مرصاد برگ زرین غرب (۳۸)؛

صحنه‌ دردناک قیامت در تجاوز خيانت‌پيشگان هم‌وطن

بی‌اختیار صحنه‌ دردناک قیامت برای‌مان تجسّم یافت که زن و کودک، پیر و جوان چگونه می‌گریزند، امّا این بار نه از عذاب فراگیر الهی، بلکه از تجاوز خیانت‌پیشگان هم‌وطنی که در دامن دشمن بودند و با آخرین سلاح‌های پیشرفته برای فتح رؤیا‌ها و آرمان‌های پوچ و وعده داده شده‌ استکبار جهانی و صدام به وطن و ملّت خود حمله و خیانت کرده بودند.
کد خبر: ۲۷۳۵۹۸
تاریخ انتشار: ۰۶ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۱:۳۹ - 25February 2018

به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «مرصاد برگ زرین غرب» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است.

خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «یوسف امیری» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس است.

از «روانسر» به قرارگاه «نجف» رفتیم و از آن‌جا به همراه لشکر ویژه شهدا به تنگه‌ «چهارزبر» اعزام شدیم. من به عنوان جانشین گروهان در این عملیات حضور داشتم. در مدت کوتاهی بچه‌ها را سازماندهی کردم. در آنجا دیدم که منافقین کوردل چه رعب و وحشتی برای مردم منطقه ایجاد کرده بودند. ما شاهد صحنه‌ مظلومانه‌ حرکت شبانه زنان و کودکان از شهرستان «اسلام‌آبادغرب» و «کرندغرب» به طرف گردنه‌ «چهارزبر» بودیم که با چه سختی تلاش می‌کردند از این مهلکه نجات پیدا کنند.

این به اصطلاح «مجاهدین خلق» مثلاً برای نجات خلق محروم آمده بودند و انتظار داشتند مردم با آغوش باز آن‌ها را پذیرا باشند؛ امّا جمعیّت وسیعی از مردم بی‌پناه به خاطر تجاوز و تعّرض، در حال فرار به شهر‌های اطراف بودند. بی‌اختیار صحنه‌ دردناک قیامت برای‌مان تجسّم یافت که زن و کودک، پیر و جوان چگونه می‌گریزند، امّا این بار نه از عذاب فراگیر الهی، بلکه از تجاوز خیانت‌پیشگان هم‌وطنی که در دامن دشمن بودند و با آخرین سلاح‌های پیشرفته برای فتح رؤیا‌ها و آرمان‌های پوچ و وعده داده شده‌ استکبار جهانی و صدام به وطن و ملّت خود حمله و خیانت کرده بودند.

ما ابتدا در تنگه‌ «حسن‌آباد»، روی یک پل به جیپ فرماندهی منافقین برخوردیم. پشت سر آن، یک ماشین «آیفا» پر از مهمّات بود. بچه‌ها با آر.پی.جی جیپ را زدند. با انهدام جیپ، تقریباً جاده بسته شد. پشت سرش «آیفا» را هم منهدم کردند. سپس تانک‌های دشمن سرازیر شدند. از انفجار مهمّات قسمت وسیعی از مزارع گندم که به مرحله‌ برداشت رسیده بود، طعمه‌ حریق شد.

صحنه‌ دردناک قیامت در تجاوز خيانت‌پيشگان هم‌وطنی

درگیری با دشمن به مرحله‌ی تن به تن رسید. ماشین‌های تویوتای دشمن که دوشکا روی آن‌ها قرار داده بودند به نیرو‌های ما نزدیک شدند. به‌طوری که می‌توانستند نیرو‌های ما را در فاصله‌ی نزدیک هدف قرار دهند. نیرو‌های زیادی اعم از بسیجی، پاسدار، سرباز و از همه‌ اقشار مردم در آن‌جا حضور داشتند. یک بلوز کره‌ای تنم بود که شانه‌ راست آن از بس با آر.پی.جی شلیک کرده بودم، رفته بود. در همین بین تعداد زیادی از بچه‌ها شهید شدند و تلفات بسیار سنگینی هم به دشمن وارد شد. در این درگیری، برادر «مرید محمدی»، فرمانده عملیّاتِ محور نیز همراه ما بود که از ناحیه‌ دست و پا زخمی شد.

یکی از منافقین را به اسارت گرفتیم. اسمش را روی خشابش با نوار چسب زده بود: «زاهد قاسمی». تفنگ مخصوص پرتاب نارنجک به همراه داشت. هر چه بچه‌ها سعی کردند اطلاعاتی از او به دست بیاورند موفق نشدند. با تاریکی هوا، خواستیم از سمت چپ جاده به سمت مقابل برویم، که ۲ نفر از فاصله‌ دور و از داخل یک گودال به طرف ما شلیک کردند. دوستم از ناحیه‌ دست و پا زخمی شد. من پشت سرش بودم و مکان شلیک را دیدم. برای همین با آر.پی.جی به داخل گودال شلیک کردم و هر ۲ منافق را کشتم.

البته مهمّات ما نسبت به تعداد دشمن و استحکامات آن‌ها ناچیز بود. منافقین هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند. آر.پی.جی هم در آن فاصله‌ نزدیک نمی‌توانست کارایی داشته باشد؛ زیرا حداقل فاصله باید ۱۲۰ متر باشد تا خرج پروازش روشن شود و گلوله‌اش روی هدف مورد نظر مؤثر باشد. در صورتی که ما در حالت جنگ تن به تن قرار داشتیم و در فاصله‌ی زیر ۱۰۰ متر شلیک می‌کردیم که بی‌فایده بود. به همین دلیل نیاز به سلاح سبک‌تری مانند «کلاشینکف» بود که تأمین آن برای ما در آن شرایط مقدور نبود. مهمات‌مان داشت تمام می‌شد. به ناچار چند گلوله‌ی آر.پی.جی بی‌هدف شلیک کردیم. خوشبختانه ترس و اضطراب بر دشمن غلبه کرد و بخت با ما یار شد و آن‌ها پا به فرار گذاشتند. در این فاصله هم نیروی کمکی رسید. دشمن با رسوایی به عقب برگشت. اکثر آن‌ها از تاریکی شب استفاده کردند و به کوه‌ها و تپه‌ها و دره‌های اطراف پناه بردند.

برادر «ابوالفتحی»، بدجوری مجروح شد. تیر «دوشکا» به گلویش خورد و از دهانش درآمد. به پایین جاده پرت شد. پایین‌دست جاده پرتگاه بود. با زحمت فراوان او را بالا آوردیم، فکر کردیم شهید شده! یکی از بچه‌ها با یک ماشین غنیمتی آمد که ما را سوار کند؛ اما در آن تاریکی شب متوجه «ابوالفتحی» نشد و لاستیک چرخ‌های ماشین‌اش از روی پای او رد شد. آقای «ابوالفتحی» از ناحیه‌ پا هم آسیب دید و مجدداً از روی جاده به پایین پرت شد. آن هم پرتگاهی حدود سه متر. پس از سختی زیاد، زیر آتش دشمن، دوباره او را به بالای جاده آوردند. واقعاً لطف خدا بود که با دیدن آن همه آسیب و صدمه زنده ماند. با آمبولانس او را به پشت جبهه انتقال دادیم. شش ماه در بیمارستان بستری شد تا سلامتی خود را دوباره به دست آورد. در این عملیّات ترکش کوچکی به من اصابت کرد و زخمی شدم. مرا به بیمارستان «فارابی» کرمانشاه اعزام کردند. پس از چند روز سلامتی خود را به دست آوردم و مجدداً به منطقه برگشتم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار