به بهانه سی و نهمین سالروز پیروزی انقلاب؛

نگاتیو سوخته

در میان انبوهی از نگاتیو‌ها و در کنار آلبوم عکس‌هایم، با حسرت به نگاتیو ۱۲۰ سوخته‌ای که همچنان به یادگارش نگه داشته‌ام نگاه می‌کنم، نگاتیوی که اگر نمی‌سوخت من هم دل‌سوخنه نمی‌شدم و حسرت عکس‌هایی که هیچ‌وقت ظاهر نشد را نداشتم.
کد خبر: ۲۷۸۳۲۳
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۱ بهمن ۱۳۹۶ - ۲۲:۳۰ - 10February 2018

نگاتیو سوخته

به گزارش دفاع پرس از استان مرکزی، بهمن‌ماه بود، اما مثل بهمن‌های دیگر نبود، بیشتر شبیه به تابستانی بود که کمی لباس زخمیم‌تر بر تن کرده باشد، نمی‌دانم گرمای وجود مردم بود یا فرشته‌ای که آمده بود دیو را از سرزمین سپیدی‌ها برهاند.

التهاب شهر و مردم به اوج رسیده بود، روز‌های عجیبی بود، اما هیجان بیشترش برای نوجوانی ۱۵، ۱۶ ساله بود که برای اولین‌بار در عمرش شاهد روز‌های استقلال‌طلبی ملت‌شان بودند.

دیدن خیل عظیمی از جمعیتی که برای به دست آوردن آرمانی بزرگ و احقاق حقوق از دست رفته سکوت سال‌های‌شان را به فریاد بدل کرده بودند و معترضانه با مشت‌های گرده زده به خیابان‌ها آمده بودند.

۲ سالی بود که با جمع کردن پول‌های تو جیبی و کارکردن در روز‌های تعطیلات تابستانی توانسته بود دوربینی بخرد.

یک فلاش، یک سه پایه و یک دوربین معروف «لوبیتل ۲» که ابزار اکثر عکاسان حرفه‌ای آن زمان بود و برای او که می‌خواست هم ردیف همان حرفه‌ای‌ها باشد، انقلابی شگرف به حساب می‌آمد.

چند ماهی بود سوژه عکس‌هایش دیگر دوستان و همکلاسی‌ها و حتی مناظر و درختان و کوه و برف هم نبودند.

گفتم برف راستی یادم آمد که آن سال اصلا برفی نیامد، انگار آسمان هم دلش از این بهار انقلاب، بهاری شده بود، مردم هم شعار می‌دادند «به کوری چشم شاه زمستونم بهاره».

تهیه نگاتیو، آن هم برای دانش آموزی از خانواده‌ای کارگری و هزینه چاپ و ظهور عکس‌ها به سادگی نبود، اما از هر چیزی می‌زد تا بتواند نگاتیو تهیه کند و از قافله لوبیتل به دستان عقب نماند.

امروز بیش از ۳۰ سال از آن روز‌ها می‌گذرد، پسر نوجوان لوبیتل به دست، دیگر آن کتانی‌های پسرانه را به پا ندارد و جایش را به کفش‌های واکس زده مردانه داده است، هنوز هم دوربین را دارد، اما به قول امروزی‌ها دیگر دیجیتال عکاسی می‌کند، گرد سفیدی لابه لای مو‌ها و سبیل‌هایش جا خوش کرده و کوله باری از خاطره را همراه خود دارد.

به قول خودش هنوز هم ۲۲ بهمن که می‌شود، آه می‌کشد. وقتی می‌گویی دوربین، وقتی می‌گویی لوبیتل، وقتی میگویی صد و بیست باز هم آه می‌کشد و می‌گوید: «نگاتیو سوخته...»

اصلا بگذاریم خودش بگوید از آن روز، بیست و دومین روز از بهمن ۵۷:

از ساعات آغازین روز همه چیز رنگ و بوی دیگر داشت. آسمان، هوا کوچه و محله از شدت خوشحالی همراه بچه‌های محله شروع به آبیاری و گلباران کردیم.

«محمد» پسر «سید عبدالله» هم داشت جعبه‌های شیرینی را از خانه بیرون می‌آورد، مادرهای‌مان هم مشغول آماده‌سازی بودند.

همگی از ته دل خوشحال بودیم و گوشه چشمان‌مان هم نم اشک بود، انگار خواب بودیم... باورمان نمی‌شد بالاخره خورشید انقلاب از پشت‌های ابر‌های تاریک ۲۵۰۰ ساله استبدادی نمایان شود.

کم کم همهمه و سرو صدا‌ها بیشتر شد، صدای زیبای سرود انقلابی «ایران‌،ایران،ایران...» به گوش می‌رسید و آن بیت معروف «خون و مرگ و عصیان...» از دور شنیده می‌شد، بچه‌های کوچک‌تر سوار بر وانت «سید عبدالله» شدیم و به سمت باغ ملی حرکت کردیم. نیمه‌های راه یادم آمد که لوبیتل دوست داشتنی‌ام را کنج خانه جا گذاشته بودم، پیاده شدم و با عجله به سمت خانه دویدم.

بعد از برداشتن دوربین، خودم را به خیابان حصار رساندم، سر و صدا‌ها بیشتر شده بود و ازدحام هم شدت یافته بود.

فقط یک حلقه نگاتیو داشتم... لوبیتل دستان به خوبی می‌دانند که هر حلقه فیلم دوازده عکس می‌گیرد... خیلی سخت بود، خلاصه کردن این همه عشق تنها در ۱۲ حلقه عکس.

صحنه‌های ناب و ناب‌تر از جلوی چشمانم می‌گذشتند و من نمی‌دانستم که باید دوربینم را روی کدامین سوژه فوکوس کنم... فریاد‌های «الله اکبر» آن جوان و یا پیرمرد همسایه‌مان که با عصایش آمده بود و سینی فتیرش را به سمت مردم می‌گرفت... همه برایم جذاب بودند، آن هم برای منی که بدون هیچ دوره و آموزشی می خواستم مثل پیرمرد عکاس‌باشی محله‌مان که سال‌ها بود عکاسی می‌کرد عکس بگیرم.

خود را به باغ ملی رساندم. این بار باغ واقعا ملی شده بود... همه مردم یک‌صدا توی باغ بودند به قول امروزی‌ها یک جوری جوگیر شدم، همین‌طور شروع کردم به عکس گرفتن.

نگاه دوربین را روی لبخند دختر بچه کوچک که بر شانه‌های پدر سوار بود نگه داشتم که تازه فهمیدم فیلم دوربین تمام شده و عدد ۱۲ را نشان می‌دهد؛ و حالا که بیش از ‌۳۰ سال می‌گذرد هر بار که کشوی آرشیو آثارم را باز می‌کنم آن نگاتیو را می‌بینم، همان نگاتیو سوخته‌ای که در مرحله ظهور در تاریک‌خانه به بهانه کهنگی داروی ظهور، سوخته‌اش را تحویلم داد و از آن روز تنها خاطراتش را در ذهنم جا گذاشت.

نگاتیو سوخته با بوی بهمن ۵۷ که هنوز هم در بایگانی آثارم جاخوش کرده است...

مهری کارخانه

انتهای پیام/

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
محمدعلی فاطمی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۱۶ - ۱۳۹۷/۱۰/۱۰
0
0
سلام
ببخشید ولی این مصاحبه خبری که زدید مشکل داره.
این گفته ها از کیه؟! خاطره رو کی گفته؟!
نظر شما
پربیننده ها