به گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، خاطرات زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان مازندران در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسیده است.
خاطرات پیش رو، روایت «فرشته حسنپور حیدری» از زنان ایثارگر شهرستان بابل است که پژوهش آن توسط «عطیه باباگلی» انجام شد.
اوج فعالیتهای منافقین در کشور بود. منافقین در «بابل» بیکار ننشسته بودند. یکی از دوستانم با خواهر و سه برادرش در خانه پدریاش زندگی میکرد. خانه رفیقم «اکرم» در چهارراه اوقاف، در مسیری که به طرف امامزاده قاسم میرود، بود. مساحت اتاقِ بالای خانهشان ۱۲ متر مربع بود در قسمت پایین خانه نیز یک آشپزخانه و اتاقی مخصوص مهمانها داشتند.
آن وقتها که کوچک بودم، میرفتم خانهشان. مادر «اکرم» فوت کرده بود و پدر من هم عمرش به دنیا نماند؛ برای همین این جدایی از پدر و مادر، باعث شد پیوندهای عاطفی من و «اکرم» بیشتر شود. خواهر بزرگتر «اکرم» نیز خیلی از ما بزرگتر بود.
آن وقتها تازه سپاه تشکیل شده و خواهر بزرگِ «اکرم» عضو سپاه شده بود. من و «اکرم» هم از سر کنجکاوی بچهگانه، در مدرسه و شهر، پی خبر و اطلاعات میگشتیم تا هر چیز بهدرد بخور و بهدرد نخور را به خواهر بزرگتر اطلاع بدهیم.
پدر «اکرم» کارگر بود. بیشتر وقتها ظهر یا غروب که به خانهشان میرفتیم، اکرم در حال پختن جگر بود. حالا حساب کنید، آن میزانِ اندکِ خورش را سه چهار نفری با اعضای خانواده اکرم میخوردیم. وضع اقتصادی خوبی نداشتند؛ برای همین مجبور بودند برای اینکه مشکلی در خرجهایشان پیش نیاید، غذا را با نان خشک میل کنند.
مدتها به همین منوال گذشت و رفاقت من، «اکرم» و خانوادهاش بیشتر و بیشتر میشد، تا اینکه به سن دبیرستان رسیدیم.
یکی از روزهای ماه مبارک رمضان طبق رسم و عرفی که در بابل وجود داشت، خانوادهها برای افطار، آش یا فرنی درست میکردند و به عنوان نذر، خانههای همسایهها میبردند تا در ثواب ماه مبارک شریک شوند.
درِ خانه چوبی «اکرم» به صدا در آمد. کسی که پشت در بود، زنجیر پشت در را چندبار تکان داد و منتظر ماند، یکی بیاید و در را باز کند. کسی که پشت در بود، مدام صدا میزد: «اکرم، اشرف؛ اکرم، اشرف!» برای همین «اکرم» و «اشرف» از دالان تاریک و باریکی که به دروازه چوبی راه داشت، خودشان را به در رساندند تا ببینند صاحب صدا چه کسی است و چه کار دارد؟
«اکرم» و «اشرف» همزمان به در سمت دویدند؛ به طوریکه نیم تنه «اکرم» به طرف بیرون و نیم تنه «اشرف» به پشت در واقع شد. فردی که پشت در بود، با کاسهای شبیه به کاسه آش، جلوی در ظاهر بود. وقتی این دو خواهر سر میرسند، مردی که پشت در بود، ناغافلی محتوای کاسه را که اسید بود، به طرف اکرم پرت میکند. البته قبل از آن، اکرم وقتی دید رنگ آش، قهوهای متمایل به سیاه است و کمی غیرطبیعی به نظر میرسد، رو به کسی که فکر میکرد، آش نذری آورده است، گفت: «این دیگر چه آشی است؟»
منافق رویش را پوشانده بود و صورتش معلوم نبود.
با پرت شدن کاسه اسید به روی «اکرم» و «اشرف»، فریاد «آخ سوختم؛ آخ سوختمِ» آنها به آسمان بلند شد. هدف منافقین، «اشرف» که در سپاه خدمت میکرد، بود. یکی از خواهرانش که در رشته تجربی درس میخواند و از فعل و انفعالات اسید در شیمی، چیزهایی بلد بود، از «اکرم» خواست که هر چه زودتر بپرد داخل حوض حیاط. شدت تخریب اسید بهگونهای بود که تار و پود لباسهای دو خواهر را از هم جدا کرده بود و باعث شد که لباسی در تن آنها نماند.
حالا ۲ خواهر، توی حوض در حال جیغ کشیدن بودند. پدر و برادر وقتی صدای جیغ را شنیدند، از پلهها پایین دویدند و بلافاصله آنها را به بیمارستان «یحیی نژاد» بابل بردند. کادر بیمارستان وقتی حال و روز وخیم آن ۲ را میبینند، جوابشان میکنند و پیشنهاد میدهند تا هرچه سریعتر به تهران منتقل شوند. به خاطر نوع تهدیدی که منافقین برای آنها بهوجود آورده بودند و تا حد شهادتشان پیش رفته بودند، فضای امنیتی در بیمارستان حاکم شد و به نوعی، ممنوعالملاقات شدند. بهخاطر شدت سوختگی، نایلون هم رویشان قرار دادند.
از بیشتر بدن آنها، گوشت زده بود و وضع ناجوری برای آنها بهوجود آمده بود.
اکرم تا مدتها تصمیم به ازدواج نداشت و معتقد بود با شرایط جسمی، امکان ازدواج برای او فراهم نیست، تا اینکه چند سالی گذشت و اکرم ازدواج کرد و صاحب یک دختر و یک پسر شد.
انتهای پیام/