گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: صادق کاملی همرزم و بیسیمچی شهید مهدی باکری در توصیف شهادت فرمانده خود، روایت کرد: شب عملیات بدر قرار بود من و سه نفر دیگر همراه آقامهدی باشیم. وقتی سوار قایق شدیم، آقامهدی به من و دو نفر دیگر، گفت: «شما پیاده شوید و همینجا بمانید.» فقط برادر میراب را با خود برد.
دو روز که از عملیات گذشت، من طاقت نیاوردم و به خط رفتم. در آنجا رستمخانی را دیدم و همانجا ماندم. نزدیک شب بود که آقا مهدی آمد و گفت: «چرا آمدی؟» من سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. وی ادامه داد: «برای خودتان سنگر بکنید. تا صبح کنار او بودیم.» آن شب چند بار برای آقامهدی چای آوردم، نخورد. ساعت سه نیمه شب مرا صدا کرد و گفت: «برایم چای بیاور. من به اورژانس رفتم و چای آوردم.»
صبح آقامهدی به نزدیک پل جاده اتوبان رفت تا نیروها از راه برسند. متاسفانه نیروهای تخریب نرسیدند. بعد با برادر مقیمی آماده شد تا به جلو بروند؛ آقای مهدی به من گفت: «بیسیم را بردار تا با هم برویم.» بیسیم را برداشتم و با یک موتور دو نفری رفتیم. از یک گلوگاه که در مسیر بود، دیگر نمیشد با موتور برویم. یک مقدار پیاده رفتیم و به یک گردان رسیدیم. وی آنها را توجیه کرد و راه انداخت.
سپس با فرمانده نجف اشرف صحبت کرد و بعد مجدد حرکت کردیم. نزدیک ظهر به نیروها رسیدیم که منطقه را گرفته بودند؛ ولی متاسفانه هنوز پل تصرف نشده بود. آقامهدی با دوربین نگاه کرد. فقط دو، سه نفر محافظ داشت. همانجا با بیسیم اطلاع دادند که عراق پاتک کرده است. دیدیم چند نفربر میآیند که نفرات عراقی پشت سر آنها بودند. آنجا یک خمپاره شصت وجود داشت. خود آقامهدی خمپاره را سوار و چندین خمپاره به طرف آنها پرتاب کرد. عراقیها فرار کردند و سه تا از نفربرها منفجر شد.
دوباره عراق نزدیک ظهر پاتک کرد و ما از دهی که آنجا بود بیرون آمدیم و در محاصره افتادیم. تنها سه قایق برای ما تدارکات میآوردند. فاصله ما با عراقیها ۳۰ متر بود. عراقیها میخواستند به طرف ما بیایند، من یک نارنجک پرتاب کردم. بعد آقامهدی دو نارنجک گرفت، به طرف عراقیها رفت و نارنجکها را پرتاب کرد. سپس با آتش حمایت ما باز گشت. از قرارگاه خواستند، آقامهدی به عقب برگردد. پیام را به وی گفتم، ولی قبول نکرد.
دستور رسید، دست و پایش را ببندیم و او را به عقب برگردانیم، اما مگر میشد. ناگهان آقا مهدی کارت شناسایی و مدارکش را از جیبش در آورد و به دجله انداخت. همان موقع فهمیدیم که نباید امید به بازگشت داشته باشیم. آقا مهدی گفت: «به قرارگاه بگو، نیرو بفرستید. به نیروها هم بگو بالای تپه بروند.»
ساعت چهار و نیم گفت: «برو و ببین جمشید در چه وضعی است.» ما در وسط بودیم و جمشید درست سمت چپ ما بود. در فاصله ۱۰ متری آقامهدی بودم که دو تیر به او خورد و افتاد. من خشکم زده بود. نمیخواستم چیزی را که دیدم باور کنم.
انتهای پیام/ 131