به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، پنجم دی ماه سال ۶۳ بود که در پی چندین هواپیماربایی موفق در سالهای اولیه پیروزی انقلاب و دوران دفاع مقدس، حضرت امام خمینی (ره) با صدور حکمی فرمان تأسیس حفاظت هواپیماهای مسافری را به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محول کردند. از آن روز تا به امروز پاسداران امنیت هوایی ایران با رشادت و مجاهدت، امنیت مسافران هوایی را تأمین کردند و در این راه تعدادی از آنها به فیض شهادت نائل شدند و یا مدال جانبازی را بر گردن آویختند.
شهید «عیسی یعقوبیان فرد» یکی از این شهدای امنیت پرواز است. او متولد چهارم مرداد ماه سال ۱۳۳۷ بود و در سال ۶۰ وارد سپاه پاسدان انقلاب اسلامی شد و با تأسیس سپاه حفاظت هواپیمایی برای پاسداری از امنیت هوایی ایران وارد این مأموریت خطیر شد. شهید یعقوبیان فرد سرتیم حفاظت هواپیمای حامل وزیر وقت راه و ترابری (رحمان دادمان) و هیئت همراه بود که در ساعتی پس از پرواز در ۲۷ اردیبهشت سال ۸۰ به علت نقص فنی در نزدیکی شهر گرگان سقوط کرد و تمامی سرنشینان آن به شهادت رسیدند.
به مناسبت سالروز تأسیس حفاظت هواپیمایی با «معصومه بوداقچی» همسر شهید یعقوبیان فرد گفتوگویی داشتیم که آن را در ادامه میخوانید:
خودتان را معرفی بفرمایید و اینکه در چه سالی ازدواج کردید؟
معصومه بوداقچی هستم همسر شهید عیسی یعقوبیان فرد. در سال ۶۰ و در سن ۱۵ سالگی و در شبی که اعلام کردند شهید بهشتی و یارانش به شهادت رسیدند، ازدواج کردیم. ثمره ازدواجمان پنج فرزند است و در مجموع بیست سال زندگی مشترک داشتیم.
از آشناییتان بگویید! چگونه با هم آشنا شدید؟
ما ازدواج سنتی داشتیم، خانوادهها آشنا شدند بعد از آن طریق در سال ۶۰ ازدواج کردیم.
ملاکهای شما و شهید برای ازدواج چه بود؟
البته زمان قدیم مانند الان نبود. ما در سن پایینی بودیم، فقط به صِرف اینکه یک خانواده سلامتی یا یک آقا پسر سلامتی برای خواستگاری میآمدند بود. ولی به هر صورت ما بچههای انقلاب بودیم و در آن زمان پیروزی انقلاب ما نوجوان بودیم و خط و مسیرمان را انتخاب کرده بودیم، یعنی کاملاً مشخص بود. مثل آن نیست که خیلی از افراد ادعای دیانت و مذهبی بودن میکنند، ولی عملا اینطور نیست، یعنی فقط در قالب شعار است. آن زمان همه آن کسی که در این خط و مسیر بود مشخص بود و حاج آقا- شهید یعقوبیان- هم از یک خانواده مذهبی و خودشان هم مذهبی و مقید به بحث اعتقادات و خصوصاً انقلاب و خیلی مرید امام (ره) بودند.
زندگی مشترکتان در بهبوحه جنگ تحمیلی آغاز شد. از آن زمان بگویید که شروع زندگیاتان به چه صورت بود؟
وقتی ما ازدواج کردیم شروع جنگ تحمیلی بود. در زمانی که ازدواج کردیم، اعلام کردند که اگر کسانی که حتی یک روز هم خدمت کم دارند، باید خدمتشان را تمام کنند. ایشان در آن زمان در واحد فرهنگی آموزش و پرورش مشغول به کار بود به جهت اینکه یازده روز از خدمتش مانده بود، به خدمت اعزام شد و ما با هیچی زندگی را آغاز کردیم. این وضعیت تقریباً دو سال طول کشید. یک سال که سربازی و جبهه میرفتند و بعد از آن هم که وارد سپاه شدند با حداقل حقوقی که ما داشتیم ۹ سال در منزل پدریشان زندگی کردیم و حقوق سپاه هم از اول خیلی مقدارش کم بود.
معیار ما در زندگی مشترک اصلاً مالی نبود، حتی بعد از بیست سالی که ایشان وارد امنیت پرواز شدند، پروازهای خارجی میرفتند، ولی آنچه که مدنظر همسرم بود این بود که آن درآمدی که حاصل از این کار بود، بخشی را هزینه خانواده میکردند و بخش اعظمی را خرج نیازمندان میکرد. یعنی ما در کل این بیست سال زندگی حتی پست ترینماشین آن زمان که ژیان بود ما نداشتیم. من گاها میگفتم «حاج آقا حداقل یک ماشین بخریم!» ما یک وقتی میشد که با دو تا یا سه تا بچه با موتور تردد میکردیم و هرچقدر من میگفتم ماشین بخریم او میگفت: «ماشین نیازی نیست که ما داشته باشیم».
سالها در خانه پدرشان زندگی کردیم. بعد هم با قرض و وام یک خانه مستاجری گرفتیم. با وجود اینکه در سپاه عضو رسمی هم بود، ولی سعی میکرد از خدمات سپاه هیچ استفادهای نکند، یعنی من بعد از شهادتش متوجه شدم جایی به نام طلاییه هست که خانوادهها بچههای خود را میبرند آنجا یا جایی به نام هویزه هست! گاهی اوقات من میدیدم که همکارانشان یک وقتهایی وسایلی را از جاهای دیگری میآوردند، ولی من که به او میگفتم، میگفت: «راضی باش به همین زندگی که ما داریم». وقتی که شهید شد فردای روز شهادتش سردار رحیم صفوی آمدند منزل ما و تعجب کردند. گفتند یک سردار سپاه چرا زندگیش باید انقدر ساده باشد؟ واقعا ما هیچی نداشتیم و کلی هم مشکلات مالی داشتیم و بچه هایم همه کوچک بودند.
بیشتر بر مبنای محبت و تفاهم بود؟
آن موقع زمانی که ما ازدواج کردیم شاید باز اینها هم ملاک نبود فقط دو نفر که میدیدند مناسب هم هستند یا خانوادهها این تشخیص را میدادند، با هم ازدواج میکردند، ولی انصافا وقتی مقایسه میکنم با زندگیهای الان که حتی بچههای مذهبی خیلی مقید به اصول زندگی نیستند,، ولی همسرم همه هَمُّ و غَمَّش اول خدمت به پدر و مادر و بعد هم ما که خانواده اش که ما بودیم، بود و برای خودش کار خاصی میکرد. همیشه سعی میکرد که خدمت گزار مردم باشد.
اولین بار سال ۶۰ جبهه رفتند؟
سال ۶۰ که ما ازدواج کردیم چند ماه بعد که از طرف نظام وظیفه فراخوان شدند، سربازی را در جبهه گذراند و بعد از اتمام سربازی به عنوان بسیجی فعال مرتب به جبهه رفت و آمد داشت. یادم میآید عملیات والفجر ۸ او در مقطعی به همراه گروهشان گم شدند. ما مدتها بعد از اتمان عملیات از او بی اطلاع بودیم. با قسمتهای مختلف تماس میگرفتیم، ولی میگفتند خبری نیست که بعد از مدتی تماس گرفت و گفت که ما جایی بودیم که هیچ دسترسی به تلفن و اطلاع رسانی نداشتیم.
جانباز هم شدند؟
خیر
آن زمانی که به جبهه میرفتند هم متأهل و هم صاحب فرزند بودند. این عامل و دلبستگی به خانواده باعث نمیشد که بخواهند از رفتن به جبهه صرف نظر کنند؟
عیسی خیلی مسلط به قرآن بود و خیلی وقتها کلاس قرآن داشت و تدریس میکرد و عملاً گرایشش به مسائل مذهبی و اعتقادی بود و آنهایی که این اعتقادشان راسخ و قلبی در آنها وجود داشت، ناخودآگاه به سمت جریان انقلاب کشیده میشد و بعد هم جنگ این یک علاقه درونی بود که به جبهه کشاندشان. اصلا نمیشود بگویی که دلیلش چه بود؟ او از همان اول به آقا اقتدا میکردند، وقتی هر چیزی که رهبر میفرمودند: چه حضرت امام (ره) چه حضرت آقا او میگفت: سمعاً و طاعتاً. چون میگفت: ما، ولی داریم و هر چه که، ولی بفرماید همان است.
ایشان در سال ۶۲ جذب سپاه شدند؟
بله در سال ۶۲ وارد سپاه شدند. یک مدتی در قسمت تعاون بودند و به امور شهدا رسیدگی میکردند. یک مدتی در گشت ثارالله بودند بعد با اطلاعاتی که کسب کردند گفتند که فکر میکنم در امنیت پرواز وظیفه بیشتری داریم و دفاع از خطهای مرزهای اسلامی داریم که بعد وارد امنیت پرواز شدند.
در آن دورانی که در تعاون سپاه بودند و با خانواده شهدا در ارتباط بودند، اتفاقاتی که در جبهه میافتاد را تعریف میکردند؟
او یک فرد درونگرا بود و هیچ وقت مسائل را مطرح نمیکرد. خودشان یک وقتهایی باب شوخی را باز میکرد و مسائل را مطرح میکرد. او اهل ریا نبودند یک وقتی میخواستیم تعریف کنیم که مثلا فلان جا فعال هست او خوشش نمیآمد. بارها و بارها دیدم که چندین کارت از جاهای مختلف دارد. گفتم «سمتت چیست؟» میگفت «من در فرودگاه تی میکشم» البته ما میدانستیم پرواز میرود، ولی در واقع هیچ وقت جایی مطرح نمیکرد این موضوع را. یک وقتهایی از عملیات در پرواز آن هم نه از خودش یعنی مثلا از دوستانش که یک وقتهایی هواپیماربایی میشد از رشادتهای آنها تعریف میکرد و گریزان بود از اینکه اسم داشته باشد.
گریزان بود از اینکه اسمی از رشادتهای او بر سر زبانها باشد
شاید از شهدا یا اینکه مثلا خیلی پیگیر خانواده هایشان بود و از آنها سرکشی میکرد مطالبی را میگفت. من گاهی اوقات میگفتم «آنهایی که جبهه هستند تکلیفشان معلوم است، ولی شما که جبهه نیستید چه؟» ما هیچ وقت عید نداشتیم یعنی روز اول عید او با تیمی که با آنها کار میکرد همیشه دیدار خانواده شهدا میرفتند. یک زمانی در سپاه مسئول تعاون بود و زمانی هم که در سپاه نبود با بسیج مسجد محلشان قرار میگذاشتند و دیدار شهدا میرفتند. میگفت «ما وظیفه داریم که این کار را انجام بدهیم» حتی در روز اول عروسیمان که به اصطلاح امروزی پاتختی است، مصادف با شهادت شهید بهشتی بود وقتی رادیو اعلام کرد که این اتفاق افتاده بلافاصله پیراهن مشکی را پوشید و گفت: من دارم میروم و هرچه خانواده گفتند که امروز جای رفتن شما نیست گفتند که نمیتوانم بمانم و گویا یک درگیری شده بود وقتی برگشتند زخمی بود. میگفت: «وقتی این خط را انتخاب کردم باید همیشه آماده باشم.»
در این ۲۰ سال زندگی مشترک، شهید چه ویژگیهایی در زندگی داشت؟
به نظر من همه شهدا یک ویژگیهایی دارند، یعنی واقعاً انتخاب شده هستند. یکی از ویژگیهای او این است که بسیار ایثارگر بود، به معنای واقعی! شاید یک وقتهایی بچههای خودمان را نمیدید و بیشتر به نیازماندان توجه داشت. حتی بعد از شهادتش یکی از اقوامشان میگفت: ما روزی که داشتیم پیکرش را تشییع میکردیم، یک خانوادهای آمدند برای تشییع و همینطور اشک میریختند. دلیلش را پرسیدیم و گفتند که ایشان سالهاست که ما را تامین میکنند.
من یادم میآید که یک شبی دختر بزرگم گفت که میشود غذا از بیرون بگیریم خلاصه اصرار کرد و او هم پذیرفت و به من گفت که «بریم غذا بگیریم و بیاوریم» وقتی داشتیم میرفتیم یک آقایی که همسرم را میشناخت گفت: «حاجی میشه یک دقیقه بیایی اینجا، یک خانوادهای داره در آب انبار زندگی میکنه» ما وقتی با هم رفتیم و این خانواده را دیدیم و بعد که چقدر او کمک کرد به آن خانواده! یعنی وقتی ما آمدیم خانه این غذا از گلویش پایین نمیرفت و میزد به پیشانی اش و میگفت: «ما داریم چگونه زندگی میکنیم و مردم چگونه» گفتم حاجی «ما چگونه زندگی میکنیم ما حتی یک وسیله نقلیه حداقلش هم نداریم» میگفت: «نه شما ببینید این خانواده در آب انبار با یک دختر نوجوان چگونه دارد امورات خود را میگذراند» بعد یادم میآید تا زمانی که آن پدر و مادر خانواده زنده بودند هر طوری بود به آنها کمک میکرد. در زندگی هیچ چیز را برای خودش نمیخواست. اگر هم یک رفع و رجوعی برای ما که خانواده اش بودیم میکرد، به صرف وظیفه بود. اصلاً تجملاتی نبود و اگر چیزی هم تهیه میکردند صرف این بود که خانواده راضی و تامین باشند.
سعی میکرد که به ما سخت نگذرد، ولی به خودش خیلی سخت میگرفت. یعنی آنطور نبود که بگویم شاید دوستانشان که پروازهای خارجی میرفتند من میدیدم، چون با آنها رفت و آمد داشتیم یک سبک دیگری زندگی میکردند، ولی او از وقتی که من ازدواج کردم تا وقتی که شهید شد آن مسیری که طی کرد در همان مسیر باقی ماند و به نظر من انتخاب شده بود و خیلی دوری میکردند از اینکه اسمش جایی مطرح باشد.
چه سالی وارد امنیت پرواز شدند؟
سال ۶۴
در خصوص مأموریتها و پروازهایی که داشتند، توضیحی به شما میدادند؟
فکر میکنم روال کارشان این بود که تعهد داده بودند که توضیح ندهند. چون جزو نیروهای امنیتی بودند و نباید شناخته میشدند. الان این موضوع بسیار عادی شده است، اما آن زمان به این شکل نبود. اوایل فقط من میشنیدم که با یکی از دوستانشان که این کار را معرفی کردند که گاها باید پرواز بروند، ولی نه توضیح خاصی نمیدادند، ولی رفته رفته دیدیم که دیر وقت میرود و دیر وقت میآید و صبح زود میرود و ما متوجه شدیم. سال ۶۷ که اولین پروازی که سقوط کرد تازه ما آنجا حساسیت کارشان را متوجه شدیم که نگرانیهای ما شروع شد.
علاوه بر پروازهای داخلی، پروازهای خارجی هم میرفتند. بسیاری برای خانواده خود سوغاتی میآوردند. برای شما هم سوغاتی میآوردند؟
دیگران را نمیدانم، ولی حاج آقا همه وجودش را برای دیگران میگذاشت تا دیگران را خوشحال کند و سوغاتی میآوردند. او آن اوایل که خارج م. رفت کاملا خاطرم هست چمدانهای بزرگ میآورد و پر از سوغاتی میکرد. از شکلات گرفته تا لباس و کاپشن. بیشتر برای اقوام میآورد تا ما. گویا زیارت رفته! میگفت: «این برای برادرهایم این برای برادر شما این برای خواهرهایم» میگفتم «حاج آقا الان شما میروید این پولها را باید بیاورید تا ما به زخم زندگیمان بزنیم» میگفت «خانم اقوام آنقدر با این چیزها خوشحال میشوند و برای من دعا میکنند»
به خاطر شغلی که داشتند و اکثراً در مأموریت بودند، در ماه ممکن بود چند روز خانه باشند؟
من همیشه میگویم تاریخ ازدواج ما از ۶۰ تا ۸۰ بود. بیست سال. من بخواهم جمع ببندم شاید بگویم پنج سال ما با هم زندگی نکردیم، یعنی معمولاً منزل نبود. وقتی میآمد خیلی خسته و کوفته بود و میخوابید و دوباره صبح میرفت. الان من فکر میکنم نیروها بیشتر شده، ولی آن موقع نیروهایشان کمتر بود و پروازهای زیادی میرفتند و این است که ما معمولا نمیدیدمشان. اگر هم بودند و پرواز نمیرفتند جاهای دیگر مشغول بودند و در بسیج و کلاسهایی که در مسجد داشت، فعالیت میکرد.
رفتارشان با فرزندان چگونه بود؟
فقط میخواست خدمتگزار باشد. به نظرم جوانهای آن موقع با الان خیلی فرق میکنند. آن موقع وقتی خط و مسیری را داشتند سعیشان بر این بود که فقط در آن مسیر بروند، اصلا شاید دیگر حاشیه را نمیدیدند. خانواده ما از نگاهش در حاشیه بود. به نظر من البته برای او یا خیلی از شهدای دیگر فقط یک تکلیف شرعی بود، یعنی آن موقع آن طور نبود که حالا الان است که جوانها اولویتشان خانواده هایشان است البته بعضی هایشان، ولی برای خط و مسیرشان حاضرند یک جاهایی حتی مسائل کاریشان را فدای این کنند که خانواده شان در رفاه باشند، ولی من تا آنجایی که یادم میآید زمان جنگ و انقلاب همه اینها همه چیزشان را فدای انقلاب میکردند. حتی احساسات و عواطفشان را نادیده میگرفتند. من گاهاً با بچههای کوچک ده روز تنها بودم و ما هم این موضوع را تحمل میکردیم.
پس شما در اکثر اوقات علاوه بر نقش مادر، نقش پدر را هم ایفا میکردید؟
من فکر میکنم که شاید اکثراً ماهایی که همچین زندگی را انتخاب کردیم، کارهای نبودیم بلکه ما یک مهرهای بودیم و به نظر من هنوز که هنوز است اعتقادم بر این است که خدا بود که این زندگیها را جمع کرد و به ما کمک کرد. ما هم شاید خیلی ضعف داشتیم، اما خدا کمک کرد. من نمیتوانستم هم پدر باشم هم مادر! وقتی ایشان شهید شدند من بچه هایم همه کوچک بودند. بزرگترین بچه من هجده سال داشت و بچه سه ساله، هفت ساله و ده ساله داشتم، ولی با همه این اوصاف نتوانستم پدر و مادر باشم، چون یکجاهایی باید پدر میبودم و یکجاهایی مادر! فقط من دست خدا را در زندگی ام دیدم.
از فعالیتهایشان در بسیج بگویید!
دقیقا نمیدانم آن موقع سمتشان در بسیج چه بود، ولی یادم میآید که آموزش قرآن داشتند. یک فلش کارتهایی داشتند آن موقع به زبان ساده به بچهها آموزش قرآن میدادند و همیشه بانی بودند که در منزل هیئت باشد. هیئتهای مذهبی و آموزش قرآن برقرار میکردند و اهتمام زیادی به برگزاری محافل قرآنی در منزل داشتند.
برسیم به روز شهادتشان! شما چگونه شهادتشان را متوجه شدید؟
قبل از شهادت همسرم من شبها وقتی میخوابیدم، چون محمد حسینم خیلی کوچک بود هر دفعه که بلند میشدم میدیدم که او بیدار است. میگفتم شما چرا نمیخوابی؟ میگفت: «نمی دانم چرا خوابم نمیبرد» همیشه در فکر بود. دقیقا روز اربعین حسینی، ما در منزلمان مراسم داشتیم.
بعد از اینکه مراسم تمام شد برادرانشان با همسرانشان آمدند منزل ما و ما نذری هم پخته بودیم و خوردند. عیسی عادت داشت بیشتر وقتها موهایش را میتراشید، میگفتن «من اصلا دوست ندارم مو داشته باشم دوست دارم موهامو بتراشم»، من میگفتم «آخر شما میگویید تابستان گرم است پس زمستان برای چه؟» میگفت «من اینطوری راحت ترهستم» آن روز بعد از اینکه مهمانها رفتند به من گفت که «خانم اجازه میدهی که من موهامو بتراشم؟»، گفتم «حاج آقا الان اربعین است و تقریبا ده روز دیگر ماه صفر تمام میشود و دوباره عروسیها شروع میشود»، اما او گفت: «حالا اجازه بده من اینکار را انجام بدهم» بعد رفت و موزر را برداشت و دیدم دارد بلند بلند میخندند گفتم «برای چه میخندید» دیدم که موزر روی صفر بوده و ریش و سبیل را زده بود دقیقا مثل کسی که مُحرم شده بود. البته قبل از آن اقواممان خواب میدیدند و به من میگفتند شما خانواده شهید هستید و خانواده شما شهید میدهد.
تعبیر ما از این خوابها آن بود که پسر کوچکمان محمد حسین شهید میشود. حتی یکی از نمایندههای حضرت امام هم یک دفعه خواب یکی از دوستان را تعبیر کردند و گفتند پسر کوچکشان شهید میشود ما بیشتر روی ایشان فکر میکردیم.
چرا فکر میکردید پسر کوچکتان شهید میشود؟
زمانی که محمد حسین هنوز به دنیا نیامده بود و من او را باردار بودم، همه در آن زمان خواب میدیدند که پرچمهای سبز یاحسین در منزلمان زدند و ما با لباس احرام از فرودگاه آمدیم.
چند نفر این خواب را دیده بودند؟
چندین نفر این خواب را دیدند که نهایتاً یک خانم ساداتی خواب دیدند که من و شما داریم میرویم شمال. در راه شمال شما میگویید که برویم به دست و صورتمان آبی بزنیم. جلوی رودخانه به من میگویی که من دلم ماهی میخواهد من میآمدم ماهیها را بگیرم ماهیها میشدند یا حسین! که پدر این دوست ما نماینده حضرت امام (ره) بود و دوستمان این خواب را برای پدرشان میگویند بعد میگویند که این بچه برای سادات است و بچه خودشان نیست و یک ماهی از پول سادات بگیرید بدهید تا بخورند و این بچه شهید میشود و بعد هر کسی که خواب میدید به این پسرم تعبیر میکردند.
آن شب که آقا عیسی موهایش را با موزر زد یک دفعه که آمد بیرون من دیدم که انگار کسی که محرم شده یعنی سر و صورت را همه را با صفر زده بود. من عصبانی شدم گفتم «شما چرا این حرکت را میکنید بعد از ماه ربیع ما مراسمی داریم ایشان خندید» آن زمان خیلی کربلا نمیبردند. در همین حین داشت برنامه کربلا را نشان میداد و آقای احمدزاده گفت که کسانی که پس با القاب حسین دارند ثبت نام کنند، ما قرعه کشی میکنیم و میبریم کربلا. بعد همسرم به محمدحسین نگاه کرد آن موقع محمدحسین سه سالش بود نگاه کرد و خندید و به او گفت: «باباجان به مادرت بگو امسال تنهایی میرود کربلا!» گفتم «حاج آقا ما قرار نداشتیم با هم که من تنهایی جایی بروم شما که میگفتید من نمیگذارم بروی مکه و سوریه و کربلا تنها بروی همیشه با هم رفتیم بعدش هم با هم میرویم» گفت: «نه من در این سفر با شما نیستم» گفتم شما کجایید؟ چون دلخور بودم کمی هم سرسنگین صحبت میکردم. بعد گفت: «محمدحسین جان امسال مادرت تابستان میرود کربلا» این را دوباره تکرار کرد و بعد با او تماس گرفتند گفتند فردا ما یک پرواز VIP داریم شما لباسهای خوب بپوش و مرتب باش و با وزیر راه میخواهی بروی. به من گفت: «شما به کسی نگویی این موضوع را. هیچ کسی نمیداند من این پرواز را میروم» گفتم «باشه!» ساعت چهار صبح هم رفت مأموریت و بعد من از صدای دری که کشید و باز کرد بیدار شدم.
قبل از اینکه بخواهند بروند بیرون بیدار شدید؟
بله بیدار شدم او رفته بود و من دیدم تا نماز صبح خیلی نمانده! اذان صبح را گفتند داشتم نماز میخواندم دیدم تلفن زنگ میزند.
دلهره نداشتید قبل از اینکه بخواهند بروند؟
من سه ماه بیمار شدم، قبل از این موضوع، استرس زیادی داشتم به دکتر میگفتم من انگار دلم میریزد، داروی اعصاب به من میدادند. حتی یک هفته هم در بیمارستان بستری شدم و سر دردهای شدید داشتم.
دلیلش را هم نمیدانستید چه بود؟
نه نمیدانستم. بعد یکی از دوستانم که خیلی خانم متدینی بودند به من گفت که خداوند میخواهد یک چیزی به شما بدهد دارد آماده ات میکند! گفتم یعنی چه؟ گفت: حالا ببین چه اتفاقی برایت میافتد، ولی دلم من انگار داشت از جا کنده میشد همیشه نگران بودم به تنها چیزی که فکر نمیکردم این موضوع بود. همیشه نگران بچهها بودم. میگفتم نکند برای بچهها میخواهد اتفاقی بیفتد؟ بعدکه همسرم رفت و من نماز صبح را خواندم تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم دیدم خودش است، ولی انگار صدایش از ته چاه میآمد. همیشه زنگ میزد، ولی صدایش اینطور نبود. گفت: «بچهها را صدا کنید نمازشان قضا نشود، من ساعت دو از پرواز میآیم. زنگ زدم ماشین بیاد دنبالتان و ببرنتان خانه مادرتان» من هم گفتم «باشه خداحافظ».
احساس خاصی آن موقعی که تماس گرفتند نداشتید؟
نه اصلا. در آن زمان من شرایط ویژه روحی پیدا کرده بودم و به خاطر آن اضطرابی که داشتم خیلی ناآرام بودم به تنها چیزی که فکر نمیکردم این موضوع بود، کلافه بود نگاه میکردم به ساعت که ساعت دو شود و من بروم منزل مادرم. ساعت دو شد و بچهها را آماده کردم و به منزل مادرم رفتم. چون من بچه کوچک داشتم تلویزیون را روشن نمیکردم. تلویزیون در حالت بی صدا بود و داشت اخبار میگفت. یک دفعه مادرشان زنگ زدند گفتند که «عیسی رفته پرواز؟»
گفتم «بله»، گفتند «گرگان رفته؟» گفتم «بله»، گفتم «عزیر شما از کجا میدانید، چون عیسی گفته بود به هیچ کسی نگوییم» گفت: «پروازشان سقوط کرده» گفتم «شما از کجا میدانید؟» بعد دیدم گوشه تصویر تلویزیون عکس یک هواپیما را انداختند. من دیگر کلافه شدم، بچهها هم خواب بودند و اشک میریختم و جیغ میزدم اصلا نمیدانستم چه کار کنم و به چه کسی بگویم و هر چه به اداره شان زنگ میزدم مشغول بود.
یک ماه قبل یک هواپیما ربایی شده بود که از دوستانشان در آن هواپیما بودند البته شهید نشدند جانباز شدند و همیشه نگران آن دوستش بود میگفت: خیلی بد با چاقو زدنشان. من زنگ میزدم و خطها مشغول بود تا آزاد شد حالا آن کسی که پشت خط بود نمیدانست که من پشت خط هستم. گوشی دستش بود و به دوستهای دیگرش میگفت که بچهها در پرواز عیسی بوده بعد به من گفت: «بله» گفتم «عیسی چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفتند «شما؟» گفتم «من خانمشان هستم» گفتند «هیچی هواپیما ربایی شده و حالا ان شاءالله پیدا میشود مثل هواپیمای قبلی» گفتم «اگر هواپیما ربایی شده همیشه به من میگفت که اگر هواپیما ربایی شود من نمیگذارم هواپیما را از کشور خارج کنند حالا من نمیدانم عملیاتی هست یا نه میگفت: من با اسلحه میزنم هواپیما سوراخ شود و سقوط کند همه کشته شوند، اما نمیگذارم هواپیما را ببرند» گفتم «اگر هواپیما ربایی شده او به من گفته اینطور پس حتما سقوط کرده!» باز هم به من گفتند «سقوط نکرده» تا دقیقا آن شب هم گذشت و فردا ساعت چهار بعد از ظهر به من نمیگفتند گویا همه میدانستند. برادرانشان همه رفته بودند فرودگاه به آنها گفته بودند پرواز سقوط کرده یعنی ساعت چهار صبح ایشان رفت ساعت هفت صبح پروازشان سقوط کرد بعد از آن از طریق صدا و سیما که حضرت آقا پیام تسلیت دادند ما متوجه شدیم که همه آنها شهید شدند.
شما پیکرشان را دیدید؟
بله، پیکرشان را دیدم
سالم بود؟
صورت و بدنشان سالم بود، البته سه روز در جنگل بودند تا پیدایشان کردند و نسبت به دوستان دیگرشان سالمتر بودند، چون سرتیم پرواز بودند و همیشه صندلیهای جلو مینشستند. کسانی که روی باک بنزین بودند آنها خیلی سوختگی داشتند و چهره هایشان مشخص نبود.
در این مدتی که نزدیک ۱۶ سالی میگذرد جای خالی همسرتان را احساس نکردید؟ شده مشکلی در زندگی به وجود بیاید و کمکتان کند؟
من عین وجودش را در زندگی خودم همیشه حس کردم. خیلی وقتها بچهها دچار مشکلاتی شدند و من دیدم واقعاً معجزه آسا مشکلات حل میشود. گاهی اوقات یک خواستههایی دارم و یک فشارهایی به من میآید فقط به عکسش نگاه میکنم و از درون دلم میگذرد و میگویم کاش فلان چیز را داشتم و میبینم که سریع آن موضوع مهیا میشود. من خودم تا الان که اینجا نشستم فقط لطف خدا و اهل بیت و واقعا دعاهایشان است که این زندگی پا برجاست وگرنه تربیت پنج بچه شاید فقط در کلام راحت است و من خیلی وقتها در صحبتی که با دوستان داریم میگویم که سختی فقط یک کلمه است یعنی نه قابل لمس است نه قابل توضیح است.
آن بحثی که گفتند شما کربلا میروید محقق شد؟
بله
در همان قرعه کشی برنده شدید؟
نه در قرعه کشی برنده نشدیم وقتی ایشان شهید شدند به عنوان هدیه همسرهای شهدای این حادثه را به کربلا فرستادند.
آنجا احساس میکردید که شهید حضور دارد؟
من این را واقعا میگویم. شاید یک وقتهایی خودم در تلویزیون نگاه میکردم همسران شهدا صحبت میکردند، میگفتم اینها غلو میکنند. ولی من این را بارها و بارها در ثانیه ثانیه زندگی خودم دیدم و اینکه همه جا همراه من هست. تا آن سالی که تنها رفتم کربلا هیچ وقت تنهایی هیچ جا نمیرفتم و او آنقدر در بحث خانواده مستبد بود، میگفت: حق نداری تنهایی بروی بیرون خرید! برای خود من غیرقابل تصور بود که تنها میخواهم بروم یک سفر آن هم کربلا.
من آنجا سخت مریض شدم. آنجا آنی از فکرش خارج نمیشدم و میدیدم که ثانیه به ثانیه که کمکمان هست. همین الان وقتی برای دخترم خواستگار میآید به عکسش نگاه میکنم و میفهمم که او راضی هست از این موضوع یا ناراضی! شاید خیلی بعضیها فکر میکنند ما اینها را در کلام میگوییم، ولی اگر این شرایط را ما نداشتیم من فکر میکنم خیلی جاها من کم میآوردم و یک وقتهایی مشکلات به قدری به من فشار میآورد که اصلا نمیدانم چه تصمیمی باید بگیرم و بعد آنجاست که از خودش میخواهم میگویم اگر شما صلاح میدانید این اتفاق بیفتد.
گاهی اوقات که دچار مشکلات اقتصادی میشوم یک دفعه به عکسش نگاه کردم و مشکلم حل شد. مثلا شب عید است و با حقوق یک حقوق بنیاد شهید و این تعداد بچه پولی ندارم که بروم مبل یا فرشی تهیه کنم، خدا شاهد است مبل و فرش آمد در منزل من بدون اینکه من هزار تومان هزینه کنم خودم! خریدم، ولی یک طوری خریدم که اصلا متوجه نشدم، یعنی طوری جور شد و به من معرفی کردند بعد برای بعضیها جای تعجب است شاید بچه هایم یک وقتهایی تعجب میکنند از این کارهایی که من انجام میدهم، ولی واقعاً یک کارهایی دست خودم نیست یعنی یک دفعه یک مسیری باز میشود بدون اینکه من راجع به آن فکر کرده باشد یا اینکه برنامهای داشته باشم. البته خود خدا و اهل بیت علیهم السلام لطف دارند. من خیلی وقتها روزهای جمعه که میشود میگویم آقا شما، ولی ما هستید، ولی میدانم دعای خودش هم هست!
همه شهدا یک ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند. به نظر شما شهید یعقوبیان فرد چه ویژگی داشتند که به مقام شهادت رسید؟
من فکر میکنم سادگی و صداقت و محبتی که به خانواده داشت باعث رسیدن به این درجه شد. شاید محبتش را زبانی هیچ وقت بیان نمیکرد مثل خیلی از مردها که شاید چاپلوسانه بخواهند حتی غلو کنند که یک جایگاهی در خانواده اصلا اینطوری نبود، ولی دلسوز بود. من یادم میآید که میخواستیم اثاث کشی کنیم و منزلمانطبقه سوم بود. او پابرهنه این پلهها را میدوید و میگفت «خانم شما دست نزن خانم شما نمیخواهد کاری کنید!» شاید آن عطوفت و مهر و محبتی که الان جوانها از آن تعریف میکنند آن طور نبود یعنی یک مرد بسیار خشن و سرسخت و اخمالو که شاید خیلیها نمیپسندند! ولی قلبا مرد مهربانی بود و خیلی مرد بود ما یک وقتی مرد را به جنسیت میبینیم، ولی من مردانگی را از ایشان دیدم یعنی دوستانی داشتند بیکار بودند ایشان زندگی آنها را تامین میکردند.
خاطرم هست چندین سال قبل از شهادتش در یکی از پروازهایشان یک حاج آقایی که خیلی اهل خیر بودند با ایشان آشنا شدند و و آن آقا گفتند من دوست دارم به شما یک هدیه بدهم و یک روزی رفتند که ببینند آن هدیه چیست فکر میکردن سفر مشهدی یا چیزی باشد. خیلی علاقه بی حد و حسابی به آقا امام رضا (ع) داشتند هر وقت دلشان میگرفت میگفت: «خانم من میروم مشهد» یک روز آمد منزل و گفت که «من رفتم پیش این حاج آقا ایشان دوست داشتند به من پنجاه هزار تومان هدیه بدهند من نمیگرفتم گفتم برای چه گفت: من دوست دارم میبینم تو جوان اینطوری هستی و من خوشم آمد» من خیلی ذوق کردم، چون ما هیچ وقت نه پس اندازی داشتیم نه پولی جمع میکردیم و نه چیزی خاصی میخرید. یک زندگی خیلی معمولی! من ذوق کردم گفتم «حالا با این پول چه بخریم؟»، گفت: «نه خانم این پول فقط مال ما نیست یک سوم مال شماست و بقیه اش مال خانواده هاست» همان موقع رفتند یک فرشی برای یک خانواده خریدند که آن خانواده روی موکت زندگی میکردند فرش را خریدند و در منزل آن خانواده انداختند.
در پایان اگر نکتهای است، استفاده میکنیم!
این شهدا همگی یک هدفی داشتند از این که در مسیرها رفتند و در این مسیرها ماندند و در این مسیر شهید شدند. متاسفانه الان در جامعه فعلی ما به تنها چیزی که توجه نمیشود مسیر و خط مشی شهداست، یعنی شاید فقط یک اسمی از شهید است و باید به این موضوع خیلی توجه شود که آن فرهنگ شهدایی که آنها مدنظرشان بود تقریباً از بین رفته و من فکر میکنم همه کسانی که رسانهای هستند وظیفه ویژهای دارند برای زنده نگه داشتن یا شهدا خط و مسیر شهدا و اینکه چه اهدافی داشتند که از همه چیز خود گذشتند. همسرم در زمان جنگ شهید نشد، ولی من میتوانم بگویم که همسرم که در امنیت پرواز بودند شاید از شهدای جنگ خیلی بیشتر از خودش مایه گذاشت و تمام هدفش حفظ آرمانهای انقلاب و حفظ جمهوری اسلامی بود و ما این را هرگز نباید فراموش کنیم که اینها آرمان و اهدافی داشتند که در این راه رفتند.
منبع: تسنیم