به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، چرخ کامیون حامل سوخت آقا رضا 20 سال است که در جاده ها می چرخد. به شهرهای مختلف می رود تا از این طریق نان حلالی برای خانواده تهیه کند، متولد سال 45 و اهل اصفهان است و با لهجه شیرین اصفهانی صحبت می کند، می گوید هیچ وقت مکه نرفته ولی در محله شان رسم است کسی که عید قربان متولد شود را حاجی صدا می کنند، برای همین «حاج رضا» صدایش می زنند. 15 ساله بود که به جبهه رفت، سرگرم بازی بود که خبر رسید جنگ شده و برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد، در عالم بچگی اش آنقدر بزرگمنش بود که زمین بازی را رها کرد و به جبهه ها رفت و رزمنده شد.
مسیرش اینبار برخلاف همیشه که به تهران می رود به سمت جنوب و بندر گناوه است، با او مسیر 45 دقیقه ای بندر دیلم تا گناوه را صحبت می کنیم و حاج رضا از خاطرات جبهه اش می گوید. می پرسم با این سن کم چطور توانستی به جبهه بروی؟ می گوید: از من کم سن و سال تر هم در جبهه بود، مجبور شدم شناسنامه ام را دستکاری کنم، ثبت نام کردیم و چند روز بعد در جبهه بودم.
عکس هایی که مسافر همه سفرهاست
عکس های حاج رضا همیشه در سفرها همراه اوست و با این عکس ها خاطراتش را مرور می کند، عکس هایی که او را به دوران شیرین دفاع مقدس می برد، دوستانی که با او از طریق فضای مجازی در ارتباط هستند و دلی که همچنان نور صفای آن دوران را دارد. وی می گوید: آن زمان را خیلی دوست دارم، بسیاری از دوستانم شهید شدند و من ماندم، آن زمان با این زمان خیلی تفاوت داشت، گاهی اوقات می گویم اگر شهدا بودند و امروز ما را می دیدند چه کار می کردند.
حضور حاج رضا در لشکر امام حسین اصفهان مساوی با آشنایی و همنشینی با بسیاری از فرماندهان و رزمندگان این لشکر بود، افرادی همچون حاج حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین، شهید احمد کاظمی، شهید ردانی پور و فرماندهان دیگر که مهمترین ویژگی آن ها را تواضع و خاکی بودنشان می داند و می گوید: این تواضع خیلی مهم است، اینکه در مقامی باشی و خاکی بمانی و فرقی بین خوت و سربازی که می جنگد نگذاری بزرگترین اصل یک سردار است.
حاج رضا مدتی در خاک عراق عملیات های چریکی انجام می داد، عملیات هایی که بخشی از آن از زبان همرزمش در کتاب «از جهنم سرد شین تا بهشت ارزنتاک» آمده، در بسیاری از خاطرات این کتاب نام حاج رضا هم برده شده است. او درباره این عملیات ها و حضورش در خاک عراق تعریف می کند: قرارگاه رمضان مسئول عملیات هایی بود که در خاک عراق انجام می شد تا دشمن را منحرف کنیم.
عراقی ها بچه های مریضشان را برای شفا پیش رزمنده ها می آوردند
یکی از دوستانم با پای مصنوعی همراه ما در مسیر کوهستانی می آمد. عملیات های ظفر 4 و 5 و 6 انجام شد و یک شهر را با 600 اسیر گرفتیم. شهر را به کردهای عراقی دادیم و برگشتیم. طی یک سالی که در عراق بودیم به هر روستایی از عراق که می رفتیم از ما استقبال می کردند و می گفتند اسلام آمده است. نمی گفتند نیروی ایرانی است. حتی بچه های مریضشان را برای گرفتن شفا نزد ما می آوردند. آنقدری که مردم کرد عراق ما را قبول داشتند خودمان خودمان را قبول نداشتیم. شب ها که به روستاها می رفتیم و به خانه ها دعوت می شدیم بهترین پذیرایی را می کردند، می گفتند هر کدامتان به خانه یکی بروید که خانه تبرک شود. وقت غذا ابتدا سفره را برای ما پهن می کردند بعد از همان قاشقی که ما غذا خوردیم غذا می خوردند چون اعتقاد داشتند تبرک است.
دوست جانبازم کارتن خواب شد
دستش را روی فرمان محکم می کند و آهی می کشد و با ناراحتی می گوید: همین دوست جانبازم که پای مصنوعی داشت یک بار ترکش به پای مصنوعیش خورد، بعدها فهمیدم این دوستمان کارتن خواب و معتاد شده است.
می پرسم اگر خدایی نکرده دوباره جنگ شود حاضرید بروید؟ به مدافعان حرم اشاره می کند و می گوید: خودم می خواستم برای دفاع از حرم بروم، پسرم را هم می خواستم بفرستم اما اجازه ندادند. باید برویم سوریه و عراق با دشمن بجنگیم که وارد خاک ما نشوند. این مدافعان حرم که رفتند برای پول نرفتند، برای در امان ماندن وطن و ناموس رفتند. داعشی ها هدفشان نابودی ایران است.
از چپ شهید اصغر صادقی، نفردوم شهید سعید پزشکی نفرسوم حاج رضا رمضانی و نفر چهارم سیاوش یزدانی
دو رفیق صمیمی که باهم شهید شدند
حاج رضا به خوبی دوستانش را به خاطر دارد، همان هایی که سال ها کنار هم زندگی کردند اما شهادت فاصله بینشان انداخت. وی می گوید: دو رفیق از بچه های اصفهانی داشتیم که همسایه دیوار به دیوار هم بودند و صمیمت خاصی بینشان حاکم بود، سعید پزشکی فرمانده گردان تیپ بیت المقدس و مرتضی خسرویان مسئول تبلیغات تیپ بود. در عملیات نصر1 کردستان هر دو باهم شهید شدند وقتی هر دو پیکر را کنار هم گذاشتند مشابه هم بودند.
حاج احمد اصفهانی شب عملیات به شوخی گفت: رمضانی می خواهم بیایم برایت بخوانم. منظورش این بود که من شهید شوم و برای مراسمم بخواند، گفتم حاجی خواب دیدی خیر باشد، باید برای سعید بخوانی. سعید پزشکی از بچه های واقعا مخلص بود و باهم رفیق و صمیمی بودیم. فردای عملیات این دو نفر شهید شدند، به حاج احمد گفتم دیدی همانطور که پیش بینی کردم اتفاق افتاد حالا می توانی برای سعید بخوانی.
رفیق دیگری داشتم که از نیروهای خودم بود. خیلی باهم نامه نگاری می کردیم. آخرین نامه اش دو روز بعد از شهادتش به دستم رسید که نوشته بود بیا و سری به من بزن. قسمت نشد او را ببینم و پیکرش گمنام ماند. البته بعدا پیکرش برگشت. گلوله کاتیوشا کنارش خورده بود.
حاج رضا چشمهایش را به انتهای جاده رو به رو می دوزد، مشخص است که صحبت از جبهه او را غرق در خاطراتش کرده است، کتابی که روی داشبورد ماشین است را به دستم می دهد، بازش که می کنم درست قسمتی می آید که حاج رضا محور اصلی ماجراست، کتاب می خوانم و همه غرق در جاده پیش رو می شویم.
انتهای پیام/ 141