همسر شهید «حاتم‌لو» مطرح کرد؛

نماز استغاثه‌ای که خبر از شهادت می‌داد

همرزم شهید حاتم‌لو تعریف می‌کرد آخرین باری که می‌خواست به عملیات برود چفیه‌اش را روی زمین انداخت و نماز اسغاثه به حضرت زهرا (س) را خواند و بعد راهی عملیات شد. شاید خودش می‌دانست این آخرین نماز استغاثه است.
کد خبر: ۲۷۳۲۵۲
تاریخ انتشار: ۱۸ دی ۱۳۹۶ - ۱۳:۰۱ - 08January 2018

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید مدافع حرم سید احسان حاجی حاتم لو، متولد فروردین سال 63 در گرگان بود که داوطلبانه برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفت و 13 بهمن سال 93 در حلب سوریه به شهادت رسید. فرزند این شهید سید محمدطه شش ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. در ادامه خاطراتی از همسر شهید را می خوانید.

مذهبی شیک پوش

روی نظافت طرف مقابلم حساس بودم. دوست داشتم لباس هایش اتو زده و مرتب باشد. خدا را شکر احسان خودش خیلی مراقب بود، خیلی تمیز بود. همیشه می گفت: «ما مذهبی ها باید پوششمان خیلی خوب باشد. دیگران که نگاه می کنند لذت ببرند از اینکه یک شخص مذهبی پوشش قشنگ دارد. پوشش مذهبی ها باید انقدر تمیز و منظم و شیک باشد که همه جذبش شوند.» خودش هم آنقدر مرتب و شیک پوش بود که غیر از باطن از صورت ظاهرش هم لذت می بردم و وقتی در کنارش بودم به او افتخار می کردم.

آخرین نماز استغاثه شهید «حاتم لو» قبل از عملیات

خوشحالی یک روز خاص

سال 92 که احسان برای ماموریت به سوریه رفته بود، دقیقا اوج درگیری های آنجا بود. پنج، شش روز بعد از رفتنش یک روز برای خرید رفتم سوپرمارکت سر کوچه که دیدم تلویزیون مغازه دارد شلوغی ها و درگیری های سوریه را نشان می دهد. باور کنید یک دفعه تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. می خواستم بپرسم: «آقا یوسف! چه شده؟ سوریه اتفاقی افتاده؟» یادم افتاد که احسان تاکید کرده بود به خاطر مسائل امنیتی از ماموریتش حرفی نزنم. نفهمیدم چطور خرید کردم و همانطور با دلهره خودم را رساندم به خانه و تا شب همه اخبار سوریه را نگاه کردم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.

از اضطراب آرام و قرار نداشتم. مخصوصا وقتی به این فکر می کردم که قرار است ماموریت احسان یک ماه طول بکشد و خیلی هم نمی تواند با من تماس بگیرد. تا آن روز هم هنوز تماسی نگرفته بود. تازه فردا یا پس فردای آن روز خانه دایی ام بودم که گوشی ام زنگ خورد. به دلم افتاده بود احسان است، اما از روی شماره نمی شد تشخیص داد. سلام کردم. گفت: «سلام، خوبی خانومی؟» با ذوق و شوق گفتم: «خوبم. کجایی؟ چقدر صدات نزدیکه؟» گفت: «آره، خیلی بهت نزدیکم، تهرانم، خدا بخواد هفت هشت ساعت دیگر کنارت هستم.» این را که گفت از خوشحالی جیغ کشیدم. فکر کنید یک ماه می خواستم منتظر احسان باشم و حالا یک هفته ای برگشته بود. خوشحالی آن روز را فراموش نمی کنم.

آخرین نماز استغاثه

به زیارت عاشورا علاقه عجیبی داشت. همیشه توی جیبش بود و می خواند. دو رکعت نماز استغاثه به حضرت فاطمه (س) را هم برای خودش واجب کرده بود که هر روز بعد از نماز مغرب می خواند. همرزمش در سوریه، آقای احدی تعریف می کرد که احسان صبح همان روز شهادتش می خواست برود منطقه برای شناسایی، چفیه اش را پهن کرد روی زمین و برعکس همیشه همان صبح نماز استغاثه اش را به جا آورد. انگار خودش از شهادتش آگاه بود و می خواست نمازش را ادا کند. یک تسبیح تربت هم داشت که همیشه توی دستش بود و ذکر می گفت. همیشه به من می گفت: «با تسبیح تربت وقتی ذکر می گویی این توی دستت هم که باشد ملائکه خودشان به جای شما ذکر می گویند.» این تسبیحش را از روزهای اول بعد از شهادتش در دستم گرفته بودم و ذکر می گفتم تا آرام شوم.

آخرین نماز استغاثه شهید «حاتم لو» قبل از عملیات

احسان! شهادتت مبارک

یک مدت بود که شب ها کتاب «دا» را می خواندم و احسان سریال شوق پرواز را می دید. من اصلا با این کتاب زندگی می کردم. شاید روزی 100 یا 120 صفحه از کتاب را می خواندم. خیلی هم زود تمامش کردم. یک شب به قسمتی از کتاب دا رسیده بودم که هم برادرش شهید شده بود و هم پدرش. همینطور می خواندم و اشک می ریختم. جالب است که آن شب قسمت آخر شوق پرواز پخش می شد. همان قسمتی که ملیحه همسر شهید بابایی توی هلی کوپتر پارچه را از روی صورت همسرش کنار می زند و می گوید: «عباس. شهادتت مبارک» احسان با دیدن این صحنه حسابی بهم ریخته بود.

فردایش که تکرار سریال پخش شد احسان گوشی اش را گرفت جلوی تلویزیون و از همان تکه اش که داخل هلی کوپتر بود فیلم گرفت. پرسیدم: «چرا داری این را ضبط می کنی؟»، «گفت: این تکه اش را خیلی دوست دارم». گفتم: «ولی من می بینم دلم یک جوری می شود. تو را به خدا پاکش کن». احسان دوباره گفت: «نه خیلی قشنگ است». گفتم: «ولی من یواشکی از توی گوشی ات پاک می کنم». تا آخر هم یادم رفت این کار را بکنم. بعد از شهادتش وسایلش را از سوریه فرستادند، دیدم هنوز فیلم آن صحنه داخل گوشی اش هست. حالا می گویم شاید آن وقت احسان می خواست حرف دلش را غیر مستقیم به من بزند.

بعد از شهادت وقتی احسان را آوردند برای مراسم استقبال، ما فلکه بسیج ایستاده بودیم. همان لحظه اول وقتی تابوت احسان را دیدم گفتم: احسان شهادتت مبارک. به چیزی که دوست داشتی رسیدی. شاید احسان دلش می خواست یا اصلا می دید من را که بالای سرش نشسته ام و شهادتش را تبریک می گویم. گفتم: دیدی احسان. درست همان صحنه برای ما هم تکرار شد. من نشستم بالای سر تو و شهادتت را به تو تبریک گفتم.

آخرین نماز استغاثه شهید «حاتم لو» قبل از عملیات

خلوت های بی آلایش با خدا

خلوت هایش با خدا ساده و بی آلایش بود. روزی دو سه صفحه قرآنش بعد از نماز صبح ترک نمی شد. اگر فرضت داشت بیشتر هم می خواند. به من هم آن را توصیه می کرد توی یگان خودشان آموزش تجوید می داد. صدایش هم قشنگ بود. من خیلی صدایش را دوست داشتم. ولی خودش می گفت: «صدایم خوب نیست». اتفاقا یک روز تازه از خواب بیدار شده بود، ولی هنوز سرجایش دراز کشیده بود. بهش گفتم: «احسان! یک چیزی بخوان، می خواهم فیلم بگیرم» گفت: «نه الان نگیر تازه بیدار شدم صدایم کلفت است» گفتم: «اشکالی ندارد، بخوان». با همان صدای کلفت این شعر را خواند: زینب زینب زینب؛ کانون وفا زینب ...

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها