معرفی کتاب؛

«چشم جنگ» روایتگر خاطرات شفاهی رزمنده خراسانی

کتاب «چشم جنگ» اولین کتاب تاریخ شفاهی رزمندگان خراسانی دفاع مقدس است. این اثر در برگیرنده‌ خاطرات رزمنده واحد دیده‌­بانی لشکر 5 نصر «فرید محمدی‌مقدم» است.
کد خبر: ۲۸۱۹۷۷
تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۷ - ۰۴:۰۰ - 31March 2018

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مشهد، کتاب «چشم جنگ» اولین کتاب تاریخ شفاهی رزمندگان خراسانی دفاع مقدس، برگی‌ است از خاطره‌های «فرید محمدی‌مقدم» که با تدوین «محمدمهدی خالقی»، توسط نشر ستاره‌ها و با حمایت معاونت فرهنگی سپاه امام رضا (ع) و اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خراسان رضوی چاپ شده است. محمدی‌مقدم در دوران جنگ تحمیلی، دیده‌بان لشکر مردمی 5 نصر خراسان بوده است.

این کتاب هشت فصل به نام‌های «پاریس کوچولو»، «رشد در تضاد»، «در باغ شهادت»، «چشم جنگ»، «نور دیده»، «کربلای جبهه‌ها»، «غرب سرد» و «دوران جهاد اکبر» دارد.

بخش‌هایی از کتاب

(از فصل پاریس کوچولو)

...مرحوم مادرم خیلی از وضعیت فساد شهر بجنورد نگران بود. یادم می‌آید بعضی جاها که می‌رفتیم سریع ما را زیر چادرش می‌گرفت یا پشت چادرش قایم می‌کرد. بعد که بزرگ شدیم، فهمیدیم صحنه‌های خاصی توی کوچه و بازار و تفریح‌گاه‌ها بوده که نمی‌خواسته ما ببینیم.

(از فصل رشد در تضاد)

... از همان روزهای نهضت، عشق عجیبی نسبت به امام توی دل من ایجاد شده بود. عکس‌های امام را از هر جا گیر می‌آوردم، جمع می‌کردم و روی دیوار خانه می‌زدم.

(از فصل در باغ شهادت)

...ثبت نام کردم و بعد از ظهر روز اعزام، ناهار خوردم و وسایلم را جمع کردم و ساکم را برداشتم. پدر و مادرم هم توی اتاق بودند. گفتم: من دارم می‌روم جبهه. بدون این که منتظر جواب باشم، رفتم. اولین اعزام من با جهاد سازندگی و در فصل پاییز بود.

...وقتی رسیدیم، مقرّمان در شهر سوسنگرد بود. کار ما کارگری بود. خانه‌های روستایی را که خراب شده بودند، درست می‌کردیم. کنار هویزه‌ای که به تلّی از خاک تبدیل شده بود، هویزة جدیدی ساخته بودند.

...رفتم مغازه پدرم و گفتم سرباز شده‌ام. خدمت بهترین بهانه راضی‌کردن خانواده برای رفتن به جبهه بود.

...جالب این که بهانه اذیت‌ها جبهه بود. می‌گفتند شما باید آماده شوید که در جبهه کم نیاورید. روزهای آخر، ما را به کوه‌های تربت حیدریه بردند برای اردو. در برف و سرمای شدید به هر دو نفر یک چادر انفرادی دادند و به هر نفر، 2 پتو. گفتند: اینجا اردوگاه است!

...اواخر فروردین 1363 وارد منطقه شدیم. عملیات والفجر 3 در آنجا انجام شده بود. رزمندگان بسیج عملیات کرده بودند و درست قبل از رسیدن ما، ارتش آن خط را برای تثبیت تحویل گرفته بود.

...اول فرمانده تیپ آمد. نظام جمع ایستاده بودیم و همه ساکت. همه را برانداز کرد. قیافه خشنی داشت. گفت کی چشمش قوی است؟ دست‌هایمان را بردیم بالا.

...پچ‌پچ بچه‌ها شروع شد: بیچاره‌ها معلوم نیست می‌خواهند با شما چکار کنند! به شک افتادیم. گفتیم: این قدرها هم چشم ما قوی نیست! توپید به ما و گفت: اسم اینها را برای دیده‌بانی بنویسید.

...وسط‌‌های دریاچه چیزی پیچید دور پایم. با خودم فکر کردم این طوری مردن ناجور است. همان جا با خدا معامله کردم؛ گفتم: خدایا اگر قرار است بمیرم، لااقل مرگ را در جبهه قرار بده که شهید شده باشم!

...اولین گلوله‌ها همیشه دور و بر دیدگاه می‌خوردند. آنجا جز دیدگاه ما که خمپاره 120 داشت، یک دیدگاه دیگر هم مال بچه‌های توپخانه بود.

