مادر شهید مهدی رضایی فرد مقدم:

دائما در حال ذکر بود/ سرباز گمنام امام زمان چه غریبانه به او پیوست

همین که ماشین را از روی پیکر مهدی بلند کردیم طوفان آرامی به وجود آمد و بلافاصله هوا صاف شد. یکدفعه صدای ضبط ماشین خود بخود شروع به پخش نوایی که موقع آمدن گذاشته بودیم کرد. "یاران چه غریبانه رفتند از این خانه".
کد خبر: ۲۷۹۲
تاریخ انتشار: ۱۴ شهريور ۱۳۹۲ - ۰۸:۲۳ - 05September 2013

دائما در حال ذکر بود/ سرباز گمنام امام زمان چه غریبانه به او پیوست

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، بعد از جنگ، هنوز راه شهادت بسته نشده است. مبارزه با اشرار، قاچاقچیان و گروه های تروریستی هنوز از کشور عزیزمان شهید می گیرد. "شهید مهدی رضایی فرد مقدم" یکی از همین شهدایی است که در سال های گذشته در مبارزه با اشرار به شهادت رسیده است.

مادر شهید مهدی رضایی فرد مقدم در گفت و گو با خبرگزاری دفاع مقدس از پسر جوانش که داوطلب خدمت به سربازان گمنام امام زمان بود، می گوید: من 5 فرزند دارم که مهدی فرزند سوم بنده بود. اوایل سال 57 به دنیا آمد. از بچگی علاقه شدیدی به نماز داشت. وقتی که سه سال بیشتر نداشت به محض اینکه به گوشش صدای اذان می رسید برای نماز به مسجد نزدیک خانه می رفت، کمی که بزرگتر شد به امام و رهبری عشق می ورزید. به طوری که وقتی که 8 ساله بود، زمان رحلت امام (ره) مهدی از ناراحتی بسیار گریه می کرد و می گفت مادر امام شهید شده است.

بعد از اینکه دیپلم گرفت، به خاطر علاقه زیادی که به دفاع از میهن و نظام داشت خیلی تلاش کرد که به نیروی انتظامی وارد شود که به این هدف خود رسید.

زمان زیادی از خدمت در آنجا نمی گذشت که برای مراسم ختم شهادت حاج خدا کرم، (فرمانده انتظامی سیستان)  شرکت کرد. مهدی در این مراسم با فرمانده گروهان هجرت (گروهی به نام سربازان گمنام امام زمان (عج) که فعالیت هایی را در مرز انجام می دهند) آشنا شد. این آشنایی باعث شد برای فعالیت به این گروه بپیوندد.

یک روز با خوشحالی خیلی زیاد به خانه آمد و گفت: مادر من برای حدود شش ماه از  اداره مرخصی گرفته ام و می خواهم برای ماموریتی به سیستان بروم. البته طبق صحبت هایی که همکاران وی به من گفتند: نیروی انتظامی با مرخصی او موافقت نمی کرد که با اصرار و پا در میانی نظر آنها را جلب می کند. در واقع او داوطلبانه به خاطر علاقه ای که به امام زمان داشت این راه را انتخاب کرده بود.

در صحبت های دلنشین او ردی از غیبت و تهمت  پیدا نمی شد

او در کودکی خیلی باهوش و زرنگ بود؛ خیلی هم کنجکاو بود. اما وقتی بزرگتر شد افتاده و سر به زیر شد؛ بسیار صبور وهیچگاه اهل مجادله با کسی نبود. در جمع خانوادگی که می نشست در صحبت های دلنشین او ردی از غیبت و تهمت  پیدا نمی شد. دائما در حال ذکر بود، گاهی اوقات که از دوستان و آشنایان به منزل ما می آمدند می گفتند: مهدی حوصله ما سر رفت بیا بنشین حرف بزن.

وقتی از سر کار می آمد خیلی صحبت نمی کرد. من همان موقع جز بسیج بودم که گاهی در جلسات موضوعاتی را می شنیدم، زمانی که از او نظر می خواستم می گفت: مامان من نمی دانم، چرا این سوال را از من می پرسید و هیچ گونه اطلاعاتی از همکاران خود نمی داد.

همه اهل محل را به امر به معروف و نهی از منکر دعوت می کرد. اگر حالا هم از اهالی محل بپرسید، او را به  سر به زیر بودن، خوش برخورد بودن و حیا می شناسند. کمک کردن به دیگران یکی از کارهای اصلی او در زندگی بود.

زمانی که برادرش جبهه بود همیشه به او نامه می داد و برای وی می نوشت: داداش خوش به حالت که جبهه هستی، من نمی توانم به آنجا بیایم، به همرزم و فرماندهانت خدا قوت بگو و به همه آنها سلام برسان.

 تعدادی از بچه های یتیم تحت پوشش مهدی بودند

تجملی و پول جمع کن نبود؛ چرا که اگر حقوقی هم داشت آن را برای کودکان یتیم خرج می کرد. تعدادی از بچه های یتیم تحت پوشش مهدی بودند که بعد از شهادت وی این را متوجه شدیم. یکی از آنها پسر بچه ای هشت ساله بود که بعد از شهادت پسرم به خانه ما آمد و گفت: مادر امکان دارد من را سر مزار مهدی ببرید. گفتم: شما مهدی را از کجا می شناسید؟  او گریه کرد و گفت: خیلی وقت ها او به من کمک می کرد.

"یاران چه غریبانه رفتند از این خانه"

یادم می آید یکی از بچه های نیرو شهید شده بود. وقتی مهدی بعد از تشییع به خانه آمد، خیلی متاثر بود؛ به او گفتم: مادر شهید چه عذابی می کشد. او شروع به گریه کردن کرد که اشک های وی مثل گلوله های برفی پایین می آمد. بعد از این اتفاق دائم تکرار می کرد که مامان اگر من یک زمانی شهید شدم فلان کار را برای من انجام بده یا اینکه اگر من برنگشتم لباس و کفش ناجا را به سازمان برگردانید.

غسل جمعه اش ترک نمی شد

روزی که شهید شد جمعه بود. صبح غسل جمعه اش را انجام می دهد چراغ ها را روشن می کند و دعای ندبه می خواند. بعد با فرمانده به نماز جمعه می رود. موقع برگشت ماموریتی پیش می آید که همگی رهسپار این عملیات می شوند. همرزمان وی می گفتند: ما همه شوخی می کردیم و می خندیدیم ولی مهدی یا در حال ذکر بود یا دعا خواندن و بعد از آن هم سکوت می کرد. اما به یکی از دوستان خود می گوید که تا 20 دقیقه دیگر معلوم می شود کدام یک از ما شهید می شویم.

یکی از دوستان مهدی جریان را اینگونه برایم تعریف کرد: در حالی که از عملیات بر می گشتیم عده ای از اشراری را که شناسایی کرده بودیم، از پشت به ما حمله کردند. در حین حرکت و سرعت زیاد ماشین، خودرو چپ شد و مهدی از ماشین به بیرون پرتاب و هر یک از ما هم به سمتی دیگر. با هر زحمتی بود بلند شدیم.

گرد و خاک همه جا را پوشانده بود، چند نفری از بچه ها اشرار را دستگیر کردند. در این هنگام ما متوجه شدیم که از بین ما فقط مهدی نیست و او را پیدا نکردیم. پس از جستجو، دقایقی بعد متوجه شدیم که مهدی زیر تویوتا افتاده است. همگی با هم آن را بلند کردیم. همین که ماشین را از پیکر مهدی بلند کردیم طوفانی آرام به وجود آمد و بلافاصله هوا آرام شد، یکدفعه صدای ضبط ماشین خود به خود شروع به پخش نوایی که موقع آمدن گذاشته بودیم کرد. "یاران چه غریبانه رفتند از این خانه".

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار