاچهها آماده خوردن هست».
ابوطالب را صدا زدم که بیا بِریم کلهپاچه بخوریم. او هم گفت: «تو برو من میآیم». رفتم داخل چادر، هنوز ۲ دقیقه نگذشته بود که هواپیمای عراق آمد و با بمبهای خوشهای، آن منطقه را بمباران کرد. تعدادی ترکش به بدن ابوطالب که روز قبل هم موجی شده بود و چندان حال خوبی نداشت، اصابت کرد. وقتی بالای کوه در سنگر دیدهبانی ترکش خورد روی زمین افتاد و به سمت پایین میغلتید. پایین کوه یک رودخانه بود، دویدم به سمتش و جلوی رودخانه ایستادم تا داخل آب نیفتد. در همین حال ترکشی به پایم خورد. ابوطالب را که بغل کردم تا به اورژانس برسانم، دیدم شانهام سوخت، یک ترکش به شانهام خورد. خیلی خون از بدنش رفته بود، متأسفانه شهید شد. آن روز چند تن از نیروهای گردان تخریب از جمله «محمد جوکار»، «احمد یاوری» و... چند نفر از نیروهای یزدی به شهادت رسیدند و آن واقعه دردناک هیچگاه فراموش نمیشود.
«شعبان فلاحزاده» یکی از رزمندگان دیارمان گفت: زمستان سال ۱۳۶۶ در منطقه «شاخ شمیران» راننده بودم. اکثر رزمندگان اهل ابرکوه را میدیدم. علاوه بر وظایفی که به عهده داشتند، هرکس به کاری مشغول بود. هرگاه ابوطالب کریمی را میدیدم، کتابی در دست داشت و مطالعه میکرد. یک روز از او پرسیدم «در این منطقه جنگی کتاب در دست تو چهکار میکند؟» جواب داد: «درس میخوانم. میخواهم دیپلم بگیرم.» گفتم: «عمر پایدار نیست و تو به زودی شهید میشوی! درس برای چه میخوانی؟» بار دیگر گفت: «اگر چیزی یاد بگیرم و شهید شوم بهتر از آن است که نادانسته از دنیا بروم».
انتهای پیام/