«چشم جنگ» روایتگر خاطرات شفاهی رزمنده خراسانی واحد دیده ­بانی لشکر 5 نصر

(از فصل چشم جنگ)

...حسینی، معاون گردان روح‌الله همه را به خط کرد و گفت: «می‌خواهم کسانی توی گردان من باشند که به فکر برگشت نباشند. هرکس می‌خواهد زنده بماند، بلند شود. آشپزخانه، ترابری و ... هم نیرو احتیاج دارند».

...از سبک زندگی بسیجی‌ها، آنجا چیزهایی می‌دیدم که برایم تازگی داشتند. هر روز چند نفر شهردار می‌شدند و در هفته یک روز هم نوبت فرماندهان بود. وظیفه این­ها پذیرایی از دیگران بود.

...به شب‌های قدر رسیدیم، یعنی مراسم احیا بین رزمندگانی که برای عملیات آماده می‌شدند و همه احتمال شهادت می‌دادند. آنجا این را لمس کردم که وقتی انسان احساس کند مرگش نزدیک است، ارتباطش با خدا نزدیک می‌شود.

...شب عجیبی بود و تبادل آتش خیلی سنگین. آخر شب محسن آمد پیش من و گفت: مرا برای نماز شب بیدار کن. موقع نماز بیدارش کردم. از بچه‌ها فاصله گرفت و پناه برد به کوه و تپه‌های آنجا. من تا صبح ندیدمش اما حدس می‌زنم در دومین نماز شبش، دومین دعا را کرده بود و از خدا شهادت خواسته بود.

...من هم همینطور که جلو می‌رفتم و حواسم به بی‌سیم بود، یاد قیامت افتادم که هرکس به فکر خودش است. به این فکر می‌کردم که اینجا جای تظاهر نیست و درونیّات هر کس رو می‌شود. بین اینهایی که برمی‌گشتند، بعضی‌ها به شدت گریه می‌کردند.

(از فصل غرب سرد)

...آنجا کم‌کم مقر دیده‌بانی شد و دیده‌بان‌های لشکرهای مختلف می‌آمدند. با دوربین‌شان کار می‌کردند و گلوله می‌گرفتند. شب‌ها فقط ما دیده‌بان‌ها بودیم و نیروهای پیاده برمی‌گشتند. احتمال اینکه گشتی‌های عراقی بیایند، زیاد بود. نارنجک‌ها را آماده می‌کردیم و می‌گذاشتیم دور و بر سنگر.

...سال‌های اولی که به جبهه می‌رفتم، در مرخصی‌ها می‌دیدم روحیه مردم بالا و نظرشان نسبت به جنگ مثبت بود. اما در خرداد سال 1367 که به مرخصی رفتم، چیزهای عجیبی دیدم. در بجنورد، عباس، یکی از بچه‌های رزمنده که جانباز و برادر دو شهید بود، به من گفت: چرا می‌روی جبهه؟!

(از فصل دوران جهاد اکبر)

...جنگ، ما را و نیروهای سپاه و ارتش را ساخت. ...حتی پیام امام فراتر از این، درباره جنگ اسلام ناب و اسلام آمریکایی، جنگ اسلام مستضعفین و اسلام مرفهینِ بی‌درد، جنگ فقر و غنا و جنگ با تجمل و راحت‌طلبی بود.

...آذرماه سال 1367 روزهای بدی بود. من تصمیم به بازگشت نداشتم اما گفتند دیگر نیازی به ما ندارند. تسویه حساب کردم. اسلحه، کلاه آهنی، کوله‌پشتی، لباس، بادگیر و حتی پلاک را تحویل دادم، امضا کردم و برگشتم.

...بعد از جنگ، وقتی می‌رفتم سپاه، کم‌کم تغییراتی می‌دیدم. اولین تغییری که دیدم این بود که یک نانوایی کنار سپاه مشهد زده بودند و الآن هم هست. رفتم نان بگیرم. به من نان ندادند. گفت: این مال بچه‌های سپاه است.

...همان موقع به ذهنم رسید که این یک انحراف است. فاصله گرفتن رزمندگان از مردم، هم برای جامعه بد است و هم برای خودشان.

...شخصاً به آنجا رسیدم که هیچ کاری برای انقلاب، نظام و جبهه و جنگ انجام نداده‌ام. حقیقتاً هم هیچ کاری نکرده‌ام. خودم را طلبکار کسی نمی‌دانم؛ نه انقلاب، نه نظام ولی در حسرت بدهکاری‌ام بوده‌ام.

این کتاب در 282 صفحه مصور (بخشی رنگی) با قطع رقعی و به بهای 11 هزار تومان از مجتمع فرهنگی آیه‌ها (حد فاصل میدان تلویزیون و میدان جهاد مشهد) و فروشگاه‌های نشر ستاره‌ها در مشهد قابل تهیه است.

«چشم جنگ» روایتگر خاطرات شفاهی رزمنده خراسانی واحد دیده ­بانی لشکر 5 نصر

 انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها