به گزارش دفاع پرس از مشهد، «محمد بابارستمی» سال ۱۳۲۵ در روستای «رهورد» از توابع شهر «قوچان» در استان خراسان رضوی دیده به جهان گشود. وی در دوران کودکی با غم از دست دادن مادر آشنا شد، دوران مدرسه در کنار درس به کُشتی چوخه علاقه نشان داد و قدم در این راه گذاشت. گاهی با دوستانش دست و پنجه نرم میکرد و اغلب پیروز میدان میشد.
در همان دوران، پدرش تصمیم میگیرد که به مشهد مهاجرت کنند و او به همراه پدر به این شهر عزیمت میکند. در دوران جوانی برای نماز خواندن به مسجد امام حسین (ع) میرفت، تا اینکه خادم آن مسجد شد و به نمازگزاران خدمت و در حد امکان به نیازمندان کمک میکرد.
با آغاز جنگ تحمیلی، چندین عملیات را با موفقیت پشت سر گذاشت. آن روزها حال و هوای دیگری داشت و خود را برای سفر ابدی و پیوستن به دوستان و همرزمانش آماده میکرد، اما گویی خود را کشته میدان جنگ نمیدید. گویی به او الهام شده بود شهادتش رنگ دیگری خواهد داشت، که عاقبت به وقوع پیوست. در ۱۸ دیماه سال ۱۳۵۹، حدود چهار ماه و نیم از شروع جنگ تحمیلی نگذشته بود، که در هنگام مأموریت، در مسیر سبزوار بر اثر سانحه رانندگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مزار پاک این یار باوفای امام واقع در حرم حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) جایی که همیشه آرزویش را داشت است.
برای مطالعه زندگینامه شهید «محمد بابا رستمی» به صورت کامل به قسمت اول این مطلب مراجعه کنید.
اول تزکیه بعد خدمت
عباس نعل بندیان صالح - همرزم شهید
روزی از «بابا رستمی» سؤال کردم: «چرا به من مسئولیت نمیدهی؟» بعد از اینکه چند بار این جمله را تکرار کردم گفت: «شما مقداری از بعضی امور غافلی». گفتم: «از چه چیزی؟ شما به من بگویید، تا آن را انجام بدهم». گفت: «هنوز زود است نیاز به زمان دارد».
وقتی خیلی اصرار کردم، گفت: «چرا باید صبحها شما را به زور برای نماز بیدار کنند؟ شما ۲ شب نماز شب خواندی و دیگر ترک کردی». او حتی به این امور هم توجه داشت.
بعد گفت: «شما قبول دارید که فلانی از لحاظ تقوا از شما بهتر است؟»
گفتم: «بله».
گفت: «قبول داری که اخلاقش از شما بهتر است؟» گفتم: «بله».
گفت: «یادت هست، فلان روز که مسئله لباس پیش آمد، شما سرو صدا میکردی». گفتم: «آن موضوع گذشته».
گفت: «شما عزیز من هستی، اول برو تزکیه که شدی، بیا من در خدمت شما هستم».
من اشتباه کردم
سید هاشم موسوی - همرزم شهید
در زمان غائله دوم منافقین در «گنبد»، من به اتفاق شهید رستمی و تعدادی از بچههای مشهد به گنبد رفتیم، در گنبد در مدرسهای مستقر شدیم و «بابا رستمی» برای هماهنگی با سپاه گنبد، به محل فرماندهی سپاه رفت.
در آن زمان فرمانده سپاه گنبد شهید شده بود و خانمش فرماندهی را بر عهده گرفته بود. از تهران هم یک نفر به نام «بهروز احمیراری» را فرستاده بودند تا کنار دست همین خانم سپاه گنبد را اداره کند.
«بابا رستمی» پس از هماهنگیهای لازم به مقر ما برگشت که خبر حمله منافقین از طرف جاده بندر «ترکمن» رسید. ما در قالب چند گروه برای مقابله با آنها عازم منطقه مورد نظر شدیم. من بیسیمچی «بابا رستمی» بودم که در پشت بیسیم متوجه شدم بین بچههای مشهد و تهران اختلاف افتاده است. یکی از بچههای تهران بهنام «کریم چریک» از بهروز احمیراری کسب تکلیف کرد که اینها به حرف ما گوش نمیدهند، من چهکار کنم؟
بهروز احمیراری هم گفت: «اگر گوش به حرف نکردند، خود او را هم بزن». «بابا رستمی» این صدا را از بیسیم شنید و به من گفت: «بیا تا به فرماندهی سپاه برویم».
وقتی به سپاه گنبد رسیدیم، به بهروز احمیراری گفت: «فرمانده آنها من هستم، تو باید اول با من هماهنگی کنی چرا اینطور دستور میدهی؟» بهروز احمیراری با لکنت زبان گفت: «من اشتباه کردم و عذر میخواهم».
اول نماز
امیر عطاران - همرزم شهید
یک روز به اتفاق «محمد بابارستمی» و تیمسار «ولیالله فلاحی» و همراهانش برای شناسایی روی تپههای «الله اکبر» رفتیم. قرار بود طرحی را برای باز پس گیری تپهها را تهیه کنیم. هنگام نماز ظهر فرا رسید.
«بابا رستمی» گفت: «الان موقع نماز است، چه ظهر زیبایی است. باید برویم نماز بخوانیم، نماز میچسبد».
طوری الفاظ را به کار برد که همه با ذوق آمدند، ایستادند و نماز خواندند.
اصلاً قدر من را نمیدانید
زهرا بهادری - همسر شهید
یک بار به شوخی گفت: «نگاه کن خانم، شما اصلاً قدر من را نمیدانی. برای من ارزش قائل نیستی».
ببین باز هم زنده باد کردها، میگویند هر کس سر پاسداری را برای ما بیاورد، این قدر جایزه میدهیم.
ما این قدر ارزش پیدا کردهایم، که برای سر ما جایزه تعیین کردهاند. آن وقت شما از ما گله میکنی که کجا بودی؟ چرا میروی و ما را تنها میگذاری و...
یا صاحب الزمان (عج)
زهره بابارستمی- فرزند شهید
پدرم همراه تعدادی از دوستانش به سمت سبزوار حرکت میکنند. در نزدیکیهای سبزوار حدود ۴۰ کیلومتر مانده به آن شهر، پدرم متوجه میشود ترمز ماشین بریده است.
به همراهانش میگوید: «به آرزوهایمان نزدیک شده و خواهیم رسید».
در این حال خودرو واژگون شده و پدرم بعد از سه بار گفتن ذکر «یا صاحب الزمان (عج)» به شهادت میرسد.
انتهای پیام/