به گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، پنجمین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاباسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۶۷) توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسید.
دو خاطره پیش رو، روایتی است از «زهرا حیدری مجد» از زنان ایثارگر شهرستان ساری که پژوهش آن توسط «زهرا اسماعیلی» انجام شد.
روایت اول
به مدت 45 روز برای امدادگری به اهواز اعزام شدیم. بچههای رزمندهای را آنجا میدیدیم که چند روز بیشتر از ازدواجشان نگذشته بود. بیتعارف نقش امدادگرهای شمالی در بین استانهای دیگر مثالزدنی بود. از حجم ایثارگری و تقلایی که داشتند میتوانستیم تشخیص بدهیم که مازندرانی هستند. گاهی وقتها مجروحینی را میآوردند که سر تا پایشان سوخته بود و فقط چشمهایشان معلوم بود.
در یکی از روزهایی که در بیمارستان بودیم، کار تزریقات و سرم تراپی را انجام می دادیم، مجروحی روی تخت، نگاهش را به من دوخت و بعد من را صدا زد که کنارش بروم. اوضاع ناجوری داشت. بی معطلی به سراغش رفتم و گوشم را تیز کردم که ببینم قبل از رفتن به اتاق عمل چه توصیه و سفارشی دارد. برادر مجروح رو به من گفت: «خواهر! راستش یک مادر پیر دارم که چشم انتظار من است تا من را با نامزدم که چند روزی از جشن ساده ما میگذرد، ببیند.
میدانم آرزو به دل میشود و من برگشتنی نیستم. یک زحمت برایتان دارم؛ این انگشتر نامزدی من را به امانت از من تحویل بگیرید؛ شاید قسمتم شهادت شد و در اتاق عمل شهید شدم. اگر شهید شدم انگشتر را به مادرم بدهید تا آن را به نامزدم بدهد. این را گفت و به اتاق عمل رفت.
روایت دوم
در بهداری کار می کردیم. که یک روز مسئول ما آمد و گفت: «مریوان احتیاج به امدادگر دارد. آماده شوید برای اعزام به مریوان.»
فردای آن روز ساعت 4 بعدازظهر، یک ماشین آمد دنبال ما و همراه با 2 نفر از خواهران چالوسی عازم مریوان شدیم. باران میبارید. با توصیه برادران همراه، اسلحه کلاشینکف را تحویل گرفتیم تا به محض خطر و افتادن در کمین کومولهها از خودمان دفاع کنیم. به مریوان رسیدیم. واقعاً شهر جنگی بود؛ جنگیتر از اهواز که پیش از آن، تجربه حضور در آنجا را با دیگر خواهران داشتم. از 15 مرداد تا 16 آبان 65 توفیق حضور در جبهه مریوان را داشتم.
با بدو ورود، اوضاع نابسامان شهر را که دیدیم، هر 3 نفرمان همدیگر را در آغوش گرفته و قرار گذاشتیم که اگر هرکداممان زودتر خبر شهادت یکی دیگر را داد، جایزه بگیرد.
در یکی از بیمارستانهای مریوان مشغول کار شدیم. هر روز مجروحان زیادی را میآوردند و ما به اندازه وُسعمان به حال و روزشان رسیدگی میکردیم.
یکی دو روز بعد از حضورمان در مریوان، پسربچه 16 ساله بسیجی را آوردند که قاطر با لگد به پایش، انگشتش را داغون کرده بود.
ماجرا از این قرار بود که نوجوان تصمیم داشت با کمک قاطرش، آذوقه را که بیشتر آن نخود بود، برای رزمنده هایی که آن جلو در حال نبرد با دشمن بودند، برساند. گویا وقتی پیاده میشود، قاطر، لگد محکمی به پایش میزند. چند روزی را با عفونت پایش سَر میکند؛ اما عمق زخمش آن چنان بود که مجبور شد دست از خود درمانی بکشد و زود خودش را به بیمارستان برساند.
عفونت زخم آن چنان بود که بوی تعفن، همه جای بیمارستان را فرا گرفته بود و هر یک از پرستار و امدادگرها جلوی دماغشان را گرفته بودند و برای درمان بیمار به نزدیکش نمیرفتند، حتی بعضی از همکاران گفتند: «او را به بیمارستان سنندج منتقل کنیم!»
وقتی این صحنه دردناک را دیدم، دلم به حالش سوخت و اشک از چشمانم درآمد. با اینکه بوی بد زخمِ انگشتِ پای نوجوان بسیجی، عذابم میداد اما برای مداوای او دل به دریا زدم. نوجوان بسیجی وقتی این صحنه را دید، رو به من گفت: «شما برای چه به اینجا آمدید؟» جواب دادم: «شمالی هستم و برای امداد مجروحان به مریوان آمدیم.» وقتی فهمید، شمالی هستم، گفت: «شمال معروف به بهشت است؛ پس چرا از بهشت به جهنم آمدید؟!» در جوابش گفتم: «اشتباه نکن! بهشت واقعی اینجاست!»
انتهای پیام/