گروه حماسه و جهاد دفاع پرس- رامین فرهادی یکی از رزمندگان مدافع حرم دلتنگی همرزمانش را به قلم کشیده است و در یادداشتی اختصاصی که در اختیار خبرگزاری دفاع مقدس قرار داده، از سکوت کوچه های بهشت در بهشت زهرا (س) تا شیرمردی فاطمیون که مرحم قلب و مدافع امام زمانشان شدند، سخن به میان آورده است. در این یادداشت آمده است:
سالهای گذشته، وقتی که سن و سالم پائینتر بود، بیشتر از این حرفها غصه شهدا را میخوردم و مظلومیت شهدا را که می دیدم نگران می شدم. اینکه چرا و به چه دلیل، عرض می کنم.
مثلا هر زمان گذرمان به گلزار شهدا می افتاد، همزمان با تناول خوراکی ها و نذری های خوشمزه کمی هم غصه می خوردیم. برای نمونه وسط خوردن یک مشت گوجه سبز نمک زده نذری، کمی هم به خودمان می آمدیم و می گفتیم: اِ فلانی ببین بهشت زهرا (سلام الله علیها) چه خلوت شده. ببین چه سوتُ کور.
رفیقی داشتیم که هربار این حرف تکراری مرا می شنید می گفت: خب خداروشکر که خلوت شده. اینطوری آشُ با جاش می خوریم. یهو همه زیر خنده می زدیمُ بحث عوض می شد.
گذشتیمُ گذشتیم! سال های اخیر یا بهتر است بگویم ماه های اخیر که مشرف می شدم برای زیارت، نه دیگر آن شورُ صفای قدیمی بود و نه جمعیت بی شمار! اصلا بهتر است بگویم مزار شهیدی که دیگر مادرش در قید حیات نیست تا بیایدُ آبُ جارو کند، مگر می شود صفای قبل را داشته باشد؟
قطعه های زیادی سر می زدم تا سر خودم را کلاه بگذارمُ بگویم نه اینطور نیست! مادران شهدا هستندُ کلی هم شلوغ هست. اما نه! حقیقت همیشه تلخ بوده و هست. مادران عزیز شهدا یا در قید حیات نبوده و یا آنقدر پیر شده بودند که توان آمدن به بالین فرزند شهیدشان را نداشتند! القصه! به نظرم هیچ اتفاقی نمی توانست خون تازه ای در خیابانُ گذرگاه های بهشت زهرا (سلام الله علیها) جاری کند. مگر شهادت علی اکبر های آسید علی خامنه ای.
خب گلزار شهدا دوباره جان تازه ای گرفته بود و مادران و خواهران تازه داغدیده بر سر نعش شهیدان جلوه می کردند و چه بسیار عاشقانی که کافه ها و قهوه خانه ها را به مقصد بهشت زهرا سلام الله علیها ترک می کردند.
باب شهادت باز شده بود و خیابان های شهر، رنگ و بوی سال ۶۲ را به خود گرفته بود.
الحمدلله ..اما ..روزی از روزها که مسیرم به قطعه ۵۰ افتاد، خانمی رو دیدم که نشسته بود کنار مزار شهیدی از لشکریان شجاع فاطمیون. این دلُ آن دل کردم که برومُ احوالی بپرسم از ام شهید. تا سلام دادم سرشان را بالا گرفتندُ با خوشحالی تمام علیکم گفتند.
سوال کردم شما مادر شهید افغان هستید. گفت نه من خاله اش هستم. شهید مادر ندارد و شروع کرد به توضیح دادن. انگار دلش درد و دل میخواستُ منتظر یک هم کلام بود. شروع کرد به گفتن که وقتی دو سالش بود مادرش را از دست داد و یتیم شد.
بهت و حیرت را می شد از چشمانم خواند. پرسیدم پدرش کجاست.
فرمود: پدرش هم در سن ۵ سالگی بچه را رها کرد به امان خدا و رفت. قضییه غصه دار تر از این حرف ها شده بود. پیشینه فکری من اینطور بود که اگر بچه ای مادر نداشته باشد و پدرش هم رهایش کرده باشد یا باید جانی شده باشد یا قاتل! اما این بچه ....البته که عرض کنم ایشان هم قاتل بود. اما قاتل نفس خودش. شهیدی سرافراز از شیعیان رگ دار افغان.
پرسیدم خب چه شد؟ لطفا بفرمائید
گریه امانش نمی داد! می گفت بیچاره خانه این و آن بزرگ شده. اما بیشتر زحمتش را مادرم کشید. بزرگش کرد و حیدری بارش آورد.
آخرش هم به زور، مادربزرگش را راضی کرد و رفت! رفتنی که دیگر برگشتی در کار نداشت.
در صحنه جنگ از افغان ها چیزهای عجیبی دیده بودم. اما این کجا و آن کجا... .
انگار قرار بود و هست که فاطمه و فاطمیون هر دو مَرحَم قَلب و مدافع امام زمانشان باشند.
حرم کی بی مدافع ماند یا رب غیر عاشورا
خدا برکت دهد بر غیرت مردان افغانش
انتهای پیام/