حقایق خواب یک مادر شهید

«خیلی متأثر شدیم و با تعجب به همدیگه نگاه کردیم. تازه متوجه شدیم که شهید بهمن فاتحی تعداد دقیق مهمان‌ها و زمان رسیدن ما را به مادرش اطلاع داده بود و خانواده وی منتظر آمدن ما بودند.»
کد خبر: ۲۸۳۷۹۰
تاریخ انتشار: ۰۷ فروردين ۱۳۹۷ - ۱۰:۰۰ - 27March 2018

ویژه ایام عید ///حقایق خواب یک مادر شهیدبه گزارش دفاع پرس از استان گلستان، گاهی اتفاقاتی می‌افتد که انسان به یقین می‌‌رسد واقعا شهدا زنده‌اند و ناظر بر امور این دنیا هستند. یکی از آن اتفاقات، خاطره حجت‌الاسلام «عبدالنبی داوری» مسئول واحد تبلیغات لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس از شهید «بهمن فاتحی» جانشین گردان حضرت مسلم در لشکر 25 کربلا است که در ادامه این خاطره را می‌خوانیم:

در سال 67 و چند ماه پس از پذیرش قطعنامه و اتمام جنگ، فرمانده لشکر 25 کربلا تصمیم گرفت که دیداری از خانواده‌های شهدای رده بالای لشکر مانند فرماندهان گردان‌ها و گروهان‌‌ها صورت بگیرد. برای این امر، گروهی تشکیل شد و برای دیدارها برنامه‌ریزی انجام گرفت. تقریبا 50 تا 60 نفر بودیم. با دو اتوبوس از کلاله، شرقی‌ترین نقطه استان مازندران آن روز و گلستان امروز، شروع کردیم تا گیلان و منزل تمامی شهدای مورد نظر رفتیم. این دیدارها حدود 54 روز طول کشید. 54 روز به طور پیوسته این دیدارها انجام شد.

یکی از این شهدا، «بهمن فاتحی» بود. وی جانشین گردان مسلم بود که در عملیات والفجر 10 در خرمال به شهادت رسید. تنها شهید گردان مسلم در آن عملیات بود. منزل پدری‌اش در یکی از روستاهای اطراف رشت بود. بعد از دیدار با امام جمعه رشت آیت‌الله احسان بخش، مرحوم غلام صادقی‌مقدم (صادقلی) پیشنهاد داد که منزل شهید بهمن فاتحی هم برویم.

آدرس منزل شهید را گرفتیم و حرکت کردیم. حدود ساعت 9 صبح بود. قبل از روستا یک مرتع وسیع و زیبایی وجود داشت. بچه‌ها را گذاشتیم آنجا که بازی کنند و بنده به همراه حاج صادقلی و چند نفر از دوستان رفتیم منزل شهید فاتحی. در زدیم و خانمی با هیبت روستایی و با پوشش خاص زنان روستا دم در آمد. گفتیم منزل شهید بهمن فاتحی اینجاست؟ گفت: «بله، بفرمایید.» گفتیم ما از لشکر 25 کربلا آمدیم. گفت: «بله می دونم، بفرمایید، منتظر شما بودیم.» گفتیم تعداد ما خیلی زیاده، 40، 50 نفر هستیم! گفت: «آقا! خبر دارم، می‌دونم، بفرمایید.»

رفتیم بچه ها را آوردیم. منزل شهید، حیاط بزرگی داشت. وارد حیاط که شدیم دیدیم حیاط رو فرش کردند و خیلی تمیز و مرتب درست کردند. کاملا مشخص بود که منتظر مهمان بودند.

یک مراسم عزاداری و دعا برگزار کردیم. بعد از مراسم سفره پهن کردند؛ یک سفره بزرگ و رنگارنگ. مادر بهمن و خانواده‌اش برای پذیرایی از ما سنگ تمام گذاشتند و مثل پروانه دور ما می‌چرخیدند. به تعداد نفرات ما، ماهی سفید تدارک دیدند، نان محلی، زیتون و...  خیلی تعجب کردیم که مادر بهمن چطور این طور دقیق، غذا به تعداد ما آماده کرده؟ واقعا این پذیرایی، غیر عادی بود. انگار که اطلاع داشت ما دقیقا چند نفر هستیم، در حالی که ما سرزده منزل شهید رفته بودیم و از قبل خبر نداده بودیم. بعد از خوردن غذا از او سوال کردیم که حاج خانم قضیه چیه؟ شما مگر از آمدن ما اطلاع داشتید؟ کسی به شما خبر داده بود؟ 

مادر بهمن د جواب گفت: «دیشب بهمن آمد به خوابم. گفت مادر جان فردا 55 تا مهمان داریم، رزمندگان لشکر 25 کربلا مهمان ما هستند. از آنها حسابی پذیرایی کن. طوری پذیرایی کن که من از آنها خجالت نکشم. بهمن همه اینها را به من اطلاع داد.» این مطلب را که شنیدیم، خیلی متأثر شدیم و با تعجب به همدیگر نگاه کردیم. تازه متوجه شدیم که داستان چیست، یعنی شهید بهمن فاتحی تعداد دقیق مهمانها و زمان رسیدن ما را به مادرش اطلاع داده بود و خانواده او، منتظر آمدن ما بودند. آنجا بود که پی بردیم که می گویند شهدا زنده‌اند و ناظر بر ما هستند، واقعیت دارد.

بعد مادر بهمن در حالی که اشک می‌ریخت ادامه داد: «اگه بهمن به خواب شما آمد، به او بگویید مادرت از رزمندگان حسابی پذیرایی کرد، مبادا از دوستانش خجالت بکشد. به او بگویید مادرت سنگ تمام گذاشت.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار