چشم باید چشم باشد. چشم اگر چشم باشد خوب می بیند و درست مفهوم را می رساند و همین مفهوم شناخت می دهد و تصمیم و... گاهی از اوقات چشم ها عادت می کنند به دیدن ها و عادت به عادت ها و این یعنی چیزی غیر از عادت را به خوبی و راحتی نمی بینند و درک نمی کنند. همسرش آن قدر عاشقانه و با محبت از او و روزهایی که با او گذرانده است می گوید که نمی توان باور کرد. نه این که ناراستی و نادرستی در حرف هایش باشد، اما آن قدر سختی ها و مشکلاتی که با آن دست و پنجه نرم کرده است زیاد بوده، طبیعتا به سختی ها فقط عادت کرده است و خیلی سخت است بتواند در بین همان سختی ها و مشکلات از خوبی ها و شادمانی ها هم بگوید. از مهربانی ها و لبخند ها بگوید. همسر یک مرد مبارز و انقلابی بودن، قطعا سختی های زیادی دارد و همین امر باعث می شود، از یک دختری که در یازده سالگی به خانه بخت رفته شیر زنی قوی و محکم بسازد.
کتاب قاصد خنده رو، زندگی شهید حجت الاسلام فضل الله محلاتی است که از زبان دیگران نقل شده است. خنده رو بودن فضل الله آن قدر شهره عام و خاص بوده است که اگر بگوییم او را به این صفت می شناختند خیلی بیراه نگفته ایم.
در این کتاب خاطرات و روایت هایی از اطرافیان شهید محلاتی آمده است، از خانم اقلیم سادات شهیدی، همسرش گرفته تا همراهان و فرماندهان سپاه. از آنجایی که شهید محلاتی نماینده امام در سپاه بود، کسانی که در سپاه حضور داشتند، بیشترین کسانی هستند که از او خاطره دارند، از سردار سرلشکر رحیم صفوی گرفته تا محمود زاده.
در این کتاب از قول سیزده نفر از همراهان دوره های مختلف زندگی شهید محلاتی در موردش روایت هایی نقل شده است. فرهاد خضری اسم اش به عنوان راوی مکمل آمده است. در این داستان هر کدام از راوی ها از منظر خودشان شهید را روایت کرده اند، هر کدام آن قسمت از زندگی شهید که برایشان حذاب بوده است را نقل کرده اند. اما برخی از موارد در همه شان مشترک است.
یکی از این موارد اشتراک صبر و استقامت در برابر مشکلات و سختی هاست، در یکی از خاطرات نمونه ای از این موارد آمده است؛ بعد از هشت ماه از زندان آزادش کرده بودند، یک راست آمد خانه و با صورت پر از لبخند. ندا تا بابایش را دید ذوق کرد، دست زد و خندید. بعد یکهو از شدت ذوق گریه کرد. نگاه کردم ببینم پدر در چه حالی است، دیدم لرزه به بدنش افتاده و عمامه اش روی سرش کج شده؛ چشم هایش داشت کاملا سفید می شد و افتاد روی زمین.
به زحمت و با کمک خودش بلندش کردم، گفتم ضعف داری؟
با همان بی حالی و پریشانی اش لبخندی زد . گفت چیزی ام نیست، خوبم. فقط خستم. از دیشب تا حالا پلک روی پلک نذاشتم. آن لحظه دروغ گفت، یک دروغ مصلحتی ولی من نمی دانستم که دروغ می گوید، فردای آن روز حدود سی نفری از بازار برای دیدنش آمدند، در این بین دکتر فخر را هم همراه شان آورده بودند. همه با هم رفتند به اتاق کتابخانه، از یکی شان پرسیدم، کسی چیزی اش شده که دکتر فخر را آوردید؟
گفت: نه دکتر هم مثل بقیه آمده اند برای دیدن آقای محلاتی. باور کردم و احساس کردم کمی حساس شده ام، همین باور باعث شد تا کمی آرام شوم، اما این آرامش خیلی طول نکشید که یهو یکی از بچه ها آمد بیرون و گفت: بابا اوف شده و اون آقاهه داره بهش آمپول می زنه. جگرم کباب شد که دردش را برای خودش نگه می دارد و صبوری می کند.
یکی از قسمت های خاص و جالب کتاب بخش دوم از چهارده بخش است، بخشی که از قول خود شهید آماده است. در این بخش شهید از ابتدای زندگی اش را روایت می کند، از ازدواج و تحصیلاتش گرفته تا حضورش در انقلاب و حوادث مختلفی که در آن حضور داشته است. این بخش از کتاب مرور کوتاه و خوبی از حوادث و روایت های روزهای خاصی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، روزهای پیروزی و کمی بعد از آن است.
بخش خواندنی این خاطرات، بخش هایی است که به ورود بنی صدر به جریان قدرت در اوایل بعد از انقلاب اشاره دارد. روزهایی که کشور در با نفاق و دورویی مبارزه می کرد. روزهایی که زنده باد و مرده بادها روزانه تغییر می کرد و برخی گروه ها در دام عده ای افتاده بودند و هر روز از شخصی حمایت می کردند و عده ای را می کوبیدند.
کتاب قاصد خنده رو، از مجموعه کتاب چشم هاست که توسط انتشارات روایت فتح در تیراژ 2200 نسخه و با حجم 225 صفحه منتشر شده است.