به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «مرصاد برگ زرین غرب» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمعآوری و تدوین شده است.
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «فتحالله قهرمان» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس است.
قرار شد یک گروه به فرماندهی برادر «حسنی» به پادگان ارتش اسلامآباد غرب بروند و آنجا را پاکسازی کنند. من هم همراه این گروه بودم. از ارتفاعات پایین آمدیم. خبری از منافقین نبود. فهمیدیم برنامه آنها این نیست که نیروها را در شهرها مستقر کنند. هدف آنها این بود که شهر به شهر پیشروی کنند، تا به اصطلاح خودشان به تهران برسند. تمرکز نیروهای آنها در شهرهای بزرگ بود.
منافقین همچنان در حال تردد بودند و باخبر شدیم از اسلامآباد غرب به طرف گردنهی «حسنآباد» میرفتند. به آقای حسنی گفتم: «این حرکت آنها برای ما بسیار خطرناک است و انسان نمیداند باید کدام طرف بایستد. بهتر است برویم روی آن قلّه که به طرف جادهی «کرند» است تا دشمن حضور ما را احساس کند. شاید از این طریق ارتباط پشتیبانی نیروهایشان قطع شود.»
نیروی پشتیبانی و عقبه آنها در کرند مستقر بود. ما روی قلّه مستقر شدیم. خوشبختانه با استقرار گروهان ما، دشمن احساس خطر کرد و کمک و پشتیبانیشان بسیار کند و ضعیف شد.
شایعه شد که منافقین به کرمانشاه رسیدهاند. در یک بلاتکلیفی مانده بودیم. حضور مستقیم در جنگ نداشتیم. این عوامل باعث شد که خستگیمان بیشتر شود. از طرفی هم هیچگونه ارتباطی با نیروهای خودی نداشتیم تا از وضعیّت باخبر شویم.
در آن شرایط من و «مهدیخانی» و حاج «قیاسوند» یک تصمیم احساسی گرفتیم. در آن زمان با آن حال و روحیه، شاید فکرمان درست کار نمیکرد. البتّه اگر یک تصمیم بیپایه و اساس در یک موقعیّت بحرانی، با لطف و عنایت الهی همراه باشد، در گذر زمان منطقی از آب درمیآید.
سازماندهی گردان ما از بین رفته بود. به قیاسوند گفتم: «حاجی، ما برای چه ماندیم؟ به خدا مُردنمان فرضه. من تحمل ندارم پیروزی منافقین را ببینم. میخواهم تنهایی به شهر بروم.» حاجی هم به تبعیّت از غیرت من گفت: «من هم میآیم.» مهدیخانی هم گفت: «حاجی میخواهد برود، من هم میروم.» از ارتفاع پایین آمدیم. در آن شرایط هیچ نقشه نظامی یا طرح دفاعی نداشتیم. من بیشتر به این فکر میکردم که این بندههای خدا به پیروی از حرف من آمدند. رفتنمان دست خودمان بود؛ امّا برگشتمان با خدا.
حدود ۳۰۰ متر از روی ارتفاع پایین آمدیم. کنار جاده یک دستگاه نیسان با دوشکا در حال حرکت بود. دقیقاً داشتند به طرف مقّر گردان ما میرفتند. گفتم: «حاجی، کمین کنیم تا ببینیم کی هستند؟ نیروی خودی هستند یا منافقین؟» کنار جاده کمین کردیم. از نیروهای منافقین بودند. آنها متوجّه حضور ما نشدند. فکر میکردند ما روی ارتفاع هستیم. به قول نظامیها شناسایی رمزی خواستند. وقتی دیدند که جادهی کرند بسته شده، میخواستند وضعیت طرف دیگر جاده را بدانند. آنها سرگرم شناسایی بودند. اگر آنها به مسیرشان ادامه میدادند، گردان ما غافلگیر میشد. ما هم در بد وضعیتی گیر کرده بودیم. نه میتوانستیم به طرف کرمانشاه برویم و نه به عقب برگردیم. هیچ ارتباطی هم با بچهها نداشتیم تا آنها را از این خطر باخبر کنیم. شاید پایین آمدن ما حکمتی داشت. از موقعیت استفاده کردیم و از کنار جاده با آنها درگیر شدیم. لطف خدا شامل ما شد و آنها را به درک واصل کردیم و گردانمان را از یک تلفات سنگین نجات دادیم.
انتهای پیام/