وقتی امام گفت «جزایر مجنون باید حفظ شود» همه همدل و هم‌صدا شدند

گزارش دادیم، اختلاف نظر فرمانده‌ها و یگان‌ها را به امام رساندند، امام تصمیم گرفت و فرمان معروفش را که «جزایر مجنون باید حفظ شود»، فرمود. همه چیز وارونه شد. یعنی همه همدل و هم‌صدا شدند. قدرت ما هم بیشتر شد تا هر چه سریع‌تر جاده را تمام کنیم.
کد خبر: ۲۷۹۷۹۲
تاریخ انتشار: ۰۶ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۳:۴۵ - 25February 2018

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «عبور از رمل» به قلم «محمدمهدی عبدالله‌زاده» به رشته تحریر درآمده و توسط اداره‌کل حفظ اثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان سمنان منتشر شده است.

این کتاب در بردارنده خاطرات «ابوالفضل حسن­ بیکی» فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) جهادسازندگی است. وی به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس را بیان کرده است.

توسط هواپیمای C130 یا هلی­‌کوپتر جزیره را تخلیه کنید

عملیات «خیبر» شروع شد، ولی محور «زید» باز نشد. بچه­‌های ما هم خیلی ناراحت بودند. می­‌گفتند «آماده هستیم، پس عملیات چی شد؟ چرا نمی­‌رویم؟ به ما گفتند به جزیره برویم». به بچه­‌ها گفتم: «آن‌جا لودر و بولدوزر هست. شما فقط خودتان را به آن طرف برسانید».

روز اول با هلی­‌کوپتر «شنوک» و روز بعد با «محمد بوغیری»، «رضا علی­ آبادیان»، «عقیل قریب­ بلوک» و (شهید) «مرتضی شادلو»، همراه با پنج شش نفر دیگر با ۲ تا قایق به جزایر رفتیم. «احمد کاظمی» را آن‌جا دیدیم. گفت: «بروید جزیره جنوبی کار کنید». یک لودر، دو تا تویوتا لندکروز، چند تا اسلحه و چیز‌های دیگری به ما داد. چند نفر نیرو بردیم و کارمان را شروع کردیم. بعداً هم وسایل مورد نیاز را به داخل جزیره بردیم. لشکر «نجف اشرف» را که برای استراحت به عقب می‌آمد، سازماندهی کردیم. گفتم امکانات کم است و باید برویم و از آن طرف امکانات بیاوریم. آتش دشمن پراکنده بود، بیشتر هلی­‌کوپتر و هواپیماهایش کار می­‌کرد. رفتیم جزیره جنوبی را دیدیم.

روز‌های اول بود. یک روز ما را از قرارگاه خواستند و گفتند که شما و یک سرهنگ از نیروی هوایی و یک نفر هم از هوانیروز، ۳ نفری بروید داخل جزیره و هماهنگی کنید تا با هواپیمای C130 یا هلی­‌کوپتر بتوانید جزیره را تخلیه کنید. همان روز‌هایی بود که دشمن به جزیره جنوبی فشار می­‌آورد. بعد هم عراق آب انداخت. وقتی آب افتاد، طبیعی بود که جزیره جنوبی از دست برود. فقط ۳ تا پد غربی، شرقی و مرکزی بود. گفتم: «جزیره جایی نیست که هواپیما بنشیند. اگر در زمین سفت هم بخواهیم جاده بسازیم که بعد رویش را آسفالت کنیم تا هواپیما بنشیند، به مخلوط نیاز داریم. باید شن و ماسه ببریم. داخل جزیره شن و ماسه نیست».

سه چهار نفری با یک هلی­‌کوپتر رفتیم. به محض نشستن هلی‌کوپتر روی زمین، پایه­ هایش داخل زمین فرو رفت. قرار شد روی پد شمالیِ جزیره شمالی که عرض آن مقداری بیشتر بود، بنشیند. همین که پای‌مان به جزیره رسید، هواپیمای دشمن آمد و بمباران کرد. یک تکان خوردیم و دیدیم منطقه از آتش سنگین توپ‌خانه پر شد. دو سه نفری که با هم رفته بودیم، همدیگر را گم کردیم. هر کدام به سنگری رفت. بعد از نیم ساعت قایق آمد تا برگردیم. هلی‌کوپتر رفته بود. به قرارگاه رفتیم. گفتیم: «با این وضع امکان­پذیر نیست که دستگاه­‌ها را به عقب برگردانیم. اگر رزمنده‌ها هم عقب بیایند دستگاه‌های مهندسی‌مان، همه، آن‌جا می‌ماند. امکانات سنگین‌مان را در چند روز به آن‌جا بردیم؛ چند روز طول می­‌کشد تا برگردانیم».

جزایر مجنون باید حفظ شود /// به مناسبت  عملیات خیبر////

جزایر مجنون باید حفظ شود

در منطقه بین بچه‌های رزمنده اختلاف نظر بود. یک عده می‌گفتند باید بمانیم و یک عده می‌گفتند نباید بمانیم. دیدیم اگر بخواهیم این حجم نیرو را برگردانیم، ۲ تا سه روز وقت می­‌خواهد. اگر عراقی­‌ها بفهمند که ما داریم برمی­‌گردیم، به سرعت می‌آیند و جزیره شمالی را هم اشغال می‌کنند. فقط شب‌ها می‌شد رفت. روز‌ها به اندازه­‌ای هواپیماهای دشمن می‌آمد که اصلاً نمی‌شد نیرو جا به جا کرد.

گزارش دادیم، اختلاف نظر فرمانده‌ها و یگان‌ها را به امام رساندند، امام تصمیم گرفت و فرمان معروفش را که «جزایر مجنون باید حفظ شود»، فرمود. همه چیز وارونه شد. یعنی همه همدل و هم‌صدا شدند. قدرت ما هم بیشتر شد تا هر چه سریع‌تر جاده را تمام کنیم.

وقتی قرار شد جزایر حفظ شود، ۲ مرتبه به قرارگاه رفتم. گفتم امکانات می­‌خواهیم. روز، شب و شب نیز صبح شد و نتوانستیم یک دستگاه لودر هم به آن طرف ببریم. فقط راننده‌ها را برده بودیم. راننده‌ها بیشتر از بچه‌های شاهرود بودند. گفتم با لودر و بولدوزر‌های غنیمتی کار را شروع کنند. بچه­‌های سپاه، دو سه دستگاه از دشمن گرفتند و به ما دادند. چند تا کمپرسی غنیمتی هم بود که آن‌ها را نیز به ما تحویل دادند. قرار شد ۲ دستگاه لودر با «هاورکرافت» ببریم؛ برای بار زدن خاک، نیاز به لودر بود؛ هر چند که هواپیما‌های دشمن هم به شدت فعال شده بودند.

شب چهارم عملیات، با ماشین جلو رفتم. خوابم می­‌برد. از شروع عملیات، شب و روز خواب به چشمم نرفته بود. جیپ هم در نداشت. یک ریسمان پیدا کردم و خودم را به صندلی بستم تا پایین نیفتم. به جایی رسیدیم که با کلاشینکف به ما شلیک می‌شد. متوجه شدیم که بچه­‌ها عقب­ نشینی کرده‌اند. عراقی­‌ها یک خاکریز داشتند. آن‌ها هم هنوز نمی­‌دانستند چه کار کنند. به راننده گفتم: «دور بزن، دور بزن!» راننده دور زد. ماشین از حرکت ایستاد. جلو و عقب می­‌کرد. نگاه کردم و دیدم که سیم لاستیک سوخته‌هایی که در مسیر بود، به گیربکس و میل‌گاردان گیر کرده و چرخ‌ها را از حرکت باز داشته است.

جزایر مجنون باید حفظ شود

«امن یجیب...» خواندیم. بنا گذاشتیم که پیاده برویم. راننده حیفش آمد که ماشین را آن‌جا بگذارد. هر چه داد می­‌زدم: «بیا، بیا تا برویم گیر می­افتی. عراقی­‌ها می­‌گیرنت! داخل عراقی ­ها هستیم»، توجه نمی‌کرد. از این طرف هم خودی­‌ها به طرف ما شلیک می‌کردند. خودی­‌ها فکر کرده بودند که ما می­‌خواهیم تسلیم شویم! البته منور که زدند فهمیدند گیر افتاده­‌ایم. بچه‌ها با تیر کلاشینکف روی خاکریز عراقی­‌ها می‌زدند تا آن‌ها نتوانند بالا بیایند و ما را ببینند. من هم می‌دویدم. راننده توانست با ۲ تا تکان ماشین را آزاد کند. آمد و گفت: «سوار شو!» وقتی به بچه‌ها رسیدیم، همه ریختند دور و برمان. گفتم: «چرا راه را نبستید؟ ما عوضی رفته بودیم. من اصلاً خواب بودم. چرا یک لودر خاک نریختید جلوی این وامانده!» گفتند: «خیلی از بچه­‌ها آن جلو مانده­‌اند. هنوز دارند می­‌آیند».

همین طور که داشتیم صحبت می­‌کردیم یک ماشین با ۱۰۰ کیلومتر سرعت آمد. بچه­‌ها که لب خاکریز بودند، با کلاش می‌­زدند به طرف عراقی­‌ها که نتوانند ماشین ما را با آر.پی‌­.جی بزنند. بعضی تویوتا‌ها برای کمک به مجروح­‌ها می‌رفتند. هنوز این قدر قاطی، پاتی بود! گفتم: «من راه را گم کردم. باید کجا بروم؟» پرسیدند: «کجا می‌خواهی بروی؟» گفتم: «می­‌خواهم به سه راهی حسینیه، پیش صیاد بروم». یکی را همراه ما فرستادند. ماشین را رها کردم. سوار موتورش شدم. ساعت حدود ۱۱ شب بود که به آن‌جا رسیدیم. سرباز اعلام کرد فلانی آمده است. صیاد گفت: «بفرما». وارد سنگر شدم. گفتم: «ما گیر کردیم. دیشب یک لودر بیشتر نبردیم. باید کمک کنید. با شنوک می‌شود لودر برد؟» گفت: «زورش نمی­رسد لودر را بلند کند». گفتم: «شب خواستیم یک لودر سبک با هاورکرافت ببریم. داخل هاورکرافت نرفت. باد لاستیک­‌هایش را خالی کردیم. سه، چهار ساعت طول کشید تا یکی ­اش را بار کردیم. تعدادی بسیجی و نیرو را سوار کردند. تا هاورکرافت تکان خورد، لودر عقب آمد و دو سه نفر بسیجی زیر چرخ لودر رفتند. داد و بی‌داد، «یا محمد» و «یا علی» و «یا زهرا» بلند شد. هاورکرافت را خاموش کردند. لودر را روشن کردیم. یک تکان دادیم تا بچه­‌ها بیرون بیایند. ۲ نفر شهید شده بودند. یک نفر هم که پایش له شده بود».

جزایر مجنون باید حفظ شود

اوایل عملیات خیبر، این طرفِ هور، کنار اسکله ایستاده بودم تا فشار بیاورم و لودر بفرستیم. لودر بزرگ، در هاورکرافت جا نمی‌شد، لودر کوچک آوردیم. لودر ۹۰ آوردیم. «رضا علی­‌آبادیان»، «غلامرضا بوغیری» و «نصرت­‌الله میری» هم آن طرف منتظر بودند.

آن‌جا دو سه تا لودر داشتیم که موشک خورده و از بین رفت. همزمان با هاورکرافت، گردان‌ها را می­‌بردند. هاورکرافت بزرگ و ۲ طرفش خالی بود. صندلی هم داشت. بچه‌ها سوار می‌شدند. آن شب یک گردان از دامغان و یک گردان از سمنان آن‌جا بودند.

آماده بودند تا سوار شوند. وقتی فهمیدند من آن‌جا مسئول هستم، خوشحال شدند. «ابوالفضل محرابی» فرمانده گردان دامغان بود. گفت: «ابولفضل جان! این‌جا هستی، خاطرم جمع باشد. گردان ما را بفرستی آن طرف. به من خط دادند». دیدم دو تا روحانی آن‌جا هستند. تاریک بود و عبا و عمامه­‌شان دیده نمی­شد. صحبت که کردند، لهجه آقا «سید مسیح شاهچراغی» را متوجه شدم.

جلو رفتم و «ابوالفضل محرابی» را صدا کردم. گفتم: «این دو تا سید اولاد پیغمبر را این‌جا آوردی، خطرناک است! احتمال دارد نیرو‌های عراقی بیایند و همه­ مان را اسیر کنند!» ایستاده بودند؛ قرآن نگه می­‌داشتند و دعا می­‌خواندند تا بچه­‌ها سوار هاورکرافت شوند. آن ۲ روحانی را به قرارگاه خودمان فرستادیم.

فردای آن شب به قرارگاه رفتم که آن‌جا را بمباران کردند. «حسین دولتی» و چند نفر دیگر مجروح شدند. «سید محمد شاهچراغی» به من گفت: «ما را هر جا بفرستی هواپیما دنبال ما می­‌آید. پس ما را تو این بیابان‌ها بفرست تا بچه‌ها طوری نشوند».

آن شب تا صبح یک لودر بردیم. مجدداً رفتم پیش صیاد. گفت: «من طرحی تو ذهنم هست. ولی در آن منطقه مأموریت ندارم. آن منطقه سپاه. ما پل‌هایی داریم که فکر کنم روی همان پل‌ها می­‌شود لودر را حمل کرد».

خاطرنشان می‌شود، عملیات «خیبر» سوم تا 22 اسفندماه سال 1362 در منطقه «هورالهویزه» و منجر به آزادسازی 1000 کیلومترمربع در منطقه هور و 180 کیلومترمربع درجزایر «مجنون» و «طلائیه» شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها