به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، حماسه پرشور کربلا و ایثارگریهای حضرت زینب (س) و دیگر زنان، چون مادر وهب (دختر عبد، از بنی کلب، همسر عبدالله بن عمیر کلبی) جلوهای از روح شهادتطلبی در زنان مسلمان است. از این رو زنان ایران اسلامی چه در مشروطه و چه در انقلاب اسلامی و چه جنگ تحمیلی، با الگوپذیری از حضرت زینب (س)، همواره در کنار مردان خود و گاهی جلوتر از آنان، از آزمون صبر و استقامت و ایثار و شهادتطلبی، سربلند بیرون آمدهاند.
متن زیر ماحصل گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با «مریم نژادلو» همسر شهید «محمدرضا خالصی» است، شهیدی که جزو هفت نفری بود که سپاه سمنان را تأسیس کرد، وی میگوید شبی را از این شهید به یاد ندارد که نماز نافله و غفیله نخوانده باشد و یا اینکه بدون وضو خوابیده باشد.
دفاع پرس: در ابتدا لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید.
«مریم نژادلو» هستم، همسر شهید «محمدرضا خالصی»، متولد ۲۸ فروردین ۴۶. فوق لیسانس جغرافیایی و برنامه شهری دارم.
دفاع پرس: چه سالی ازدواج کردید؟
سال ۶۱ ازدواج کردم. با محمدرضا ۶ سال زندگی کردم و سال ۶۷ همسرم شهید شد.
دفاع پرس: چگونه با شهید خالصی آشنا شدید؟
اول دبیرستان را که خواندیم، تابستان بود که توسط بستگان به ما پیشنهاد شد. پدر و مادر پذیرفتند و اولینبار در مراسم خواستگاری بود که من ایشان را دیدم.
دفاع پرس: از قبل ایشان را نمیشناختید؟
اصلاً، کاملاً نسبت به هم بیگانه بودیم.
دفاع پرس: از مراسم خواستگاری بگویید.
خواهرم قبل از من ازدواج کرده بود. معمولاً پاگشا کردن هم الان رسم است، آن موقع عمویم او را پاگشا کرده بود. پیغام دادند که ایشان میخواهد حرفهایش را بزند و شرایط را بگوید. پدر و مادرم هم پذیرفتند. این جوری نبود که بگویند حتماً دختر هم باید بپذیرد، پدر و مادر همه حرفها را میزدند، با ما هم طوری برخورد میکردند که ما هم قانع میشدیم.
پدر و مادرم پذیرفتند و آنها آمدند. خودش بود و مادر خدابیامرزش و زن برادرش. از ما هم که همه بودیم، بعد او آمد نشست و گفت: «من پاسدارم». گفت: «جبهه زیاد میروم، امکان دارد جانباز یا شهید و یا اسیر شوم و بروم و برنگردم، این شرایط را باید بپذیری و قبول کنی، یک موتور بیشتر ندارم، حقوقم هم ۲ هزار تومان است، دنبال خانه میروم، تلاش خودم را میکنم، ولی اگر خانه گیر نیاوردم چادر میزنیم و مینشینیم، ولی سعی میکنم این طوری نشود».
شاید ۲۰ الی ۳۰ دقیقه صحبت کرد در جمع، حالا بگویند تنها حرف بزنیم و خصوصی نه، خصوصی نداشتیم.
نظر مرا خواست و من گفتم، واقعیتی بود و مرتب هم بعدها میگفتم، هرچه میگویی قبول است. ولی آنچه برای من مهم است ایمان و تقوا بهخصوص اخلاقت است. این سه مورد را من گفتم.
دفاع پرس: شما برای وی شرطی نگذاشتید؟
این سه شرط را گذاشتم ایمان، تقوا و روی اخلاقش خیلی تأکید کردم که برای من خیلی مهم است. نه دیگر چیز دیگری نخواستم. آن موقع همه این جوری بودند، اصلاً شرایط آن موقع با حالا قابل مقایسه نیست. همه این جوری بودند.
ولی باور کنید میگفت: «دنبال خانه میروم اگر جور نشد چادر میزنیم و مینشینیم». خانه مستقلی برای ما گرفت که بهترین خاطرات را در آن خانه دارم.
دفاع پرس: چقدر از ازدواج شما گذشته بود که همسرتان به جبهه رفتند؟
دورانی که بحث قولگیران بود و مهریه، تا آن فاصله ایشان رفت و برگشت، کارش بود. بعد از ازدواج یک ماه سمنان بود.
دفاع پرس: شما به چه کاری مشغول بودید؟
من خانهدار بودم، بچهدار شدیم و در خانه بودم.
دفاع پرس: از وضعیتتان راضی بودید و شکایتی نداشتید؟
شکایت به آن معنا نه، گاهاً اعتراف میکردیم، نق میزدیم، میگفت: «من که بهت گفتم، آمدم خواستگاری جبهه زیاد میروم، امکان دارد بروم شهید شوم، چرا قبول کردی؟ قبول نمیکردی، چه کسی اجبارت کرد». ولی شکایتی که باعث اختلاف باشد اصلاً نداشتیم، چون پذیرفته بودم. میطلبید که اینها بروند جنگ و جو این جو (امروز) نبود، جو دیگری بود، فضا فضای دیگری بود.
قابل تصور برای شما نیست، افتخار بود بنده همسر یک پاسدار از فرماندهان جنگ باشم. برای خانواده و هفت پشتم افتخار بود، ایشان از فرماندهان جنگ است.
خدا را شکر با آن درایت و زیرکی و هوشیاری و زرنگی که داشت خیلی موفق بود. یک فرمانده جنگ خوش فکری بود و شاید من از دوستانش شنیدم که جزو آن هفت نفری بود که سپاه سمنان را تأسیس کردند و جزو آن هفت نفری بود که برای جمعآوری نیروی جبهه برنامهریز خوبی بودند و تلاشهای زیادی میکردند و برای ما افتخار بود.
دفاع پرس: تصمیم نگرفتید که همراهش به جبهه بروید؟
ایشان در ذهنش بود که ما را ببرد. مهر سال ۶۶ بود گفت: «میخواهیم برویم»، گفتم: «کجا»، گفت: «دزفول، جمع میکنیم و میرویم».
بعد به پدرم با زبان سمنانی گفت: «ما جمع میکنیم و میرویم دزفول».
پدرم گفت: «جدی میگویی»، گفت: «آره». بعد پدرم گفت: «مگر چنین چیزی هم میشود»، گفت: «بله، بچههای شاهرود، دامغان، سرخه آنجا زیاد هستند. چند ماهی ما هم میرویم».
دقیقاً آخر شهریور، اوایل مهر بود. با وسایلی مختصر، گاز و فرش و یک دست ظرف و لباس و رختخواب با ماشین ستاد رفتیم دزفول به مدت شش ماه.
از سمنان تنها کسی که بود ما بودیم، هیچ کس جز ما نبود. از سرخه آقای «ایمانی نسب» بود. میدان فتحالمبین دزفول ساختمان ۵۰۰ دستگاه یک شهرکی بود به نام شهرک ۵۰۰ دستگاه، بچههای سپاه استانها آنجا جمع بودند.
دفاع پرس: خودتان آن جا فعالیتی نداشتید؟
چرا، پشت جبهه کار میکردیم، پخش مربا، رب، شستن لباس، شکستن قند و... برخی از کارهای ما بود.
دفاع پرس: همسرتان در چه تاریخی و در کدام عملیات به شهادت رسید؟
در عملیات «مرصاد» شهید شد، تاریخ شهادتش ۷ مرداد ۶۷ بود.
دفاع پرس: وقتی همسرتان شهید شد در سمنان بودید؟
ما در کرمانشاه بودیم، عملیات «مرصاد» بود که ما را به اجبار آوردند سمنان، چون منافقین وارد شهر میشدند، خطر بیخ گوشمان بود. چهارشنبه آمدیم سمنان و جمعه هسرم به شهادت رسید.
دفاع پرس: خبر شهادت را کجا به شما دادند؟
در سمنان، چون میگفتند منافقین در شهر اگر بدانند بچههای سپاه اینجا هستند داخل شهر میآیند. چهارشنبه ما را آوردند سمنان، عملیات مرصاد هنوز ادامه داشت و همسرم جمعه ۷ صبح شهید شد.
دفاع پرس: خبر شهادتش را چه کسی به شما داد؟
خبر را کسی به کسی نمیداد خود به خود میفهمیدند. یعنی اول میگفتند زخمی است. به ما گفتند رضا زخمی است. خانوادهها و حرکتهای آنها مسام و هویدا شد که شهید شده است.
دفاع پرس: عکس العمل شما نسبت به این خبر چه بود؟
باید در آن شرایط بود و فهمید یعنی چه، منتظر شهادت و جانبازی بودیم، نمیخواهم بگویم منتظر بودیم، ولی منتظر هر اتفاقی بودیم.
دفاع پرس: یعنی از قبل خود را آماده کرده بودید؟
شاید من در هر عملیاتی منتظر بودم جز این عملیات، چون هم خودم آنجا در عملیات بودم و هم قطعنامه امضاء شده بود. جنگ تمام شده بود، وقتی ما آنجا بودیم که گفتند منافقین حمله کردند، ما گفتیم از پس بدترین عملیاتهای شیمیایی برآمدند منافقین که دیگر عددی نیستند. ولی تقدیر بود در این عملیات شهید شود و دیگر برنگردد.
دفاع پرس: فرزندانتان در آن زمان چند ساله بودند؟
موقعی که همسرم شهید شد، دخترم شش ساله بود و پسرم ۲ سال و نیم داشت. زندگیمان را سعی کردیم با یک روش دیگر شروع کنیم. هر چند روش تغییر نکرده بود. شاید تا یک سال، ۲ سال فکر میکردم جبهه است و انتظار آمدنش را میکشیدم، پس باید در داغش صبر کنم، ۲ سال این طور گذشت، بعد ادامه تحصیل دادم.
دفاع پرس: به نظر شما چگونه باید خاطره و یاد شهدا را زنده نگه داشت؟
این قدر اینها قشنگ زندگی میکردند که من نمیدانم چه بگویم. زندگی زیبایشان ماندگار است.
دفاع پرس: اگر بخواهید از شهید خالصی چیزی بگویید چه میگویید؟
میخواهم بگویم، محترمترین شخصیت در طایفهمان بود. این را همه میدانند و هیچ کس منکر این قضیه نیست. بسیار با احترام و دوست داشتنی بود، چه برای خود من، چه برای خانواده من و خانواده خودش و چه اطرافیان و فامیل، عزیزترین فرد بود.
دفاع پرس: خب این زندگی قشنگ باید بیان شود، درست است؟
در نامههایش بیان شده، تمام نامههایش را دارم. من شبی را از این شهید به یاد ندارم که نماز نافله و غفیله نخوانده باشد، شبی را به یاد ندارم که بدون وضو خوابیده باشد، جبهه بود، ولی شبهایی که در خانه بود به یاد ندارم که بدون وضو بخوابد. شبی را به ذهنم نمیآید از خانه بیرون رفته باشد ولی وضو نگرفته باشد. اینها خیلی زیبا است، اینها هنر است، و شهید خالصی اینها را داشت.
از فرماندهان خوش فکر جنگ بود، از مردهای خوش فکر زندگی بود، بسیار دست و دلباز بود، بسیار خوش فکر بود.
در جنگ مرد جنگ و در خانه مرد زندگی بود. اصلاً قاطی نمیکرد، اینها را دوستانش گاهاً میگفتند، او در جبهه خیلی جدی بود، در خانه و زندگی هم خیلی جدی بود. اصلاً زندگی را به شوخی نمیگرفت و واقعاً برای زندگی ارزش قائل میشد. متانت خاصی داشت، محال بود پدر من بیاید و او از جایش بلند نشود و یا او برود و پدرم بلند نشود.
انتهای پیام/