به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، همین است که حالا نشان ایثارگری به مردی رسیده که کنج خانه اش، همزمان با همین ایام سال نوی میلادی، کاج کوچکی غرق در نور و رنگ و روشنایی با گویهای قرمز و زنگولههای طلایی جا خوش کرده و بوی خوش شیرینیهای مخصوص عید، فضای خانه اش را پر کرده است. مردی به اسم الکساندر کاسپاریانس، یکی از هموطنان ارامنه ما که در روزهای جنگ، راهی منطقه عملیاتی شد و دو سال بعد از پایان جنگ، همزمان با آزادی بقیه اسرای کشورمان از اردوگاه عراق به کشور بازگشت؛ مردی که اسمش جزو لیست صلیب سرخ نبود و در تمام روزهای اسارتش کسی از سرنوشت او خبر نداشت.
ما به بهانه آغاز سال نو میلادی مهمانِ خانه این هموطن ارمنی میشویم؛ مهمان مردی که برای تمام مردم دنیا مخصوصا مردم کشورمان، صلح و آرامش آرزو میکند.
آقای کاسپاریانس، وقتی جنگ شروع شد چند ساله بودید؟
جنگ آخر شهریور ۱۳۵۹ شروع شد و من ۲۷ آبان ۱۳۴۲ به دنیا آمدم، حدودا ۱۷ ساله بودم.
چطور در جنگ شرکت کردید؟
آن موقع من به سن سربازی رسیده بودم و کشور هم در شرایطی بود که به سرباز نیاز داشت، من هم مثل خیلی از جوانهای دیگر کشورمان به سربازی رفتم. سرباز وظیفه لشکر عملیاتی ۲۱ حمزه بودم.
چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
من از چهارم تیر ماه ۱۳۶۳ به آموزشی رفتم و بعد از سه ماه آموزشی به خط مقدم اعزام شدم.
فضای منطقه عملیاتی چطور بود؟
خیلی خوب. ما همیشه در سنگر با بقیه رزمندهها دور هم جمع میشدیم. وقتی از اسم من میپرسیدند و میفهمیدند که من ارمنی هستم از من میخواستند که از حضرت عیسی (ع) برایشان بگویم. در آن روزها دوستان خیلی صمیمیای داشتم که مسلمان بودند و آنها هم از حضرت محمد (ص) میگفتند، همه باهم در یک فضای خیلی دوستانه درباره دین و اعتقاداتمان صحبت میکردیم و بعد هم همگی به یک نقطه مشترک میرسیدیم.
چه چیزی بود؟
اول از همه همان خدای واحدی که همه ما داریم و در مرحله بعدی وطنمان ایران؛ همین خاکی که دل خیلیها به خاطرش میتپد. یادم است در گردان ما به جز من که ارمنی بودم، یک رزمنده آشوری و یک رزمنده زرتشتی هم بود، بقیه هم که همه مسلمان بودند، اما چیزی که آنجا همه ما را کنار هم مقابل دشمن نگه داشته بود همین مرز و خاکی بود که اسمش ایران است. آنجا در فضای جبهه واقعا کسی به اینکه دین و مذهب تو چه چیزی است کاری نداشت، همه آنجا یک هدف داشتند و آن این بود که نگذارند عراقیها به مرزهای ما نفوذ کنند و خاک مان را از دست مان در بیاورند.
پس حسابی با هم رفیق بودید؟
بله کلا فضایی که در آن زمان در جبههها حاکم بود همین فضای دوستی و رفاقت بود، یادم است بعد از یک مدتی که از حضور ما در منطقه عملیاتی میگذشت، جنگ سنگین شده بود و مرخصی گرفتن خیلی سخت بود، از طرف دیگر من به شدت دلتنگ پدرو مادرم بودم، آن موقع یکی از رزمندهها که از قضیه این دلتنگی من خبر داشت، نوبت مرخصی خودش را به من داد و گفت: آلکساندر تو جای من برو و وقتی رسیدی دست پدرومادر را ببوس.
خودش چه؟
خودش با اینکه خیلی وقت بود مرخصی نرفته بود و در جبهه بود، اما شرایط روحی من را که دید، باز هم مرخصی نرفت و نوبتش را به من داد. من همانجا بود که بیشتر از قبل مهر و محبت هموطنان مسلمانم را حس کردم. البته کلا حضور در کنار رزمندههای مسلمان برای من خاطره است، یادم است که آن موقع قبل از هر عملیات رزمندهها زیارت عاشورا میخواندند، من با اینکه متوجه معنی اش نمیشدم، اما همیشه در این مراسم شرکت میکردم، چون واقعا یک آرامش خاصی بعد از خواندن زیارت عاشورای دسته جمعی به همه ما دست میداد که کمکمان میکرد حضور قوی تری داشته باشیم.
این ماجرای اسارت و جانبازی کی برای شما پیش آمد؟
در همان دورانی که من در جبهه بودم، دوره ۲ ساله سربازی من تمام شد یعنی ما رسیدیم به مهر ماه ۱۳۶۵، اما به خاطر شرایط حساسی که در آن زمان وجود داشت قرار شد که ۴ ماه هم دوره احتیاط را بگذاریم البته واقعا شرایط جوری بود که حتی اگر این دوره احتیاط را هم نمیگذاشتند بازهم همه داوطلبانه میماندند و از کشورمان دفاع میکردند. من در همین دوران یعنی بعد از ۲۶ ماهی که در جبهه بودم، اسیر شدم.
کجا این اتفاق افتاد؟
یک روز ما طبق برنامهای که داشتیم وارد منطقه زبیدات عراق شدیم که حدودا ۴۵ کیلومتر داخل خاک این کشور بود. اما با عملیات تک عراقیها، غافلگیر و محاصره شدیم. عراقی با تجهیزات زیاد با خمپاره و توپ حمله را شروع کردند و آنقدر باران آتش زیاد بود که ما نتوانستیم مقاومت کنیم و به اسارت درآمدیم.
چند نفر بودید؟
ماهایی که اسیر شدیم حدودا ۱۵-۲۰ نفر بودیم.
آن موقع عراقیها فهمیدند که شما ارمنی هستید؟
بله اتفاقا همان زمان، یکی از افسرهای عراقی جلو آمد و صلیبی را که من همیشه بائخودم داشتم در گردنم دید. از من پرسید که تو مسیحی هستی؟ من هم گفتم که من الکساندر هستم؛ فرزند ایران. این حرف من او را خیلی عصبانی کرد طوری که با قنداق اسلحه کلاشی که در دست داشت محکم به صورت من کوبید و همین ضربه باعث شدکه فک بالای من آسیب ببیند و تمام دندانهای فک بالایی من همانجا شکست و ریخت.
پس شروع ماجرای اسارت تان خونین بود؟
(میخندد) بله جرقه یک دوره اسارت سخت همینجا زده شد. آن موقع همه ما دور گردنمان چفیه داشتیم که عراقیها با همانها دستهای ما را بستند و ما را با نفربرهای زرهی از زبیدات دور کردند.
از روزهای اسارت تان در کشور عراق بگویید، کجا بودید؟
ما را بعد از اسارت بردند به استان صلاح الدین و شهر تکریت. آنجا اردوگاهی بود که معروف بود به قفس ۱۱.
قفس؟
بله دقیقا همین اصطلاح را به کار میبردند و از انتخاب این عنوان هم هدف داشتند آنها میخواستند با این کارشان ما اسرا را تحقیر کنند، البته هیچوقت موفق نمیشدند، چون روحیه بچهها حتی در اسارت با آن شرایط سخت هم خیلی خوب بود. بچهها شکنجههای سخت را تحمل میکردند، بیگاری، گرسنگی، تشنگی و با این حال هیچوقت تسلیم نمیشدند.
آن موقع بین شما و بقیه اسرا فرق نمیگذاشتند، مثلا بگویند این مسیحی است آنها مسلمان؟
نه اصلا برایشان فرقی نمیکرد، همه ما را به چشم دشمن میدیدند همانطور که ما آنها را با این چشم میدیدیم. تنبیه و شکنجه و شرایط سخت هم برای همه ما یکسان بود.
چند وقت در اسارت بودید؟
بیشتر از سه سال. آن موقع ما جزو اسرای مفقودالاثر بودیم یعنی کسی از زنده بودن ما خبری نداشت، اسم مان در لیست صلیب سرخ ثبت نشده بود و به خاطر همین وضعیت نامعلومی داشتیم. از آن طرف در ایران هم خانواده هایمان بلاتکلیف بودند، گاهی فکر میکردند شهید شده ایم، بعضی وقتها حرف اسارتمان مطرح میشد، یا اینکه زخمی شدیم و آنها هم در شرایط سخت بی خبری بودند و درباره ما هر احتمالی را میدادند.
به جز شما اسیر دیگری هم بود که ارمنی باشد؟
بله در کل اردوگاه ما که ۸۰۰ نفر اسیر داشت، من و یک نفر دیگر ارمنی بودیم، او را هم خیلی اتفاقی پیدا کردم، آنجا، چون اسامی ما روی یک اتیکت روی لباس هایمان نوشته میشد، من دیدم که اسمش "ورژ" است و فهمیدم که ارمنی است. بچه اصفهان بود و همانجا با هم دوست شدیم.
هیچوقت فکر میکردید که اسیر بشوید؟
نه واقعا این احتمال را نمیدادم، آن روزها شهادت را به خودم خیلی نزدیک میدیدم، چون در منطقه عملیاتی بودیم و خط مقدم این احتمال برای همه وجود داشت، اما فکرش را نمیکردم که اسیر بشوم، آخرش هم همانی شد که فکرش را نمیکردم تا اینکه بالاخره دوسال بعد از پایان جنگ، یعنی در تابستان ۱۳۶۹ با تصمیمی که برای تبادل اسرا گرفته شد، ما هم با بقیه اسرا آزاد شدیم، فکر کنم سری هفتم اسرای آزاد شده بودیم که به کشور برگشتیم.
واکنش خانواده تان چه بود؟
طبیعتا همه خوشحال بودند، چون تا قبل از آن احتمال نمیدادند که زنده باشیم، مفقود الاثر بودیم دیگر. اما وقتی که قرار به آزادی اسرا شد، اسامی ما از طریق هلال احمر در رادیو اعلام شد و پدر و مادرم همانجا اسم من را شنیده بودند و فهمیدند که زنده هستم و در این مدت اسیر بودم.
چه تاریخی خانواده را دوباره دیدید؟ یادتان است؟
بله مگر میشود فراموش کنم، ششم شهریور ۱۳۶۹ بود که هیچوقت هم این دیدار و حس و حال دیدن دوباره پدرو مادرم از یادم نمیرود.
آن موقع چه حسی داشتید؟
با اینکه از آزادیام خوشحال بودم، اما یاد دوستانی بودم که در دوران اسارت به خاطر گرسنگی و شرایط بدی که در اردوگاه وجود داشت به شهادت رسیدند. جای آنها واقعا خالی بود.
الان که ۲۹ سال از پایان جنگ تحمیلی گذشته، وقتی به گذشته خودتان نگاه میکنید چه چیزی میبینید؟
من در این گذشته تصویر جوانهایی را میبینم که عاشقانه جهاد کردند و در این راه از مال و دارایی و جانشان گذشتند. من هم یکی از این همین جوانها بودم و خودم را جدای از آنها نمیبینم. ما همه جا با هم بودیم، در سنگر، در خط مقدم، در اردوگاه. جالب است الان خیلی جاها وقتی من اسمم را میگویم و خودم را معرفی میکنم و میفهمند که جانباز و اسیر هستم، خیلی تعجب میکنند. میگویند مگر ارامنه هم اسیر و جانباز دارند؟ فکر میکنم بعضیها ناآگاهانه فکر میکنند، چون به ما میگویند اقلیت، لابد از یک کشور دیگری آمدیم و ایران ساکن شدیم درحالیکه این طوری نیست، ما هم جزو همین مردمیم. من همینجا به دنیا آمدم. اجدادم همینجا به دنیا آمدند، فرزندان من همینجا به دنیا آمدند و دل همه ما همیشه برای این خاک میتپد؛ همه ما ایرانی محسوب میشویم. باور کنید الان هم اگر شرایط به گونهای باشد که کشورمان به نیرو برای دفاع از مرزها نیاز داشته باشد، مطمئنم که باز هم همه در کنار هم در جبهه صف میکشیم. من خودم هم دوباره میروم، بچه هایم را هم حتما راهی میکنم.
چندتا بچه دارید؟
دوتا پسر دارم، کریس که ۲۱ ساله است و کوین که ۱۸ ساله است و مطمئنم آنها هم مثل بقیه جوانهای این کشور عاشق خاک ایران هستند.
ما در آستانه سال نوی میلادی هستیم، بعنوان یک ارمنی در سال جدید چه آرزویی دارید؟
آرزوی من صلح و آرامش برای همه مردم دنیا، مخصوصا مردم کشورم است. من برای همه هموطنانم خوشی و موفقیت آرزوم میکنم.
منبع: جام جم