جانباز ۷۰ درصدی که «چنگوله» رشادت‌ها و اخلاصش را خوب به یاد دارد

«علی رحمانی» گفت: روزی که مجروح شدم، از صبح حال عجیبی داشتم. گفتم بچه‌ها من امروز یا شهید می‌شوم یا مجروح، همان روز با مین برخورد کردم و ۲ چشم، یک پا، یک دست و انگشتان دست دیگرم را فدای دستان قلم شده حضرت ابوالفضل (ع) کردم.
کد خبر: ۲۷۵۱۹۶
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۳۹۷ - ۰۳:۳۰ - 24September 2018

جانباز 70 درصدي که «چنگوله» رشادت‌ها و اخلاصش را خوب به یاد داردبه گزارش دفاع پرس از ایلام، سیمایی نورانی داشت. ۲ چشم، یک پا و یک دست و انگشتان دست دیگرش را در جبهه جا گذاشته بود و تمام صحبت‌هایش با آیات قرآن همراه بود.

با خود فکر کردم این همه نورانیت چهره‌اش به‌خاطر چشم‌هایی است که سال‌ها بر روی دنیا بسته شده است و آیات قرآنی که با جان این جانباز آمیخته شده است.

بر روی دیوار اتاقش عکس‌هایی از دیدارش با امام خامنه‌ای (مدظله‌العالی) جلب توجه می‌کرد و عباراتی عرفانی و زیبا که پای این عکس‌ها نوشته شده بود.

با او وارد صحبت شدیم. وی از آغاز جنگ و حضورش در جبهه‌ آبادان و خرمشهر می‌گوید، از دوستان شهیدش که به گفته او قبل از شهادت سیمای‌شان نورانی می‌شد و تغییر به وضوح در چهره‌شان دیده می‌شد. از اخلاص بچه‌ها می‌گوید، از نوجوانانی می‌گوید که در آغاز جنگ آموزش ندیده اسلحه به‌دست گرفتند و در مقابل دشمن ایستادند. از قامت در خون خفته‌ دوستان شهیدش می‌گوید که برای همیشه در ذهنش مانده است. از بصیرت مردم در آن دوران می‌گوید که عامل پیروزی در مقابل فتنه‌های آن زمان بود. از حضورش در جبهه‌ «مهران» می‌گوید، از همقطارانش، از «عدنان سابوته» و دیگر بچه‌ها، از اخلاص رزمندگان، از مظلومیت بچه‌ها و روزی که با مین برخورد کرد و اعضایی از بدنش را پیشاپیش به بهشت فرستاد و دنیایش تغییر کرد.

بعد از آن روز دیگر هیچ‌چیز و هیچ‌کس را ندید. دیگر نتوانست روی پا‌های خودش راه برود. همه‌ تصور آقای رحمانی از دنیا همان چیز‌هایی است که قبل از مجروحیت دیده است. حتی چهره‌ بچه‌هایش را نیز ندیده است. سخت است، خیلی سخت است... وای بر ما، وای بر ما که از حال‌شان غافلیم. وای بر ما که با حرفهای‌مان نمک به زخم‌شان می‌زنیم و دل‌شان را می‌شکنیم و نمی‌دانیم که خدا در دل‌های شکسته جای دارد.

حاج «علی رحمانی» حکایت آن روز‌ها را برای ما روایت کرد که در ادامه آن را می‌خوانید:

قبل از جنگ خانواده‌ من در کشور عراق سکونت داشتند. با شروع جنگ، تمام ایرانی‌ها را با بدترین وضع سوار بر کامیون در مرز ایران پیاده و رها کردند. هر چند سختی راه آزارمان می‌داد، اما به خاک خودمان می‌آمدیم و این باعث خرسندی ما بود.

با آغاز رسمی جنگ در سال ۱۳۵۹، گروهی به جبهه‌ خرمشهر رفتند، من نیز به زبان عربی مسلط بودم، برای همین من را با خود بردند آن‌جا بردند، بچه‌ها خیلی مقاومت کردند، اما بعد از مدتی خرمشهر سقوط کرد و هنوز تلاش‌های «محمد جهان‌آرا» را به یاد دارم که برای خرمشهر خیلی تلاش کرد.

در خرمشهر بچه‌هایی آموزش ندیده، اسلحه دست گرفتند تا از شهر دفاع کنند. نوجوانی بود به اسم «حسین» وسط درگیری صدایم زد «برادر برادر! چطور این خشاب را عوض کنم؟!» گفتم «حسین تو نمی‌دانی خشاب را چطور عوض کنی؟!» گفت: «نه برادر من آموزش ندیدم، وضعیت جنگ را که می‌بینی، من احساس وظیفه کردم بیایم در مقابل دشمن بجنگم».

بچه‌هایی بودند در آن شرایط سخت جنگ که مرتب روزه بودند، روز‌ها در مقابل دشمن می‌جنگیدند و شب‌ها به عبادت معبود مشغول می‌شدند.

یک روز در شهر آبادان بودم می‌خواستم به شهر بروم ماشینی توقف کرد و من را سوار کرد راننده سئوال کرد «چه کاره‌ای؟» گفتم «بسیجی‌ام».

گفت: «شما با کدام تجهیزات می‌خواهید در مقابل عراق بجنگید؟ تو جوانی از من به تو نصیحت برو دنبال زندگیت شما پیروز میدان نیستید!» گفتم: »جوانی من به فدای علی اکبر امام حسین (ع)، شما ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان را نمی‌شنوید؟»

بعد از چهار ماه که در جبهه‌ خوزستان بودم، به جبهه‌ ایلام آمدم. در ایلام در گروه تخریب با شهید «عدنان سابوته» در یک گروه بودم. وی پابرهنه داخل خار و خاشاک جبهه راه می‌رفت، روزی که شهید شد را هنوز به یاد دارم.

روزی که مجروح شدم، از صبح حال عجیبی داشتم. گفتم بچه‌ها من امروز یا شهید می‌شوم یا مجروح، همان روز با مین برخورد کردم و ۲ چشم، یک پا، یک دست و انگشتان دست دیگرم را فدای دستان قلم شده‌ حضرت ابوالفضل (ع) کردم. پشیمان نیستم از رفتن در این راه، زیرا راه حق سختی دارد. در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم، سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

من شنیده بودم پیکر «علی غیوری‌زاده» بعد سال‌ها پیدا نشده است، همیشه به او فکر می‌کردم و این‌که کاش او را پیدا کنند. یک شب در عالم خواب دیدم در «مهران» نزدیک پل «زائر» دنبال پیکر علی می‌گردم، زیر سنگ‌ها زیر بوته‌ها و خار‌ها تا دامنه‌ «قلاویزان»، جمعیت لباس سفید بر تن داشتند، آقایی بین صحبت‌هایش فرمود: «نگران «علی غیوری‌زاده» نباشید، او از یاران امام زمان است...».

خوابم را برای کسی نگفتم تا زمانی که پیکر علی پیدا شد، کنار پیکر علی برای بچه‌های سپاه تعریف کردم.

شهدا به راستی سربازان و یاران امام زمان (عج) بودند که در این زمان به ندای امام خمینی (ره) لبیک گفتند و جان‌شان را فدای او کردند و برای همین جایی که قدمگاه شهدا است مقدس است و خاک، هوا، حس‌و‌حال و آرامشی که به انسان می‌دهد، با همه جا فرق دارد.

چند وقت پیش یکی از بچه‌هایم گفت: «پدر خواب دیدم قرارگاه امیرالمومنین (ع) هستم. دیدم کسی آمد یک پرده نصب کرد و گفت: «این‌جا قتلگاه است»، گفتم: «نه اینجا قرارگاه است، شما اشتباه می‌کنید» دیدم پرده کنار رفت و امام حسین (ع) آن‌جا بر شهدا نماز می‌خواند».

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها